رهایی تودهها بخش۲
برگرفته از کتاب آشوب برنامهریزی شده
نویسنده:لودویگ فون میزس
مترجم:دکتر محسن رنجبر
بخش دوم (بخش نخست)
در بخش نخست این مقاله از کتاب «آشوب برنامهریزی شده» (۱۹۴۷) که هفته پیش در همین ستون چاپ شد، میزس بیان کرد که حکومت و دولت چیزی نیستند مگر ابزار اجتماعی سرکوب و اجبار خشن.
او گفت که برای پیشگیری از نابودسازی همیاری اجتماعی از سوی گروهها و افراد ضداجتماعی، گریزی از این ابزار که همانا قدرت پلیس است،نداریم. اما خشونت و سرکوب به هر روی شرارتآمیزند و افرادی را که مسوولیتشان به کارگیری آنها است،فاسد میکنند. کارکرد اجتماعی قانون این است که خودسری پلیس را مهار کند. میزس همچنین گفت که آزادی تنها میتواند تحت حاکمیت دولتی تثبیتشده پدیدار شود که آماده است تبهکاران را از کشتن همنوعان ضعیفتر خود و دزدیدن اموالشان باز دارد، اما این تنها حاکمیت قانون است که جلوی تبدیل خود حاکمان به بدترین تبهکاران را میگیرد. در سده نوزده اندیشههای آزادی و حاکمیت قانون، شهرت و آوازه فراوانی پیدا کردند و از همین رو هواخواهان توتالیتاریسم نمیتوانستند آشکارا به آنها حمله برند.
***
به این خاطر سوسیالیستها به یک نیرنگ متوسل شدند. همچنان در محافل سری خود از ظهور دیکتاتوری پرولتاریا یا به بیان دیگر، دیکتاتوری اندیشههای خود نویسندگان سوسیالیست در آینده صحبت میکردند، اما خطاب به مردم عادی به گونهای دیگر حرف میزدند. تاکید میکردند که سوسیالیسم، آزادی و دموکراسی حقیقی را پدید خواهد آورد. همه انواع اجبار و زور را از صفحه روز گار محو خواهد کرد. دولت «از میان خواهد رفت.» در جامعه سوسیالیستی آینده، نه قاضی و پلیسی خواهد بود و نه زندان و چوبه داری.
اما بلشویستها نقاب از چهره برداشتند. کاملاقانع شده بودند که روز پیروزی نهایی و تزلزلناپذیرشان رسیده. تظاهر و تجاهل، دیگر نه ممکن بود و نه لازم. میشد آشکارا از مرام خونریزی و کشت و کشتار جانبداری کرد. این اندیشه در میان همه نویسندگان و روشنفکران فاسدی که پیش از این، سالها زبان به تحسین نوشتههای سورل و نیچه گشوده بودند، پاسخی گرم و همدلانه یافت. میوه های «خیانت روشنفکران» آبدار و شیرین میشد. جوانهایی که اندیشههای کارلایل و راسکین به خوردشان داده شده بود،آماده بودند که افسار اسب قدرت را به دست گیرند.
لنین نخستین غاصب قدرت نبود. مستبدین بسیاری پیش از او آمده بودند. اما اسلاف او با اندیشههای اکثر همروزگاران برجستهشان در کشاکش بودند. افکار عمومی با آنها مخالف بود، چون اصول دولت آنها با اصول پذیرفته شده حق و مشروعیت سازگاری نداشت. با عنوان غاصب، تحقیر میشدند و منفور بودند، اما به غصب لنین از منظری دیگر نگاه میشد. او ابر مرد درندهخو و ددمنشی بود که فیلسوف نماها در آرزوی ظهورش میسوختند. منجی بدلی و ساختگیای بود که تاریخ او را برگزیده بود تا از راه کشت و کشتار، رستگاری بیاورد. آیا لنین ارتدوکسترین استاد سوسیالیسم «علمی» مارکسیستی نبود؟ آیا انسانی نبود که سرنوشتش محقق کردن برنامههای سوسیالیستیای بود که دولتمردان ضعیف دموکراسیهای رو به زوال برای پیادهسازیشان زیادی بزدل بودند؟ همه انسانهای خوشنیت در پی سوسیالیسم بودند. علم از زبان استادان لغزشناپذیر و مصون از خطا آن را توصیه میکرد. کلیساها جانب سوسیالیسم مسیحی را میگرفتند. کارگران آرزوی برچیده شدن نظام دستمزدها را در سر داشتند. در این میان مردی بود که همه این آرزوها را برم آورد. او آن قدر خردمند و عاقل بود که بداند نمیتوان بدون زحمت راه به جایی برد.
نیم قرن پیشتر که بیسمارک اعلام کرده بود که مشکلات بزرگ تاریخ را باید با خون و آهن حل کرد، همه انسانهای متمدن و فرهیخته او را نکوهیده بودند. حالااکثریت بزرگی از شبه متمدنها در برابر دیکتاتوری سر خم میکردند که آماده بود بسیار بیشتر از بیسمارک کشت و کشتار کند و خون بر زمین بریزد.
این معنای واقعی انقلاب لنین بود. همه اندیشههای سنتی استوار بر حق و مشروعیت کنار رفتند. حاکمیت غصب و خشونت افسارگسیخته، جای حاکمیت قانون را گرفت. «افق تنگ مشروعیت بورژوا»، نامی که مارکس برای آن برگزیده بود، کنار گذاشته شد. از آن پس دیگر هیچ قانونی نمیتوانست قدرت برگزیدگان را محدود کند. آزاد بودند که هر وقت دلشان کشید، آدم بکشند. گرایش ذاتی انسان به قلع و قمع خشونتبار همه کسانی که از آنها بیزار است، گرایشی که به میانجی تکاملی دراز و فرساینده سرکوب شده بود، سر باز کرد. تودهها آزاد شدند. عصری تازه، عصر غاصبان، آغاز شد. تبهکارها را برای کار فراخواندند. آنها هم لبیک گفتند.
البته لنین چنین قصدی نداشت. نمیخواست اختیارات ویژهای را که خود مدعیشان بود، به دیگران وا بگذارد. در پی این نبود که امتیاز سر به نیست کردن دشمنان و رقبا را به دیگران بدهد. تاریخ تنها او را برگزیده بود و قدرت دیکتاتوری را به او داده بود. او تنها دیکتاتور «مشروع» بود، چون صدایی درونی به او چنین گفته بود، اما لنین آنقدر تیزهوش نبود که پیشبینی کند که دیگران که از باورهای دیگری الهام میگرفتند، میتوانند آن قدر جسور باشند که وانمود کنند صدایی درونی با آنها نیز صحبت کرده. با این همه ظرف تنها چند سال، دو مرد از این قماش، هیتلر و موسیلینی، نگاهها را به سوی خود کشاندند.
درک این نکته مهم است که فاشیسم و نازیسم، دیکتاتوری سوسیالیستی بودند. کمونیستها، چه اعضای رسمی احزاب کمونیست و چه سمپاتهای آن ها، فاشیسم و نازیسم را بالاترین و آخرین و گمراهترین مرحله از کاپیتالیسم میخوانند و به این خاطر تقبیح شان می کنند. این رفتار به کلی با این عادتشان همخوان است که هر حزبی را که بی چون و چرا در برابر دستورات مسکو سر خم نکند – حتی اگر حزب سوسیال دموکرات آلمان، یعنی حزب کلاسیک مارکسیسم باشد – مزدور کاپیتالیسم میخوانند.
اینکه کمونیستها توانستهاند با کامیابی معنای ضمنی واژه فاشیسم را دگرگون کنند، اهمیت بسیار بیشتری دارد. فاشیسم، چنان که بعدا نشان خواهم داد، گونهای از سوسیالیسم ایتالیایی بود. با شرایط ویژه تودهها در این کشور که جمعیت بسیار زیادی داشت، سازگاری یافته بود. ساخته ذهن موسولینی نبود و بعد از سقوط او پابرجا میماند.
سیاستهای خارجی فاشیسم و نازیسم، از همان آغاز، بسیار با یکدیگر تضاد داشتند. اینکه نازیها و فاشیستها در جنگ جهانی دوم متحد یکدیگر بودند و بعد از جنگ اتیوپی همکاری نزدیکی داشتند، تفاوتهای میان آنها را از میان نبرد؛ به همان گونه که اتحاد روسیه و آمریکا نیز تفاوتهای میان نظام شورایی و نظام اقتصادی آمریکایی را ریشه کن نکرد. نازیسم و فاشیسم، هر دو به اصل شورایی دیکتاتوری و سرکوب خشونتبار مخالفان سرسپرده بودند. اگر کسی بخواهد فاشیسم و نازیسم را در یک دسته از نظامهای سیاسی قرار دهد، باید این دسته را نظام دیکتاتوری بخواند و نباید از یاد ببرد که نظام شورایی را هم کنارشان بگذارد.
در سالهای اخیر نوآوریهای معناشناختی کمونیستها حتی از این هم فراتر رفته. هر کس را که از او بیزارند و نیز همه هواخواهان نظام کسب و کار آزاد را فاشیست میخوانند. میگویند که بلشویسم تنها نظام واقعا دموکراتیک است. همه کشورها و احزاب غیرکمونیستی، ضرورتا غیردموکراتیک و فاشیست هستند.
این درست است که غیر سوسیالیستها[ی شوروی]، این آخرین باز ماندههای حکومت اشرافی پیشین نیز گاهی وقتها خود را به اندیشه انقلاب آریستوکراتیکی که بر پایه الگوی دیکتاتوری شورایی مدلسازی شده بود، مشغول میکردند. لنین چشمهایشان را به روی واقعیت باز کرده بود. مینالیدند که چه قدر سادهلوح بودهایم. اجازه دادهایم که شعارهای دروغین بورژوازی لیبرال، گمراهمان کند. فکر میکردیم مجاز نیست که از حاکمیت قانون دور شویم و آنهایی را که با حقوقمان سر جنگ دارند، سنگدلانه زیر پا له کنیم. این رومانفها چه احمق بودند که دشمنان سرسخت و قسم خوردهشان را عادلانه و قانونی محاکمه میکردند! اگر کسی شک لنین را بر انگیزد، کارش ساخته است. لنین نه تنها همه افراد مشکوک، که حتی یکایک دوستان و خویشاوندانش را بی هیچ محاکمهای و بیدرنگ از صفحه روزگار پاک میکند. اما تزارهای خرافهپرست از زیر پا گذاشتن قواعد بنیانگذاری شده به میانجی کاغذپارههایی که قانون نامیده میشوند، میترسیدند. وقتی الکساندر اولیانوف برای قتل تزار دسیسهچینی کرد، تنها خود او اعدام شد و برادرش، ولادیمیر را آزاد کردند. به این شیوه بود که خود الکساندر سوم، زندگی اولیانوف لنین را حفظ کرد؛ مردی که بیرحمانه پسر و عروس الکساندر و فرزندان این دو و نیز تمام اعضای خانواده او را که توانست فرا چنگ آورد، کشت. آیا این احمقانهترین و کشندهترین سیاست نبود؟
با این همه خیالبافیهای این محافظهکاران قدیمی نمیتوانست به هیچ اقدامی منجر شود. آنها گروهی کوچک از آدمهای غرغروی بیقدرت بودند. هیچ نیروی ایدئولوژیکی پشتیبانیشان نمی کرد و هیچ پیروی نداشتند.
اندیشه انقلابی آریستوکراتیک از این دست،شبهنظامیان کلاه فولادی آلمان و اعضای کمیته سری عمل انقلابی فرانسه[۱] را نیز به حرکت در آورد. کلاه فولادیها به راحتی با دستور هیتلر تارومار شدند. دولت فرانسه به سادگی توانست اعضای کمیته سری را پیش از آنکه فرصتی برای وارد کردن خسارت داشته باشند، به زندان اندازد.
هورتی[۲] دیکتاتور نبود. در دولتی پارلمانی، نایبالسلطنه بود. پارلمان مجارستان کمونیسم را قدغن کرد، اما مراقب بود که امتیازات قانونی آن را در برابر نایبالسلطنه و کابینه حفظ کند.
نزدیکترین روش به دیکتاتوری آریستوکراتیک، نظام فرانکو است، اما فرانکو تنها آلت دست موسولینی و هیتلر بود که میخواستند از کمک اسپانیا برای پایان دادن به جنگ با فرانسه یا دست کم از بی طرفی «دوستانه» اسپانیا مطمئن شوند. امروز که پشتیبانانش از میان رفته اند، عمر او هم به سر آمده. دیکتاتوری و سرکوب خشونت بار همه مخالفین، این روزها نهادهایی منحصرا سوسیالیستی هستند. اگر نگاهی دقیقتر به فاشیسم و نازیسم بیندازیم، این نکته را به روشنی در می یابیم.
______________________________________
۱- Cagoulards
۲- Miklos Horthy de Nagybania، نایب السلطنه پادشاهی مجارستان در سال های بین دو جنگ جهانی و نیز در بیشتر سال های جنگ جهانی دوم.
دیدگاهتان را بنویسید