درک اقتصاد «اتریشی»
نویسنده: هنری هازلیت*
مترجم: محسن رنجبر
نام اقتصاد «اتریشی» (Austrian Economics) به این مساله تاریخی باز میگردد که پایهگذاری و بسط اولیه آن توسط سه اقتصاددان اتریشی با نامهای کارل منگر (۱۹۲۱-۱۸۴۰)، فردریش فنوایزر (۱۹۲۶-۱۸۵۱) و یوگن فن بوم باورک (۱۹۱۴-۱۸۵۱) انجام گرفت. وایزر و بوم باورک آثار خود را بر مبنای کارهای منگر ارائه کردند، اگرچه به ویژه بوم باورک نقش اضافی مهمی را ایفا کرد.
اثر بزرگ و با اهمیت منگر که با عنوان اصول مهم اقتصاد، به زبان انگلیسی ترجمه شد (البته این ترجمه هفتاد و نه سال پس از انتشار آن صورت گرفت!) در سال ۱۸۷۱ منتشر شد. در همان سال و به طور همزمان، استنلی جوونز کتاب خود با نام نظریه اقتصاد سیاسی را در انگلستان منتشر نمود. هر دوی این نویسندهها به طور مستقل، مفهومی که امروزه با عنوان «مطلوبیت نهایی» شناخته میشود را بسط دادند. (منگر هرگز از این عبارت استفاده نکرد و جوونز آن را «درجه نهایی مطلوبیت» نامید. این وایزر بود که برای اولین بار از واژه آلمانی Grenznutzen استفاده نمود که «مطلوبیت نهایی» ترجمه میشود.)
اما از آنجا که اقتصاددانهای آمریکایی یا انگلیسی به ندرت متون زبان آلمانی را به همان شکل مطالعه میکنند، سالها طول کشید تا محدوده واقعی انقلابی که توسط منگر آغاز شده بود، در بیرون از کشورهای آلمانی زبان شناخته شود. بنابراین این منگر بود که با داشتن کاملترین درک از تاثیرات مفهوم مطلوبیت نهایی، مسیرهای جدیدی را به روی اقتصاد کلاسیک گشود و به تعبیری آن را وارونه ساخت.
منگر در جای جای کتاب خود بر این نکته تاکید میکند که ارزش ذاتا ذهنی (subjective) است و بنابراین اقتصاد باید در اصل یک علم ذهنی باشد. کالاها هیچگونه ارزش ذاتی در خود ندارند. ارزش آنها به خاطر کمکی است که به ارضای برخی از خواستهها یا نیازهای انسانی میکنند. مقدار یا واحد مشخصی از یک کالای معین، جدیترین میل یا نیاز یک انسان را ارضا میکند. این فرد همچنین خواهان بهرههای دوم و سوم و … است. اما بعد از مصرف یا به کارگیری هر واحد، از شدت میل یا نیاز او به واحد بعدی آن کالا کاسته شده و نهایتا به طور کامل برآورده میشود.
بنابراین ارزش هر واحد کالایی که در اختیار این فرد است، کاهش خواهد یافت. اما از آنجا که هیچ واحدی از کل مقدار موجود این کالا، ارزش بیشتری در مقایسه با واحدهای دیگر آن (با همان کیفیت) نخواهد داشت، بنابراین ارزش هیچ واحدی در بازار از ارزش واحد «نهایی» عرضه بیشتر نخواهد بود. از این رو در یک جامعه خاص، ارزش مبادلاتی یک واحد مشخص از یک کالا به واسطه ارتباط میان کل مقدار موجود از آن و شدت نیاز یا خواسته انسانی که این کالا برآورده میسازد، مشخص میشود.
تا به این جا ممکن است این مفهوم چیزی بیشتر از اصلاح این ایده کلاسیک قدیمی که ارزش و قیمت توسط عرضه و تقاضا تعیین میگردند به نظر نیاید. ظاهرا این مفهوم، تنها بیان ایده فوق به شکلی است که به جای استفاده از عبارات عینی، واژههای ذهنی را مورد استفاده قرار داده است. اما منگر پس از آن، برخی از معانی ضمنی این مفهوم را بیان میکند. ارزش کالاها به طور متقابل به یکدیگر وابستگی درونی دارند. نان بدان خاطر ارزشمند است که یک نیاز مستقیم مصرفی را برآورده میکند. دلیل باارزش بودن آرد آن است که برای پخت نان موردنیاز است. گندم به این خاطر ارزش دارد که برای تولید آرد به آن نیاز داریم. خیش، بذر، دانه و نیروی کار به این دلیل ارزشمند هستند که برای تولید گندم لازم میباشند و …
ارزشها نیز با یکدیگر وابستگی درونی دارند، زیرا مثلا اگر یک ماده اولیه لازم در ترکیب تولید یک محصول نهایی از میان رود، این کمبود، سودمندی و ارزش دیگر مواد خام موردنیاز را کاهش خواهد داد.
منگر کالاهای آماده و مورد تقاضا برای استفاده مستقیم مصرفی را «کالاهای مرتبه اول» مینامد. مواد خام و سایر عواملی که برای تولید این کالاها موردنیاز هستند، کالاهای مرتبه دوم نامیده میشوند. مواد خام، ماشینآلات، نیروی کار و عوامل دیگری که در تولید این کالاهای مرتبه دوم لازم هستند کالاهای مرتبه سوم نامیده میشوند و دلیل با ارزش بودن این کالاهای مرتبه دوم، سوم و «بالاتر» کالاهای مصرفی است که اینها به تولید میرسانند.
از این رو در حالی که طبق باور کلاسیک ریکاردویی ارزش «نرمال» کالاهای مصرفی به واسطه «هزینه تولید» آنها تعیین میشود، نظر اتریشیها بر آن است که «هزینه تولید» نهایتا توسط ارزش ذهنی کالاهای مصرفی مشخص میشود.
این دو عقیده را میتوان تا حدودی در این گفته با یکدیگر وفق داد که اگرچه هزینههایی که تولید یک کالا به همراه دارد نمیتواند ارزش آن را به طور مستقیم مشخص کند، اما هزینهای که کالا به همراه خواهد داشت، تعیین میکند که تولیدش تا چه میزان ادامه پیدا خواهد کرد. هزینه تولید برای کل مقدار کالای تولیدشده در بازار حدی به وجود میآورد، این حد، ارزش نهایی آن کالا و بنابراین قیمت آن در بازار را تعیین میکند.
بنابراین هزینه نهایی تولید و قیمت بازار، به طور پیوسته تمایل به برابر شدن دارند، اگرچه دلیل این امر، آن نیست که اولی تعیینکننده دومی است. نکتهای را نیز باید در رابطه با تمایز ظریف میان مفهوم ریکاردویی و اتریشی «هزینه» بیان کرد. ریکاردوییها (و اهالی کسب و کار جدید) هزینه را به شکل یک مبلغ پولی در نظر میگیرند. اما اقتصاددانان اتریشی مفهومی بسیار گستردهتر را در نظر دارند که اقتصاددانهای امروزی آن را هزینههای «فرصت» یا هزینههای «فرصت صرف نظر شده» مینامند. البته چنین هزینههایی نه تنها در کسب و کار، بلکه در تمامی تصمیمگیریها و فعالیتهای ما در زندگی وجود دارند. هزینه یادگیری زبان فرانسوی در هر دوره مشخصی، صرف نظر از یادگیری آلمانی یا یادگرفتن میزانی کمتر از ریاضی یا انجام ندادن بازی تنیس یا … است.
منگر بر اهمیت زمان و نقش عدم اطمینان در کل فرآیند تولیدی تاکید میکند. وی همچنین اشاره میکند که هیچ کالای واحدی (فارغ از میزان فراوانی آن) نمیتواند زندگی و رفاه را حفظ کند، بلکه این دو به تولید ترکیباتی از کالاها در انواع مختلف و با نسبتهای مناسب بستگی دارند. وی در آخر به این نکته نیز اشاره میکند که نمیتوان انتظار داشت که فرآیند تولید با سرعتی مناسب ادامه یابد، مگر آن که به اندازه کافی از مالکیت محافظت به عمل آید.
باید باز هم تاکید کرد که ارزش اقتصادی کالاها به مقدار متناسب آنها در ارتباط با نیازهای انسانی که این کالاها برآورده میسازند، بستگی دارد. این ارزش لزوما به میزان کار مصرف شده در تولید کالا وابسته نیست. منگر در اصول علم اقتصاد میگوید: اگر جامعهای وجود داشت که تمامی کالاها در آن با مقادیری فراتر از نیازهای جامعه در دسترس بود، نه هیچ کالاهای اقتصادی و نه هیچگونه «ثروتی» وجود نداشت. بنابراین این تناقض عجیب مطرح است که پیامد ضروری و نهایی افزایش مداوم اشیای حاوی ثروت، کاهش ثروت خواهد بود. (ص ۱۱۰-۱۰۹)
(به عبارت دیگر، منگر بیش از یک قرن پیش به خطایی اساسی در آمارهای درآمد ملی، که امروزه رایج شدهاند اشاره کرد.)
ارزش کالاها از ارتباط آنها با نیازهای ما ناشی میشود و در ذات خود کالاها قرار ندارد. (ص ۱۲۰).
با این حال عینیسازی ارزش کالاها، نقش بسیار زیادی در سرگردانی و آشفتگی راجعبه اصول اساسی علم اقتصاد دارد. (ص۱۲۱)
میان ارزش یک کالا و این که آیا نیروی کار و سایر کالاها از مرتبه بالاتر در تولید آن به کار رفتهاند یا خیر یا این که مقدار آنها چقدر بوده است، ارتباط ضروری و مستقیمی وجود ندارد… این که یک قطعه الماس به صورت تصادفی پیدا شود یا با استخدام هزار روز نیروی کار در یک معدن، الماس به دست آید، به طور کلی با ارزش آن بیارتباط است. (ص۱۴۶)
منگر در ادامه به بحث بیشتر راجعبه این مطلب میپردازد که کالاهای مرتبط بالا به ویژه کالاهای سرمایهای، ارزش خود را چگونه پیدا میکنند:
آشکار است که ارزش کالاهای مراتب بالا، همیشه و بدون استثنا توسط ارزش احتمالی کالاهای مراتب پایینتری که در تولید آنها به کار میروند، تعیین میشود. (ص۱۵۰)
وی خطوط کلی نظریهای درباره بهره را مطرح میکند، اما آن را به شکل مبهم و غیردقیق رها میکند. منگر در صفحه ۱۵۶ از اصول علم اقتصاد میگوید: «به یکی از مهمترین حقایق علم اقتصاد، یعنی «بهرهوری سرمایه» دست یافتهایم.
اما او تاکید میکند که این بهرهوری تنها با گذشت زمان روی میدهد و بنابراین ارزش کالاهای موجود در بازار، در مقایسه با ارزش کالاهای معادل آنها در آینده کمتر است.
نظریه رجحان زمانی
این امر حاکی از آن است که اگرچه تمایز میان تئوریهای «رجحان زمانی» و «بهرهوری» تا زمان انتشار کتاب «سرمایه و بهره» بوم باورک در ۱۸۸۴ و کتاب «تئوری سرمایه» او در ۱۸۸۸ آشکار نشده و به طور دقیق بیان نشده بود، منگر بیشتر از آن که بر تئوری «بهرهوری» متکی باشد، بر نظریه «رجحان زمانی» تکیه مینمود. بوم باورک بر بهرهوری بالاتر فرآیندهای «غیرمستقیم» تولید بسیار تاکید میکرد و بنابراین بالاخره (پس از نقد تیزهوشانه تئوریهای بهرهوری) خود نظریهای را در باب بهره ارائه نمود که در آن، بهرهوری و رجحان زمانی را ترکیب کرده بود. با این وجود امروزه تقریبا تمامی «اتریشیها» با پیروی از فرانک فتر و پس از او لودویگ میزس تئوری خالص رجحان زمانی را مورد تایید قرار میدهند.
دوباره به بحث درباره منگر بازمیگردیم. وی در ادامه کتاب اصول علم اقتصاد خود، «نظریه مبادله» را ارائه میکند. او در این بخش خاطرنشان میسازد که دلیل خرید یا فروش یا مبادله اشخاص با یکدیگر بدان شکل که آداماسمیت بیان میکند، تنها «میل انسانها به مبادله» نیست، بلکه به این دلیل است که هر فردی میخواهد رضایت خو را با مبادله آنچه برایش ارزش کمتری دارد، با آن چه ارزش بیشتری برای آن قائل است، به حداکثر برساند. در این صورت، رضایت همه افراد افزایش خواهد یافت.
از این رو مبادله، بخشی ضروری از کل فرآیند تولید است. آنچه تولید می شود، ارزش است، بنابراین دوباره تکرار میکنم که کل تئوری قیمت بر پایه «ویژگی ذهنی ارزش» شکل میگیرد.
بخش آخر کتاب «اصول» منگر «تئوری پول» نام دارد. در این بخش موضوعاتی مثل نرخ بهره یا تورم به طور صریح مورد بررسی قرار نمیگیرند، بلکه تنها به اصول این موضوع و به ویژه منشا شکلگیری پول و تحول آن میپردازد: «پول محصول توافقی از سوی انسانهای دارای رفتار اقتصادی نیست و همچنین نتیجه اقدامات قانونگذاری نمیباشد. هیچ کس آن را اختراع نکرده است (ص ۲۶۲).» پول محصول مبادله بود. از آن جا که بسیار به ندرت اتفاق میافتاد که افراد A و B هر دو دقیقا همان چیزی را که دیگری میخواهد داشته باشند و بخواهند آن را ارائه کنند. مبادله سهجانبه و غیرمستقیم شروع شد. انسانها ابتدا کالاهای خاص خود را برای دریافت کالاهای «قابل عرضه»تری که بیشتر مورد تقاضا بودند ارائه میکردند، به این امید که بتوانند این کالاها را به نوبه خود با کالاهای خاصی مبادله کنند که خودشان به آنها نیاز داشتند. در نتیجه قابلیت فروش این کالاها که زیاد بود، به خاطر این تقاضای اضافی بیشتر نیز شد. در نهایت قابلفروشترین کالاها نقش پول را ایفا کردهاند، اگرچه بعدا پول به شکل سکههایی با وزن دقیق از جنس مس، نقره یا طلا درآمد.
اگرچه پول را میتوان معیار قیمت نامید، اما «معیار ارزش» نیست. پول تنها چیزی است که میتوان بدون استفاده از روندهای غیرمستقیم، تمام کالاهای دیگر را با آن مورد ارزیابی قرار داد. پول همچنین مناسبترین شکلی است که افراد میتوانند بخشی از ثروت خود را با آن پسانداز و ذخیره کنند. حق ضرب سکه به طور معمول به دولتها واگذار شده است، اگرچه آنها «اغلب به میزان زیادی از قدرت خود سوءاستفاده کردهاند (ص۲۸۳)».
ممکن است به نظر آید که به میزان زیاد و نامتناسبی به منگر پرداختهام، اما به عقیده من میتوان با بررسی همراه با جزئیات اثرات بنیانگذار اقتصاد اتریشی، آن را با بیشترین وضوح درک کرد.
اولین وارث مهم منگر به عنوان یک اقتصاددان اتریشی، فردریک فن وایزر بود که از ۱۸۸۴ به بعد، چندین کتاب را در شرح، بیان جزئیات و بهبود تئوری ارزش منگر منتشر ساخت که به صورت خاص به توضیح مسائل هزینه و توزیع میپردازند. جانشین بزرگ بعدی یوگن فنبوم باورک بود که در مطالب قبل به تاثیر راهگشای او در «سرمایه و بهره» در ۱۸۸۴ و «تئوری سرمایه» در ۱۸۸۸ اشاره کردیم. وی علاوه بر آن در سال ۱۸۹۶ نقد ماهرانهای بر سرمایه مارکس نوشت که برای اولین بار در کتابی نسبتا کوچک با عنوان کارل مارکس و پایان سیستم او به انگلیسی ترجمه شد. بوم باورک در این نوشته به نحو خاص به بررسی خطاهای تئوری کاری ارزش مارکس و نظریههای «بهرهکشی» او میپردازد که این نظریهها از قرار معلوم از اشتباهات و خطاهای ریکاردو مشتق شده بودند. باید بر این نکته تاکید کرد که آنچه ردیه بوم باورک بر مارکس را به این اندازه قاطع نمود، تحلیل اقتصاد اتریشی بود. هیچ ردیهای بر پایه فرضیات اقتصاد قدیمی کلاسیک نمیتوانست تا این حد کوبنده باشد.
اقتصاد اتریشی پس از مرگ سه بنیانگذار آن- منگر، وایزر و بوم باورک- برای مدتی طولانی به محاق رفت. اقتصاددانان انگلیسیزبان توجه خود را به موضوعاتی از قبیل حل ریاضی مسائل «تعادل عمومی» معطوف کردند. دیدگاه اتریشی اساسا توسط یک نفر که هم در اتریش به دنیا آمده بود و هم باور «اتریشی» داشت احیا شد. او لودویک فن میزس (۱۹۷۳-۱۸۸۱) بود. تاثیر او هم از طریق کتابهای مکتوب وی و هم از طریق درسهای شفاهیاش عملی شد. از جمله شاگردها و پیروان ممتاز اولیه او میتوان گاتفرید هابرلر، فرتیز مچلاپ، اسکار مورگنسترن، لیونل رابینز و تاثیرگذارتر از همه فردریش هایک (متولد ۱۸۹۹) را نام برد.
لودویگ میزس پرکار بود، اما تاثیر عمده و اصلی او در سه شاهکار به جا گذاشته شد. این سه عبارت بودند از؛ «تئوری پول و اعتبار» که اولین بار در سال ۱۹۱۲ در آلمان منتشر شد، «سوسیالیسم: تحلیل اقتصادی و جامعهشناختی» که این نیز اولین بار در ۱۹۹۲ در آلمان به انتشار رسید و «کنش انسانی» که ابتدا در ۱۹۴۰ به زبان آلمانی منتشر شد، اما متن بازنویسی شده انگلیسی آن که توسط خود میزس نوشته شد، در(۱۹۴۹) منتشر شد.
میزس در کنش انسانی
با این وجود که امروزه تعداد مسرتبخشی از اقتصاددانان جوان و مستعد آمریکایی به سنت اتریشی قلم میزنند، اما «کنش انسانی» همچنان کاملترین، قدرتمندترین و یکنواختترین بیان از اقتصاد اتریشی در یک کتاب واحد است.
میزس همواره با بلندنظری به دین خود نسبت به پیشینیانش اذعان میکرد. وی در یک اتوبیوگرافی کوتاه (یادداشتها و خاطرات، ۱۹۷۸) یادآور شد که در حدود کریسمس ۱۹۰۳، برای اولین بار کتاب اصول علم اقتصاد منگر را خوانده است. وی مینویسد: «خواندن این کتاب بود که از من یک «اقتصاددان» ساخت.»
اگر بخواهیم تمامی تاثیرگذاریهای میزس بر اقتصاد را برشمرده و توضیح دهم، بسیار طول خواهد کشید. بنابراین خودم را با بیان تنها دو مورد از آنها قانع میکنم. وی اولین کسی بود که نشان داد انجام «محاسبه اقتصادی» برای سوسیالیسم غیرممکن است و همچنین یکی از مهمترین تاثیرات و نقشهای یک اقتصاددان در حل مشکل «چرخه تجاری» را به جا گذارده و ایفا کرد.
از آنجا که میزس قاطعانه با تمامی اشکال دخالتگرایی دولت مخالفت میکرد، در اکثر اوقات زندگی خود شهرتی با عنوان «مدافع افراطی اقتصاد آزاد» را به دست آورد و به طرز شرمآور و تکاندهندهای مورد بیتوجهی اکثر اقتصاددانان دانشگاهی قرار گرفت. اما به این دلیل که هایک نظرات خود را به شکلی مسالمتآمیزتر بیان کرد، نوشتههایش توجه بیشتری را از سوی دنیای آکادمیک به خود معطوف کرد و با شکلدهی نظریه خود در باب چرخه تجاری در کتاب «قیمتها و تولید» با بیانی مشابه میزس، به یکباره در ۱۹۳۱ مشهور شد. نتیجه حاصل را میتوان نظریه «میزس_هایک» نامید.
هایک نیز نویسندهای پرکار است. اما اگرچه کتابهای زیادی را درباره پول، چرخه تجاری، تورم و «نظریه محض سرمایه» (۱۹۴۱) نوشته است، هرگز سعی به نوشتن کتابی جامع در رابطه با اصول علم اقتصاد نکرده است. او در اواخر عمر خود، توجهش را عمدتا به حوزههای سیاست، اخلاق و حقوق معطوف کرد و رسالههای عمیق و موردتوجهی را در باب «سرشت آزادی» (۱۹۶۰) و یک اثر سه جلدی در رابطه با «حقوق، قانونگذاری و آزادی» که در ۱۹۷۹ تکمیل شد، به نگارش در آورد. وی در طول زندگی خود اثرگذاری بیشتری از میزس داشت و در ۱۹۷۴ جایزه نوبل اقتصاد را دریافت نمود.
گروه اقتصاددانان جوان و پرشور و حرارت «اتریشی» امروزی، با این وجود که به دین بزرگ خود به میزس اذعان دارند، اما با «کنش انسانی» او بهعنوان حرف آخر در این موضوع برخورد نمیکنند، بلکه گستردهای کامل از مسائل اقتصادی را با شور و حرارت تازهای مورد بررسی قرار میدهند. موری روتبارد (متولد ۱۹۲۶) که از شاگردان میزس بوده است، رسالهای دو جلدی را با عنوان «انسان، اقتصاد، دولت» (۱۹۶۲) با دیدی میزسی و با وضوح قابلتوجهی در بیان، به نگارش در آورد و با اشاره به خطاهایی مثلا در تئوریهای رایج درباره «قیمت انحصاری» تاثیر مهمی را به جای گذاشت.
اسرائیل کرزنر (متولد ۱۹۳۰)، استاد اقتصاد دانشگاه نیویورک و یکی دیگر از شاگردان سابق میزس نیز گرچه کتاب جامعی را در باب «اصول» علم اقتصاد ننوشته، اما مسائل جداگانهای را در پنج کتاب مجزا با نامهای دیدگاه اقتصادی (۱۹۶۰)، تئوری بازار و سیستم قیمتها (۱۹۶۳)، مقالهای درباره سرمایه (۱۹۶۶)، رقابت و سرمایهگذاری (۱۹۷۳) و ادراک، فرصت و سود (۱۹۷۹) مورد بررسی قرار داده است. مشخصه آثار او دانش بالا، یکپارچگی سیستماتیک و دقت بیان است. هر مسالهای که وی بدان پرداخته است، روشنتر و واضحتر شده است.
نهایتا هیچ مرجعی از نام نویسندگان بدون اشاره به پروفسور لودویگ لاخمان (متولد ۱۹۰۶) کامل و کافی نخواهد بود. با وجود این که او یکی از اصیلترین و عمیقترین افراد در میان اقتصاددانان اتریشی امروزی است، اما آثارش تقریبا به شهرت و شناختی که شایسته آن است، نرسیدهاند. از جمله کتابهای اصلی او میتوان به سرمایه و ساختار آن (۱۹۵۶، چاپ دوباره در ۱۹۷۸)، میراث ماکس وبر (۱۹۷۱) و سرمایه، انتظارات و سیر بازار (۱۹۷۷) اشاره کرد. نوشتههای وی به خاطر تاکید او بر نقش انتظارات و کاربرد تمام عیار «عینیگرایی رادیکال» قابلتوجه هستند.
به خاطر محدودیت فضا در این نوشته تنها میتوانم نام شش تن از گروه اقتصاددانان «اتریشی» مهمی که امروزه در حال افزایش هستند را ذکر کنم. اینها عبارتند از اس.سی.لیتل چایلد، جرالد او دریسکول، ماریورتیزو، هانس سنولز، سوداشتوی و لورنس وایت. اما مسلما در فهرستی که تا این حد کوتاه است، تعدادی از نامها به غلط حذف شدهاند.
اقتصاددانهای «اتریشی»، سازگارتر از اعضای هر مکتب دیگری، تقریبا تمامی اشکال دخالت دولت در بازار- به ویژه تورم، کنترل قیمتها و برنامههای مربوط به بازتوزیع ثروت یا درآمد را مورد انتقاد قرار دادهاند، زیرا به عقیده آنها این اشتباهات همواره به افول انگیزهها، انحراف در تولید، کمبود، دلسردی و پیامدهایی مشابه که حتی از سوی برنامهنویسها محکوم هستند منجر میگردند. اما قضاوتهای شخصی ارزشی در باب سیاستهای دولتی، البته جزئی ضروری از نظریههای اتریشی نیستند.
مکتب اتریشی که هماکنون بسیار پرشور و حرارت است، تنها به شرح دوباره اصول بیان شده توسط منگر و میزس قانع نیست، بلکه به طور دائم به بررسی مسائل جدید میپردازد یا مسائل پیشین را بهطور کاملتری مورد بررسی قرار میدهد. این امر در مجموعه جدیدی، با نام جهتگیریهای جدید در اقتصاد اتریشی (۱۹۷۸)، که متشکل از مقالاتی از یازده نویسنده بوده و لوییس اسپادارو آن را ویرایش کرده، جمعآوری شده است. خود پروفسور اسپادارو در آخرین مقاله، به بیان برخی از مسائل همچنان حل نشدهای میپردازد که اتریشیها باید مورد بررسی قرار دهند. با این وجود، همه این یازده نفر در عمل به نوعی همین کار را انجام میدهند.
شنیدهام که (توسط اقتصاددانی از یک مکتب دیگر) گفته شده است که چیزی به اسم اقتصاد اتریشی وجود ندارد، بلکه تنها اقتصاد خوب یا بد وجود دارد. اما به نحوی مشابه میتوان گفت چیزی به اسم اقتصاد ریکاردویی، اقتصاد مارکسیستی، اقتصاد کینزی و… وجود ندارد. چنین نوع بیانی، اگرچه به یک معنا درست است، اما به معنایی دیگر غلط میباشد. این گفته از آنجا که حاکی از آن است که اگر هر چیزی را بر پایه یک ویژگی طبقهبندی کرد، نمیتوان آن را بر پایه ویژگی دیگری ردهبندی کرد، اشتباه است. این بیان مثل آن است که بگوییم هیچ چیزی به اسم افراد آمریکایی یا ژاپنی وجود ندارد، بلکه تنها مردان و زنان وجود دارند. افرادی که خود را «اتریشی» مینامند، این عنوان را به دلیل خاستگاههای تاریخیاش بر خود مینهند، اما همچنین بر این باورند که نظریههای بنیادین این مکتب درست هستند و بیش از هرکس دیگری نوید پیشرفت بیشتر در علم اقتصاد میدهند. شاید لازم باشد به نکاتی راجع به تفاوتهای اساسی میان اقتصاد اتریشی و آنچه اقتصاد «ارتدوکس» یا «جریان اصلی» نامیده میشود، اشاره کنیم. مشکلی که در اینجا وجود دارد، آن است که تعریف خود اقتصاد «جریان اصلی» (mainstream) سخت است. اقتصاددانها کماکان به چند «مکتب» مشخص، مثل نئوکلاسیکها، کینزینها، مکتب شیکاگو، مکتب لوزان و… تقسیم میشوند. محدودیت فضا مرا از اینکه به سراغ نظرات متمایزکننده هر مکتب بروم منع میکند. اما یکی از تفاوتهای بارز اتریشیها نسبت به همه مکاتب دیگر، به روش استدلال آنها باز میشود. اتریشیها به فردگرایی روش شناختی (methodological individualism) تاکید میکنند. به این معنا که نه تنها در ابتدا اعمال، ترجیحات و تصمیمگیریهای انسانی را مورد تاکید قرار میدهند، بلکه بر فعالیتها، ترجیحات و قوه ابتکار افراد نیز انگشت تاکید میگذارند. آنچه مورد توجه اقتصاددانهای جریان اصلی قرار دارد، «اقتصاد کلان» و مقادیر متوسط و کل است.
اقتصاددانان مکتب لوزان نیز تلاش میکنند اقتصاد را به علمی «دقیق» تبدیل کنند و بنابراین در پی مقداری کردن هر چیزی هستند، ذهنشان را آکنده از معادلههای ریاضی کردهاند و سعی بر تصریح شرایط «تعادل عمومی» دارند.
امروزه «تعادل عمومی» توسط این اقتصاددانها و با عباراتی بسیار انتزاعی و گنگ تعریف میشود؛ اما میتوان آن را برای افراد غیرمتخصص به شکل شرایطی تعریف کرد که در آن همه دههاهزار یا دههامیلیون کالا و خدمت، با مقدار و نسبت دقیقی که مورد تقاضای تولیدکنندهها یا مصرفکنندهها است تولید میشوند؛ به گونهای که هیچ «کمبود» یا «مازاد»ی وجود نداشته باشد. تمامی قیمتها نشانگر هزینهها هستند و تولید هیچ کالایی سودآورتر از دیگری نیست. (در واقع اصلا هیچ سود «خالص» وجود ندارد.) این اقتصاددانها میپذیرند که این شرایط در هیچ زمانی برقرار نیست؛ اما ادعا میکنند که یک گرایش ثابت طولانیمدت به سوی تعادل وجود دارد؛ زیرا اگر سود غیرعادی در تولید یک کالای خاص وجود داشته باشد، تولیدکنندهها مقدار بیشتری از آن را به تولید خواهند رساند و برعکس، اگر تولید کالای خاص دیگری با ضرر همراه باشد، تولیدکنندهها مقدار کمتری از آن را تولید خواهند کرد یا به تولید کالای دیگری مشغول خواهند شد.
حال مفهوم تعادل (یا بهتر بگوییم، مفهوم میزس از «اقتصاد در حال چرخش یکنواخت») میتواند به عنوان یک ابزار فکری بسیار سودمند باشد. غالبا اگر تحلیل خود را با فرضیاتی غیرواقعی درباره شرایط موجود آغاز کنیم که در آن تغییراتی خاص به شکل نظری حذف شده باشند، خواهیم توانست مشکلات را به گونهای بهتر تحلیل کنیم.
اما این فرض سودمند، شرایطی کاملا تخیلی است و هیچگاه نباید آن را با واقعیت اشتباه گرفت.
در حالی که «تعادل» واقعی میان هزینه نهایی تولید و قیمت کالا در بازار، شرایطی است که به ندرت میتوان حتی به صورت موقتی به آن دست یافت، «تعادل عمومی» در تولید نسبی، قیمت عرضه و قیمت تقاضای تمامی کالاها و خدمات، شرایطی است که هرگز، حتی برای یک لحظه نمیتوان به آن رسید.
خود این مفهوم به نحو شدیدی آشفته است. به نظر میرسد که اقتصاددانهای نئوکلاسیک، امروزه به دنبال تعیین معادلههای جبری پیچیدهای هستند که شرایط تعادل یا تابعها را تحت «رقابت کامل» و مشابه آن تصریح نمایند؛ اما تعیین دقیق اینکه پارامترهای این معادلهها نشانگر چه چیزی هستند، سخت است. این پارامترها نمیتوانند اشاره به مقادیر فیزیکی داشته باشند؛ زیرا نمیتوان سیبها را با اسبها، یک تن ساعت طلا را با یک تن ماسه جمع زد. میتوان مقادیر، زمانها یا قیمتها را با یکدیگر مقایسه کرد یا جمع زد؛ اما معنای عدد به دست آمده یا هر یک از اجزای تشکیلدهنده آن چیست؟ قیمتها، حتی برای یک کالای واحد، در زمانها و مکانهای مختلف و در مبادلات گوناگون فرق میکنند. خود ارزش پول دچار نوسان شده و دائما نرخ مبادله خود با کالاها را تغییر میدهد. اگر تنها «ارزشها» را با یکدیگر جمع زده یا مقایسه کنیم، میبایست تصدیق کنیم که کاملا ذهنی هستند. اندازهگیری یا جمع زدن آنها با یکدیگر غیرممکن است؛ زیرا با یکدیگر تفاوت دارند.
در صورتی که این مشکلات بنیادین را مرتفع سازیم به چه نقطهای خواهیم رسید؟ حتی اگر فرض کنیم که گرایش پایدار بلندمدتی به سوی تعادل عمومی وجود دارد باید بپذیریم که گرایش کوتاهمدت و بلندمدتی نیز به سوی تداوم عرضه تعادل وجود دارد.
این امر تنها به این دلیل صادق نیست که گرایشی از سوی سرمایهگذارها در افزایش یا کاهش تولید در پاسخ به بازار و سیگنالهای سوددهی وجود دارد که باعث اتخاذ تصمیمات اشتباه میشود، بلکه به این خاطر است که افراد سرمایهگذار، بسیار فراتر از آنکه تنها عکسالعملهای خودکاری را از خود بروز دهند، دائما آگاهیهای جدید کسب میکنند، مترصد فرصتهای جدید هستند، روشها را تغییر داده و هزینههای تولید را کاهش میدهند، محصولات را بهبود میبخشند و محصولات و ابتکاراتی کاملا جدید را به وجود آورده و به تولید میرسانند. همچنین مصرفکنندهها نیز دائما در حال یادگیری هستند، سلایق خود را تغییر میدهند و برای برآورده ساختن نیازهای تازه خود کالاهای جدید را تقاضا میکنند. بنابراین اقتصاددانان اتریشی به ندرت از تعادل بازار صحبت میکنند، بلکه به بحث درباره فرآیند بازار میپردازند.
گمان خود من بر آن است که توجه بسیار زیادی که امروزه به تصریح شرایط ریاضی «تعادل عمومی» صورت میگیرد، به خاطر امید واهی و مساعدت قابل تردید در حل هرگونه مشکل واقعی اقتصادی است.
اما به خاطر کمبود فضا نمیتوانم به طور جزئی به اختلافها و تضادهای زیادی بپردازم. اجازه دهید یک بار دیگر نظریات اصلی اتریشی را به طور خلاصه جمعبندی کنم. این بار این مطلب را نه با بیان خودم یا منگر، بلکه با بیان دو تن از «اتریشیهای» مشهور که در قید حیات هستند، مطرح میکنم.
پروفسور کرزنر مینویسد: «در این مکتب که در دهه ۱۸۷۰ در وین اتریش آغاز شد، به خاطر تاکیدش به عناصر ذهنی در تحلیل اقتصادی، اهمیت زمان در فرآیندهای تولیدی و نقش خطا و عدم اطمینان در پدیدههای اقتصادی متمایز میشد.»
خلاصهای که پروفسور لاخمان ارائه میکند نیز به نحو قابلتوجهی مشابه بیان کرزنر است: اولین و بارزترین مشخصه اقتصاد اتریشی، ذهنیتگرایی رادیکال است که امروزه دیگر به ترجیحات انسانی محدوده نشده و به انتظارات نیز گسترش یافته است. ثانیا اقتصاد اتریشی هوشیاری زیادی در رابطه با بسیاری از جنبههای زمانی درگیر در شبکههای پیچیده روابط میان فردی از خود نشان میدهد. در انقلاب ذهنی دهه ۱۸۷۰، اولین گام به سوی ذهنیتگرایی زمانی برداشته شد که درک شد، ارزش، بسیار فراتر از آن که در ذات کالاها قرار داشته باشد، رابطهای را میان ذهن برآوردکننده و شیئی که مورد ارزیابی قرار میگیرد، برقرار میکند. (جهتگیریهای جدید در اقتصاد اتریشی، صص۳-۱)
مابقی اقتصاد اتریشی، تماما ادامه این بینشهای اساسی است. اجازه دهید با این ایده خودم مبنی بر آن که هر تحلیل اقتصادی که نتواند این بینشها را در خود جای دهد، تماما درست نخواهد بود، نتیجهگیری کنم.
افرادی که هیچ آشنایی قبلی با اقتصاد اتریشی ندارند و ترجیح میدهند که متنی کوتاه و ساده را که از نقطه نظر اتریشی نوشته شده باشد بخوانند، میتوانند با مبانی علم اقتصاد نوشته فاستینو بالوه (۱۲۶صفحه، انتشارات Irvngton-on-Hudson: بنیاد آموزش اقتصادی) آغاز کنند. کتابی پیشرفته تر که مربوط به سال ۱۹۷۹ است و به تشریح نقطهنظر اتریشی میپردازد، کتاب توهم اقتصاد مختلط نوشته استفن لیتل چایلد (۸۵صفحه، سانفرانسیسکو، کالیفرنیا: انستیتو کاتو) است.
جالب آن است که «اصول علم اقتصادی» که اولین بار در ۱۸۷۱ توسط کارل منگر، پایهگذار اقتصاد اتریشی (۳۲۸صفحه) منتشر شد، همچنان یک معرفی عالی و بسیار خواندنی از اصول اساسی این مکتب است که بیش ازحد نیز تکنیکی نمیباشد.
پرواضح است که اثری معتبر درباره نظریه جدید اتریشی که کاملترین کتاب در این زمینه نیز هست،کنش انسانی، نوشته لودویگ فن میزس است.
ممکن است خواندن این کتاب برای برخی سخت باشد. یک اثر دو جلدی که سیسال پس از کنش انسانی و توسط یکی از شاگردان میزس نوشته شده است، «انسان، اقتصاد، دولت» نوشته موری روتبارد میباشد. برای خوانندگانی که مایل به پیگیری آخرین تغییرات و پیشرفتها در اقتصاد اتریشی هستند، این دو کتاب را بسیار توصیه میکنم: یکی «بنیانهای اقتصاد اتریشی جدید(۱۹۷۶)» با ویرایش ادوین دولان است که حاوی مطالبی از شش نویسنده مختلف میباشد و دیگری «جهتگیریهای جدید در اقتصاد اتریشی» (۱۹۷۸) با ویرایش لوییس اسپاداروو حاوی مطالبی از یازده نویسنده.
در این متن به اغلب کتابهایی که نام آنها در بالا ذکر شد، اشاره شده است.
مراجعه به موارد دیگری که در بالا به آنها اشاره شد و به ویژه به کتابهای کرزنر و لاخمان نیز میتواند برای خواننده سودمند باشد.
___________________________________________________________
پینوشت:
* هنری هازلیت (۱۹۹۳-۱۸۹۴) ژورنالیست مشهوری بود که مطالبی را درباره مسائل اقتصادی برای بسیاری از جراید از جمله نیویورک تایمز، والاستریت ژورنال و نیوزویک نوشت. احتمالا شهرت وی بیش از همه به خاطر نگارش کتاب کلاسیک «اقتصاد در یک جلسه» (۱۹۴۶) است.
منبع: Mises Daily
دیدگاهتان را بنویسید