تأملی در نظریهی سرمایه مکتب اتریشی اقتصاد
نویسنده: راجر دبلیو گریسون*
برگردان به پارسی: مجید روئینپرویزی، دومان بهرامیراد
اقتصاد اتریشی بیهمتایی خود را، تا حدود زیادی، مدیون توجه ویژهاش به ساختار سرمایه در اقتصاد است. نظریهپردازی پیرامون ارزش سرمایه و نقش عنصر زمان در تولید و سازوکارهای بازار برای تسهیل تعدیلات بین زمانی ساختار سرمایه، بخش مهمی از مشغولیات پژوهشی مکتب اتریش اولیه و حتی مدرن را تشکیل داده است. با این وجود، از همان مراحل آغازین بسط نظریهی سرمایه مکتب اتریش، اختلافات اساسی بروز کرد؛ اختلافهایی که حتی تا به امروز نیز به طور کامل حل نشدهاند.
در ادبیات اقتصادی مدرن، ارزیابی بیرحمانهی «منگر» از دستاوردهای «بوم باورک» (Bohm-Bawerk) مشهور است: «آن زمان سرانجام فراخواهد رسید که مردم دریابند نظریهی بوم- باورک یکی از بزرگترین اشتباهاتی است که بشر تا به حال مرتکب شده است». (شومپیتر، ۱۹۵۴). البته موضوعی که این اظهارنظر در مورد آن ابراز شده محل حدس و گمان است، یک تفسیر رایج- و قابل قبول- آن است که بوم- باورک از نظریه «ارزش ذهنی» منگر بسیار فاصله گرفته بود (میزس- ۱۹۶۶). مقاله حاضر فرض میکند که تعبیر منگر به «چگونگی برخورد با عنصر زمان در ساختار سرمایه» اشاره داشته است. در این مقاله نشان داده میشود که توسعهی بعدی نظریه سرمایه که بیشتر در قالب تلاشهای فرمالیستی (برای مثال ویکسل) صورت گرفت تا مباحثات ذهنی (برای مثال میزس)، میتواند توجیهی برای عبارت مبالغهآمیز منگر: «یکی از بزرگترین اشتباهات بشریت» به دست دهد.
نظریه سرمایه با ابهامات و دشواریهای فراوانی روبهرو است. بیشتر دشواریهای تئوریک در این زمینه از آنجا نشأت میگیرند که سرمایه برخلاف نفر کار- ساعت یا جریب که برای اندازهگیری نیروی کار و زمین به کار میروند، هیچ واحد اندازهگیری طبیعی ندارد. از این رو «مقدار سرمایه» تقریبا هیچ معنای واضحی ندارد. اگر میزان سرمایه در قالب اصطلاحات فیزیکی بیان شود، آنگاه اندازهگیری مقدار کل آن با مشکل مقادیر عظیم غیرقابل جمع روبهرو میشود و اگر بخواهیم ارزش آن را ملاک قرار دهیم، آن گاه مقدار سرمایه به قیمتاش وابسته میشود. مشکلات مشابهی در ارتباط با مفهوم زمان تولید یا درجه غیرمستقیمی تولید [در کل به روشهایی گفته میشود که «زمان» برند اما در عین حال تولیدیترند. یعنی کار غیرمستقیمی صورت میگیرد تا کارآیی تولید افزایش یابد. اندیشه فرآوری بیشتر در اثر غیرمستقیم بودن از خصوصیات بحث سرمایه مکتب اتریش است م. (roundaboutness of production) ] وجود دارد.
اگر تنها از طرحهای اولیه برای مقایسه دو فرآیند استفاده شود، آشکار نخواهد بود که کدام یک از آنها غیرمستقیمتر است؛ همینطور اگر از ارزش سرمایه برای محاسبه درجه غیرمستقیمی استفاده شود، آنگاه نتایج مقایسه تا حد بسیار زیادی به نرخ بهرهای که برای محاسبه ارزش سرمایهها به کار برده شده وابسته خواهد شد. تلاشهایی که به منظور تعیین رابطه دقیق بین نرخ بهره و درجه غیرمستقیمی صورت میگیرند، ناگزیر باید با چنین دشواریهایی رودررو شوند، همچنان که در خلال مباحثات دهه ۶۰ پیرامون «تغییر تکنیک» و «وارونگی سرمایه» (capital reversing) آشکارا به اثبات رسید.
اما این آشفتگیها و ابهامات، اگر نه تماماً، اما حداقل تا حدود زیادی، به توسعهی اولیه نظریهی سرمایه ارتباطی ندارند. آنچه که از نظر توسعهی تئوریک در طی سی سال پایانی قرن نوزدهم اهمیت دارد، نگاه نوین به سرمایه و اقتصاد سرمایهبر (capital-using economy) است. یکی از اندیشههای اساسی این نگاه نوین به سرمایه آن بود که مصرف سرمایه «زمانبر» است و زمان در واقع یکی از ابعاد ساختار سرمایه اقتصاد است. زمان تولید، یا به عبارتی درجه غیر مستقیمی آن، به عنوان یکی از گزینههای انتخاب که نظریه اقتصاد باید به آن بپردازد شناخته شده و مورد تاکید قرار گرفتهاست.
میتوان سخنانی در ارتباط با نقش عنصر زمان در اقتصاد انگلستان، به ویژه در مباحثات ریکاردو پیرامون استفاده از ماشینآلات و حتی برخی نوشتههای اقتصاددانان اولیه فرانسه نظیر تورگو یافت. اما اندیشههای مکتب اتریش پیرامون سرمایه و زمان، گسست قابل توجهی را از اصول کلاسیک و نگرش آن به سرمایه به وجود آورد.
اقتصاد کلاسیک از آنجا که تحت سلطهی تولید کشاورزی بود، به عامل زمانی به چشم دادهای (datum) تکنولوژیکی مینگریست. ماهیت فعالیت کشاورزی به گونهای بود که ایجاب میکرد دورهی تولید، یعنی دورهای که دستمزد آن باید پیشاپیش توسط سرمایهداران به نیروی کار پرداخت شود، یک ساله باشد. در نتیجه لازم بود که نظریهی رسمی اقتصاد محدودیت زمانی را در مطالعاتش وارد نماید، اما لازم نبود که خودِ محدودیت زمانی را مورد بررسی قرار دهد. ولی نگرش جدید لازم دید که زمان را به عنوان متغیری درونزا در هر نظریه اقتصادی که برای یک اقتصاد سرمایهبر مطرح میشود در نظر گیرد. برای آنکه دقیقتر مشخصات این نگرش جدید را مطرح نماییم لازم است که پیش از آن مطالبی را در مورد نگرشهای مختلف و تفاوتهای بین متفکران اولیه، به ویژه میان منگر و بوم باورک بیان کنیم.
برای ارزیابی دستاوردهای منگر و بوم باورک میتوان از تمایزی که لودویگ لاخمان (Ludwig Lachmann) میان دو شیوهی متضاد تحلیل قائل شده است استفاده کرد: ذهنگرایی (subjectivism) و صورتگرایی (formalism).
برای ذهنگرایان، پدیدههای اقتصادی تنها در قالب اصطلاحات «مقاصد» و «برنامههای شرکتکنندگان بازار» قابل فهماند؛ اما برای صورتگرایان مقادیر اقتصادی نظیر: داده، ستانده و زمان تولید، میتوانند بدون نیاز به برنامهها و اعمال اشخاص منفرد، به یکدیگر مرتبط شوند.
در اینجا چندین تباین روششناختی مرتبط، اما نه کاملاً یکسان، وجود دارد: تحلیل پیدایش تصادفی(casual-genetic) و تعیین همزمان؛ تحلیل «فرآیند بازار» و نظریهی تعادل؛ تحلیل اقتصاد خرد و مدلسازی اقتصاد کلان. با این وجود، تمایزی که لاخمان قائل شد، برای درک توسعههای اولیه در نظریهی سرمایه مکتب اتریش مناسب به نظر میرسد. منگر یک ذهنگرای تمام و کمال بود؛ در حالی که بوم- باورک روی مرز بین ذهنگرایی و صورتگرایی حرکت میکرد.
صورتگرایی آنها همان چیزی بود که منگر آن را یکی از بزرگترین اشتباهات نامید، اما ذهنگراییشان امکان میدهد که تفسیری کاملاً سازگار با کارهای منگر را از کارهای آنها ارائه داد.
صورتبندی منگر
منگر انگاره خود از یک فرآیند سرمایهبر را با اصطلاحات کالاهای مصرفی یا کالاهای مرتبه اول، کالاهای سرمایهای یا کالاهای مرتبه دوم و کالاهای مرتبه سوم و مراتب بالاتر معرفی نمود و عنصر زمانی فرآیند تولید را به عنوان دنبالهای از مرتبهها ارائه کرد. کالاهای با مراتب بالاتر (سرمایهای) دنبالهوار به کالاهای با مراتب پایینتر (کالاهای نهایی) تبدیل میشوند تا اینکه سرانجام به کالاهای مصرفی مبدل گردند. در کار او عنصر زمان در فرآیند تولید مستقیما در مفهوم سرمایه تعبیه شده و ارتباط بین مقدار مصرف (آتی) و زمانی که صرف تبدیل کالاها طی مراتب مختلف میشود به روشنی بیان شدهبود: «تبدیل کالاهای مراتب بالا به کالاهای با مراتب پایینتر، همانند هر فرآیند تغییر دیگری، در طی زمان رخ میدهد. هرچه مرتبه کالایی بالاتر باشد مدت زمان لازم برای تبدیل آن به کالای مرتبه اول بیشتر خواهد بود. هرچند این درست است که بهکارگیری گستردهتر کالاهای مراتب بالا برای ارضای نیازهای انسان، گسترش مداومی را در مقدار کالاهای مصرفی موجود فراهم خواهد آورد، اما چنین گسترشی تنها در صورتی امکان خواهد داشت که گستره فعالیتهای آیندهنگرانه مردم به دورههای زمانی دوردستتری بسط یابد.» منگر این رابطه را این گونه خلاصه میکند: افراد صرفهجو میتوانند مصرف کالاهایی که در دسترسشان قرار دارد را افزایش دهند. «اما تنها با این شرط که گستره بازه زمانی فعالیتهای آیندهنگرانه خود را افزایش دهند.» این جمله نه تنها مفهوم بنیادیای که منگر از سرمایه مدنظر داشت را به دقت نشان میدهد، بلکه بیشتر کارهایی که در سالهای آتی توسط بوم باورک انجام شد را نیز پیشبینی میکند.
با توجه به مباحث جدید پیرامون سرمایه، ممکن است این اعتراض مطرح شود که رابطه بین «مصرف آتی» و «مدت زمان تولیدی لازم» تنها برای برخی از تغییرات در فرآیند تولید صادق است نه تمامی آنها. به عبارتی برای «تعمیق» سرمایه صادق است، اما برای «گسترش» سرمایه خیر (Capital Widening).
همچنین، ممکن است اعتراض شود که لازمهی تحقق ادعاهای منگر آن است که نتوان بازههای زمانی را به شکل واحدهای زمانی مطلق به حساب آورد. یعنی افزایش تعداد تبدیلاتی که به طور همزمان صورت میگیرند را باید به عنوان مصرف بیشتر «زمان» مورد ملاحظه قرار داد. بعد زمانی سادهای که در صورتبندی منگر وجود دارد شاید باید توسط مفهوم پیچیدهتر «غیرمستقیمی» بوم باورک، یا همینطور، مفهوم «انتظار» (Waiting)فردی چون «کسل» (Cassel) جایگزین گردد، که واحدهایشان ارزش و زمان، هر دو را اندازهگیری کنند. اگرچه چنین اعتراضاتی لزوم شفافسازی مفهوم تولید در نگرش منگر به سرمایه را ضروری میسازند، اما به تمامی نیز آن را محکوم نمینمایند. در این مرحلهی ابتدایی توسعهی نظریهی سرمایه مکتب اتریش اهمیت اشاره به چنین ابهاماتی بسیار کمتر از اهمیت فهم پایههای این نگرش و مسائلی که این نگرش به حل آنها کمک کرد میباشد.
استدلالی که در پسزمینهی تعبیر منگر از سرمایه وجود دارد امری پوشیده نیست. طبیعت، به خودی خود برخی کالاها را که قابل مصرف توسط انسان هستند به ما ارزانی میکند. هرچند مقدار و ویژگیهای این کالاها، مستقل از «تمایلات و نیازهای» ما است اما با این وجود انسان، تا حدودی، میتواند کنترل این فرآیند طبیعی را پیش از آن که کالاهای مصرفی به وجود آیند در دست بگیرد. او با اثرگذاری بر این فرآیند میتواند باعث شود که محصول نهایی دیگر از تمایلات و نیازهایش مستقل نباشد. بلکه برعکس، فرآیند مزبور حداقل تا حدی تابع «مقاصد انسانی» شود. [Menger,۱۹۵۰].
مسلماً، هر چه انسان در مراحل ابتداییتر، بر این فرآیند اثر بگذارد، شانس او نیز برای اثر گذاشتن بر محصول نهایی بیشتر است. ابتداییترین نقطهای که بشر میتواند اثرگذاری بر روند طبیعت را آغاز کند (ابتداییترین منظور با توجه به نیازها و تمایلاتی است که در پی ارضای آنها است)، همان بالاترین مرتبه فرآیند تولید است. این مرتبه بیانگر اولین نقطهای است که در آن، بین مقاصد انسان و مقادیر و مشخصات کالاهای حاصلی که قرار است آن مقاصد را برآورده سازند، ارتباطی اقتصادی وجود دارد.
اصطلاحات «مقاصد» و «تمایلات و نیازها» (به جای اصطلاحات فیزیکی داده و ستانده) که در مباحث منگر به دقت صورتبندی شده بودند، مباحثات او را از انتقاداتی که پس از آن بر نوع صورتبندیها وارد شد مبرا میساختند. برای مثال این فکر که ساختن یک نیروگاه برقآبی زمان تولیدی کمتر از ایجاد حصاری از جنس چوب ماموت خواهد بود، به دلیل آن که رشد درخت ماموت سالهای زیادی طول میکشد- فورا آشکار میشود که نمیتواند جزو صورتبندی منگر باشد- زیرا ذکر عمر درخت ماموت هیچ ربطی به موضوع ندارد. زمان تولید تنها در قالب تعابیر «طرح و نقشه خرد برای درخت ماموت» در مقایسه با «ارضای تمایل او از طریق حصار چوب ماموت» است که به طور معنیداری قابل بحث میباشد. انتقاد دیگری که مفاهیم «برداشت» منگر از آن مصون است، دادههاییاند که به صورت فیزیکی تعریف شده و میتوانند تقریبا بیشمار دفعه مورد استفاده قرار گیرند. مثلا آهنی که در عصر رومیان استخراج شده است، ممکن است اکنون در یک چاقوی جیبی امروزی وجود داشته باشد. [schumpeter,۱۹۵۴]. اما اگر نتوانیم بگوییم که انگیزهی معدنکاران رومی، حداقل تا حدی تقاضای امروز برای چاقوی جیبی بوده است، سخن از استمرار فیزیکی آن آهن از نظر اقتصادی بیربط است [Kirzner,۱۹۶۶].
هم منگر و هم بوم باورک پیشینهی فرآیند تولید را مستثنی کرده بودند، البته دلایل آنها برای این کار بسیار متفاوت بود. بوم باورک معتقد بود که فعالیتهای تولیدی در گذشته دور، در هنگام بررسی به قدری تنزیل میشوند که میتوان آنها را به راحتی نادیده گرفت. توانهای بالای نرخ تنزیل به اندازهای به صفر نزدیکاند که برای مقاصد علمی، میتوان آنها را صفر در نظر گرفت. اما منگر معتقد بود آن فعالیتهای تولیدی اولیه که نتوان در قالب «مفهوم» و «مقاصد انسانی» به فرآیندهای تولید مابعد خود ربطشان داد را باید نادیده گرفت. به این تعبیر حتی آن دادههای اولیه که از نظر ریاضیاتی ناچیز نیستند نیز در صورت نداشتن پیوندهای نمایی از نظر اقتصادی نامربوطاند.
هرچند نگرش منگر به «فرآیند تولید سرمایهبر» در جای خود و برای فهم پیشرفتهای بعدی حائز اهمیت است. اما دو جنبهی نظریهی ارزش او را، به عنوان مواردی که از اهمیت ویژهای برخوردارند، میتوان برجستهتر نمود. این دو جنبه گسست بزرگی را از نظریههای هزینه تولید کلاسیک به نمایش گذاشته و حتی تا دو نسل پس از خود بالاترین درجهی توسعهی نظریهی سرمایه مکتب اتریش به حساب میآمدند. اول، جهت «تسهیم ارزش» (Value Imputation) توسط منگر وارونه شد. در نگرهی منگر به جای آنکه کالاهای مصرفی براساس میزان نیروی کار و سایر عوامل تولیدی که در تولید آنها به کار رفتهاند ارزشگذاری شوند، عوامل تولید براساس ارزش کالای مصرفیای که تولید میکنند ارزشگذاری شدهاند، منگر این رابطه را با اصطلاح «کالاهای با مراتب متفاوت» تبیین میکند. «ارزش کالاهای با مراتب بالاتر همواره و بدون استثنا توسط ارزش کالاهای مرتبه پایینتری که توسط آنها تولید میشوند تعیین میگردد.»
نظریهپردازان مدرن ممکن است انتخاب واژگان فنی منگر را نپسندند. کالاهای مرتبه بالا ممکن است به سادگی با «کالاهای تکمیل شده» – اصطلاحی که توسط آلفردمارشال به کار برده شده – اشتباه گرفته شوند. این اصطلاح همچنین ممکن است با نمایش نموداری کالاها در فرآیند ساخت که از مراتب بالا به مراتب پایینتر میآیند تداخل پیدا کند. همچنین ممکن است با توجه به این واقعیت که ارزش کالاهای مراتب بالا با توجه به کالاهای مراتب پایینتر از آنها تنزیل میشود، تداخلاتی به وجود آید: یعنی مرتبهی بالاتر به معنی ارزش پایینتر است. اما سرزنش انتخاب واژگان فنی منگر، نادیده گرفتن یکی از مهمترین بینشهای اوست. در ساختار منطقی نظریهی وی کالاهای مصرفی، دارای مرتبهی پایینتر، یا به عبارت دیگر اساسیترند. واژگان فنی که او انتخاب کرده مبین این بینشاند که ارزش کالاهای با مراتب بالا منطقاً وابسته به (یابر مبنای) ارزش کالاهای مرتبههای پایینتر است.
دومین جنبهی نظریهی ارزش منگر که نیازمند تأکید است به نحوهی برخورد با «انتظارات کارآفرینانه» (entreprenurial expectations) مربوط میشود. مفهوم وجود کالاهای با مراتب مختلف نیازمند آن است که زمان در بررسیها وارد شود با این حال منگر بسیار مراقب بود که عنصر زمان به گونهای بیش از حد محدود کننده مطرح نگردد. نظریهی او به ارزشگذاری کالاهای مرتبه بالا در نقطهای از زمان میپرداخت، که کالاهای مصرفی مرتبط با آنها هنوز در آینده قرار دارند. به عبارتی، نظریهی او یک نظریهی آیندهنگر بود. به بیان خود منگر: «این اصل که ارزش کالاهای مراتب بالا، نه توسط ارزش کالاهای مرتبه پایین فعلی، بلکه توسط کالاهایی که در آینده ازآنها تولید میشوند تعیین میگردد، اصلی معتبر و جهانی در تعیین ارزش کالاهای با مرتبه بالا است.» (ibid.p.۱۵۱)
بدون شک اتخاذ دیدگاه «آیندهنگر» (Prospective) به جای دیدگاه «گذشته نگر» تنها به خاطر سبک نیست. بلکه بدین وسیله میتوان تمرکز تحلیل را بر انتظارات و در نتیجه نقش کارآفرین قرارداد. به همین دلیل منگر به طرز معناداری، صورتبندی خود را از هرگونه طرح مشخص یا محدودکنندهی انتظارات مستثنی کرد:
«ارزش انتظاری» کالاهای مراتب پایین اغلب- که این امر به دقت باید مورد مشاهده قرار گیرد- با ارزش فعلی چنین کالاهایی بسیار تفاوت دارد. به همین دلیل، ارزش کالاهای مراتب بالا که با استفاده از آنها امکان تولید کالاهای مرتبه پایین در آینده را فراهم میکنیم به هیچ عنوان توسط ارزش فعلی کالاهای مرتبه پایین مشابه سنجیده نمیشود، بلکه ارزش آنها را باید با ارزش انتظاری کالاهای رتبه پایینی که در تولیدشان به کار برده میشوند سنجید.» (ibid.,p.۱۵۲) منگر از فرض «انتظارات ایستا» (static expectation) (ارزش انتظاری در صورتبندی او با ارزش فعلی تفاوت دارد)، یا هر گونه انتظارات خاص دیگر اجتناب ورزید (البته او مشخص نکرده که تفاوت آنها چیست). استفاده از هرگونه طرح انتظارات خاص یا محدود کننده، همان طور که تئوریسینهای جدید نیز تصدیق کردهاند (مثلا هیکس، ۱۹۷۶)، تلویحاً معنای حذف عنصر زمانی از تئوری را خواهد داشت. برای مثال اگر انتظارات را ایستا فرض کنیم (یا اینکه مثلاً تا اندازهای باکشش یا بیکشش هستند)، آنگاه از نظر تحلیلی نمیتوانیم میان گذشته، حال و آینده تمایز قائل شویم. در آن صورت نگرش فرآیند تولید سرمایهبر، تبدیل به جریانی صرف از دادهها و ستاندهها خواهد شد، یا آنکه به جریانی تبدیل میشود که در آن تغییرات همواره پیشبینی شده و از طرق قابل پیشبینی نسبت به آنها واکنش نشان داده میشود (رشد تعادلی). درچنین نگرهی «جا به جا شوندهای» (meta-static)
است که انتخاب میان دیدگاه آیندهنگر و گذشتهنگر مسالهای «سبکی» میگردد. اما با آزاد گذاشتن انتظارت، منگر تمایزی با معنا میان حال و آینده برقرار ساخت. شیوهی برخورد او با عنصر زمان باعث اعطای نقش مهمی به کارآفرین شد، چرا که «صحت» ارزشگذاری کالاهای مراتب بالا، به شدت به قابلیتهای کارآفرینانه بستگی دارد.
صورتبندی مجدد بوم- باورک
کمک بوم- باورک به نظریهی سرمایه را باید از بسیاری جهات با رویکردی دو سویه نگریست. فرمولبندی طویل و اغلب خستهکننده او به ویژه برخوردش با زمان تولید، باعث شده که بتوانیم دامنهی زیادی از کارهای وی را تنها به صورت انتخابی مطالعه کنیم، این امر همچنین امکان تفسیرهای بسیار متفاوت از آن را نیز فراهم آورده است. از نظر جان بی.کلارک (و بعدها فرانک نایت) مفهوم «دوره تولید» (Period of Production) مطلقاً بیمعناست. اما از نظر ویکسل با رویکردی تکنولوژیکی، این مفهوم بسیار هم با معناست. از نظر کینز مفهوم زمان تولید منطقاً صحیح بوده اما به جنبهای بسیار بیاهمیت از فرآیند تولید میپردازد. در حالی که برای میزس این مفهومِ کلیدی نظریهی سرمایه بوده، اما تنها در قالب تفسیری کاملا ذهنگرایانه بامعناست.
بررسی جزئیات صورتبندی مجدد بوم باورک باید با بررسی کلیتر کارهای او سازگار باشد. باید پرسید «نظریهی اثباتی» وی تبیین دقیق و قاطع از روابط اقتصادی سازندهی نظریه سرمایه است، یا آنکه تفسیری ابتدایی و خام بیش نیست؟ در دفاع از هر یک از این دو دیدگاه اظهارنظرهایی میتوان یافت:
«کار عملی بوم باورک کلیتی واحد را تشکیل میدهد. همان گونه که در نمایشنامهای خوب هر دیالوگ به پیشبرد طرح کمک میکند، هر جمله بوم باورک سلولی در یک موجود زنده است که با درکی روشن از هدف نگارش یافته و به انجام رسیدن طرح یکپارچه خود یاری رسانده است. حاصل یک عمر تلاش او کامل و بینقص در اختیار ما است و به ماهیت پیاماش هیچ شکی نمیتوان داشت.»
اما در جای دیگر:
«کار بوم باورک فرصت بلوغ نیافته: اساسا (هرچند نه به طور رسمی) پیشنویس اولیهای بود که تبدیل آن به اثری بسیار کاملتر متوقف شده و هیچگاه پیگیری نشد. البته جای شک است و چه بسا که سطح ابتدایی تکنیکهای باورک و به ویژه فقدان توان ریاضیاتی کافی، اصولاً امکان کمال یافتن را از اثر او میگرفت. از این رو، جدا از دشوار بودن فهماش، کار وی ناشایستگیهایی دارد که خود محرک انتقادات هستند- برای مثال، همچنان که گفته شده، «دوره تولید» او چیزی از بیانات مهمل کم ندارد – و از پیشرفت خواننده تا عمق اندیشهی مطرح شده جلوگیری میکند.»
این دو پاراگراف اختلاف قابل توجهی را به نمایش میگذارند، و این اختلاف زمانی قابل توجهتر میشود که دریابیم هر دوی آنها توسط یک نفر، یعنی جوزف شومپیتر نوشته شدهاند. مطالعه خود کتاب بوم باورک، و مطالعات انتقادی و تفسیری که در مورد اثرش توسط سایرین انجام شده است ما را به این نتیجه میرساند که پاراگراف دوم به حقیقت نزدیکتر است. البته میتوان استدلال کرد که این ضعف ریاضیات او نبود که مانع از پیشرفت اثر شد؛ بلکه نبود وفاداری به ذهنگرایی منگر عامل این امر شد.
این که کار بوم باورک را جواهری ارزشمند اما دشوار تلقی کنیم بدان معنا است که بگوییم بررسی دقیق مباحث آنها را بیحاصل میدانیم. تمرکز بر محاسبات ساده نظیر متوسط دوره تولید، یا سوال درباره اینکه چرا از میانگین حسابی و مثلا نه میانگین هندسی استفاده شده، به نوعی بیتوجهی به پیام مهمتر و اساسیتر است، چرا که نظریهی سرمایه بایستی به بُعد زمانی ساختار تولید اقتصاد بپردازد.
بدون توجه به جزئیات، نگرش بوم باورک به یک اقتصاد سرمایهبر، بسیار شبیه به نگرش منگر است. او ضروریات یک فرآیند تولید را با چند دایرهی متحدالمرکز به تصویر میکشد. در این دایرهها زمان به صورت شعاعی از مرکز به سمت خارج نمایش داده شده است. مرکز، ابتدای فرآیند تولید را نشان میدهد، و بیرونیترین حلقه نمایانگر محصول نهایی فرآیند است. اصطلاح مراتب اول، دوم و بالاتر در کار منگر، در کار بوم باورک تبدیل به «ردههای بلوغ» (MATURITY CLASSES) اول، دوم، و بالاتر میشوند. هر چند این واژگان فنی جدید هم، همانند قبلی، در معرض سوءتعبیر قرار دارند: پایینترین رده بلوغ سرمایه به معنای بالاترین طبقه کمال است. (آیا بوم باورک در انتخاب واژگان خود به دنبال ابقای بینشهای اساساً ذهن گرایانهی منگر بوده است؟)
به طور خاص برای وضعیت ایستا، دوایر متحدالمرکز را دو گونه میتوان تفسیر کرد: (۱) محدوده دوایر مختلف میتواند نماینده میزان انواع متفاوت (ردههای بلوغ) سرمایه که در هر نقطه از زمان وجود دارند باشد، یا (۲) دادههای اولیه فرآیند تولید را میتوان به مثابهی شعاعهای رو به بیرون در نظر گرفت که در خلالگذار از چندین مرحله بلوغ، سرانجام در حلقه آخر به عنوان کالاهای مصرفی ظاهر میگردند.
البته تصویر وضعیت ایستا چندان مورد علاقهی بوم باورک نبود. او تنها مختصراً به این پرسش میپردازد که «اگر بخواهیم میزان سرمایه را در سطح قبلیاش حفظ کنیم چه رویهای را باید طی نماییم؟» از خیر این سوال خیلی زود گذشته میشود و پاسخ به آن تنها تکیهگاهی میشود برای طرح سوالی مهمتر: «در صورت نیاز به افزایش سرمایه، چه باید کرد؟» پاسخ به این سوال دوم، نوعی تغییر در پیکربندی دوایر متحدالمرکز ایجاد میکند، چندین نوع تغییر پیشنهاد میشود، که هر یک به نوعی در برگیرندهی این اندیشه هستند که اندوختن سرمایه تنها به قیمت پایینتر رفتن در ردههای بلوغ میسّر است (به عبارتی کم حجم کردن دوایر بیرونی) و همچنین بیان میکنند که پسانداز امکان گسترش طبقات بالاتر بلوغ (به عبارتی تعریض دوایر داخلی) و خلق طبقات بالاتر جدید را بوجود میآورد. بوم باورک همچنین اشارهای هم میکند که در یک «اقتصاد بازار»، این کارآفرین است که چنین تغییرات ساختاری را فراهم میآورد و اعمال آنها نیز با تغییر قیمتهای نسبی سرمایه در مراحل بلوغ مختلف هدایت میشود. اصلیترین پیام بحث او واضح است: افزایش سرمایه، افزایشی همزمان و متناسب در ردههای مختلف بلوغ را به همراه نخواهد داشت. بلکه تنها منجر به تغییری در ارتباط میان ردههای بلوغ مختلف خواهد شد.
چنین صورتبندیای بر پایهی مباحث منگر بیعیب و نقص بوده، و با توسعههای بعدی نظریه پردازان سرمایه مکتب اتریش نیز سازگار است. آنچه قابل سرزنش است – حتی توسط دنبالهروان بومباورک – این است که او کوشش کرد چنین بینش مهمی پیرامون ارتباط میان مراحل بلوغ را تنها با یک عدد ساده، یعنی متوسط دوره تولید بیان کند. سعی در تصریح چگونگی محاسبه چنین متوسطی بوم باورک را از نگرش آیندهنگر منگر که در آن ارزشها (ذهنی) توسط کارآفرینان سنجیده میشوند دور ساخت. لازمهی محاسبهی متوسط دورهی تولید آن بود که فرآیند تولید در قالب دادهها و ستاندههای مشخص فیزیکی، و فاصلهی زمانی میان آنها، فرمولبندی شود. همچنین ارائهی نمونههایی از فرآیند تولید که در آن محاسبهی متوسط دوره تولید امکانپذیر باشد، نیازمند فرض ثبات وضعیت است، که در واقع منجر به از بین رفتن معنای اقتصادی دوره تولید میشود.
بوم باورک راه را برای انتقاداتی نظیر آنچه توسط کلارک (و سپس نایت) مطرح شد گشود. در سطور بعدی نشان داده میشود که دفاع از نگرش بوم باورک به اقتصاد سرمایهبر در مقابل انتقادات کلارک تنها از طریق بازگشت به صورتبندیِ ذهن گرایانهی منگر قابل انجام است یا آن که، به صورتبندی مجددی نظیر آنچه میزس ارائه کرد، مراجعه کنیم.
تقابل کلارک
به نظر میرسد دورهی تولید تنها در صورتی قابل محاسبه است که فرآیند تولید را به گونهای بسیار خاص توصیف کنیم، یعنی ترجیحاً به صورت تکرارِ مداومی از فرآیندهای نقطهی ورود و خروج دارای همپوشانی، مثال رایج در این زمینه، جنگلی است که در آن هر سال تعداد مشخصی درخت بریده شده و در عین حال بهطور همزمان به همان میزان نهالهای جوان کاشته میشوند. اگر جنگل را دارای ساختار بلوغ خطی فرض کنیم، پس میتوانیم با وجود همزمانی تولید و مصرف (قطع و کاشت) آن را در وضعیتی ثابت برای سالهای متمادی نگاه داریم. این مشهورترین مثال کلارک در زمینه همزمانی تولید و مصرف است.در مثال کلارک، مساحت جنگل ۲۰ جریب است. هر سال درختان موجود در یک جریب آماده برش میشوند. به زبان تکنولوژیکی، تولید چوب دارای بعدی زمانی است که بهطور دقیق و بدون ابهام قابل اعلام میباشد. در مثال او، ۲۰ سال طول میکشد تا درختی به بلوغ برسد. نکتهای که کلارک درصدد بیان آن است، مسلماً آن است که عنصر زمان- زمان بیستسالهی غیرقابل انکار- کاملاً بیربط است. خیلی ساده جنگل مزبور را باید منبع پایانناپذیر چوب دانست. از آنجا که قطع و کاشت درختان هر دو سال انجام میشود، دادهها و ستاندهها همزمان دانسته میشوند. دورهی تولیدی که از نظر اقتصادی با معناست، بهزعم کلارک، نه بیست سال بلکه صفر سال است. این نگاه «همزمانی» به فرآیند تولید نام دارد: یعنی تولید و مصرف همزماناند.
وقتی کلارک عنصر زمان را از مدل اقتصاد سرمایه حذف نمود، در حقیقت توصیف خود از فرآیند تولید را مصون نگاه داشت: «کاشت و قطع درختان، به نوعی، همزماناند»
[ibid, p.۳۱۳]. در سایر اظهارات مشابه، او از عبارات: «چنانکه گویی»، «انگار که»، «تا اندازهای» و «به عبارتی» و غیره، استفاده کرده است. جنبههایی از فرآیند تولید که این عبارات برای آنها به کار رفتهاند، همان جنبههایی هستند که در نگرش مکتب اتریش به سرمایه از اهمیت برخوردارند. همزمانی تولید و مصرف تنها برای یک ناظر خارجی که هیچگونه آشنایی با «تمایلات و نیازها» و «مقاصد» اشخاص درگیر در فرآیند تولید ندارد، صادق است. با وجود آنکه منگر تئوری خود را اساساً بر پایه این مفاهیم ذهنی قرار داده، کلارک تعهداً از آنها دوری جسته است.
بوم باورک گاهی فراموش میکرد که بر عنصر ذهنی نظریهی سرمایه خود تأکید ورزد، و اغلب برای ارائه ریاضیاتی استدلال خود، از دیدگاه ذهنگرایانه فاصله میگرفت. اما نگرش او به اقتصاد سرمایهبر تنها زمانی که در قالب اصطلاحات اکیداً منگری تفسیر شود با معنا خواهد بود. مثلاً در مورد مثالی که پیشتر ذکر کردیم، معناداریِ اقتصادیِ کاشت نهالهای جوان در قالب دو اصطلاح حضور «مقاصد انسانی» و «تمایلات و نیازها»ی آینده قابل فهم است. اگر نقش کلیدیِ این عوامل ذهنی مورد توجه قرار گیرد، آنگاه دیگر عنصر زمان جز به قیمت سست نمودن بنیانهای تحلیل قابل حذف از نظریه اقتصاد سرمایهبر نخواهد بود.
دیدگاه منگری و کلارکی تنها در صورتی قابل مقایسهاند که «تمایلات و نیازها»ی آینده با «تمایلات و نیازها»ی کنونی یکسان باشد، اما حتی در آن صورت هم خود این دو دیدگاه یکسان نخواهند بود. یکی از آنها پیرامون تبیین فعالیت تولیدی است (افراد برای آنکه بیست سال بعد برداشت کنند هماکنون درخت میکارند)، در حالی که دیگری با همانندی عوامل ذهنی حال و آینده جنبهای توصیفی دارد (افراد بهطور همزمان کاشت و برداشت- قطع درختان – میکنند).
کلارک در جایی از بحث خود، به رابطهی علت و معلولی میان کاشت و قطع درختان اشاره میکند. «برش امروز با درختکاری امروز ممکن شده است. بنابراین نهالی که امروز کاشته میشود علت مصرف درختی است که بیست سال عمر دارد.» نایت قدمی جلوتر برداشته و ادعا نمود که این کاشت امروز است که درخت بیست ساله امروز را تولید کرده و این همان مفهوم تولید است که هایک از آن به عنوان «استفاده ابلهانه از واژهها» یاد کرد.
در قالب نگرش منگری، فرمولبندی کلارک باید کنار گذاشته شود. زیرا یا ارتباط علت و معلولی آن، همانند تعبیر نایت، ابلهانه است؛ یا آنکه با فرض ثبات عوامل ذهنی در طی زمان، عنصر زمان را در ابهام فرو میبرد. استیگلر (Stigler) در ارزیابی خود از مباحثه کلارک و بوم باورک پیرامون همزمانی تولید و مصرف، آشکارا نگرش کلارکی را برمیگزیند. او فعالیتهای یک اقتصاد ایستا را به مثابهی جنگلی که به آرامی در حال رسیدن به بلوغ است تصویر میکند- منتها این بار در قالب مثالی که دورهی بلوغ درختها پنجاه ساله است. در بررسی او «نگهداری جنگل» جزئیاتی تکنولوژیکی است؛ سرمایه دائمی است و درآمدی مستمر دارد؛ و تولید و مصرف همزماناند. تمامی تحلیل بوم باورک با این بیان رد میشود: «البته میتوان گفت که پنجاه سال طول میکشد که هر ردیف از درختان به رشد لازم برسند، اما از آنجا که خروجی الوارها دائمی است اساساً نیازی به ذکر این مساله وجود ندارد.» [ibid.,p.۳۱۳]
اما اگر وظیفه نظریهی سرمایه، همانطور که منگر نیز معتقد بود، ایجاد رابطهای علی- معلولی است، آنگاه بیان استیگلر باید معکوس گردد. این پیشبینی تمایلات و نیازهای آینده است که افراد را وا میدارد اکنون نهال بکارند. اینکه به سادگی بگوییم «نرخ خروجی الوارها ثابت و همیشگی است» بدان معناست که طراحی خاص و ثابت از تمایلات و نیازهای آینده، پیشبینیها و تصمیمات تولیدی را، به مثابه دادهای تکنولوژیکی وارد نظریه نماییم. البته واضح است که در صورت تحقق چنین طرحی، دیدگاه کلارکی قادر به توضیح فعالیتهای تولیدی خواهد بود. در این مورد خاص- البته به نظر بوم باورک نه چندان جالب- میتوان گفت که افراد بهطور همزمان تولید و مصرف میکنند، اما در واقع نیازی به گفتناش نیست! البته هدف از طرح تقابل نگرش بوم باورک و کلارک به یک اقتصاد سرمایهبر، تنها دفاع از بوم باورک در مقابل منتقدانش نیست. بلکه هدف اصلیتر جلب توجه به تفاوت میان صورتگرایی (کلارک) و ذهنگرایی (منگر) در توسعه نظریهی سرمایه است. فرض وضعیت ایستا، برای هریک از این دو اهمیتی متفاوت دارد. در نظریه سرمایهی کلارک، این فرض یک معیار تکنولوژیکی ضروری برای نظریهپردازی پیرامون جریانها (flows) و ذخایری (Stocks) است که مشخصهی یک اقتصاد سرمایهبر هستند؛ اما برای نظریهی بوم باورک – البته تفسیر منگری آن – این فرض موردی چندان جالب نیست. هرچند این تقابل در مباحثهی بوم باورک و کلارک بیشتر قابل لمس است، اما در ارزیابی نظریهی سرمایه بوم باورک آنگونه که توسط ویکسل رسمیت یافت نیز چندان بیربط نیست.
ویکسل و صوریسازی نظریه بوم باورک
بررسی کامل کمک ویکسل به پیشبرد نظریهی سرمایه اشتراکات بیشتری بین نظریهپردازی اتریشی و سوئدی به نمایش خواهد گذاشت. برای مثال در سخنرانیهای آموزشی ویکسل، ارتباط نزدیکی با رویکرد هایک به ساختار تولید یافت میشود. البته موضوعی که به مقالهی حاضر مربوط میشود، توجه به فرمالیسم ویکسل و اثر آن بر دگرگونی اتریشی- سوئدی مفهوم سرمایه است.
همان جنبهای از اقدامات بوم باورک که انتقادات منگر را در پی داشت، در عین حال الهامبخش ویکسل شد. جهت توسعهی سوئدی نظریه را میتوان در قالب ارزیابی انتقادی شومپیتر از اقدامات بوم باورک که پیشتر به آن اشاره شد دریافت. در آن ارزیابی دو ادعا مطرح شده بود، یکی آنکه «جای سوال است که آیا ضعف ریاضیاتی بوم باورک مانع از دستیابی او به کمال شده است» و دیگری آنکه مفهوم «دوره تولید» به اندازه کافی بسط نیافته و «مانع دستیابی خواننده به هسته مرکزی تفکر او میشود.» به نظر میرسد که در اینجا شومپیتر بر سر دو راهی قرار داشته است- هر چند او این ادعای غیرمحتمل را مطرح میسازد که استفاده بوم باورک از تکنیکهای پیچیدهی ریاضی، میتوانست به دستیابی سریعتر خواننده به هسته مرکزی تفکری که قصد مطرح کردنش را داشت کمک کند.
ارزیابی شومپیتر دو جهت کاملا مجزا را برای بسط مفهوم دوره تولید مطرح میکند. اول پیشنهاد میکند که با جایگزینی مثالهای محاسباتی ساده با ریاضیات پیچیده کار بوم باورک میتواند به کمال برسد- مثلا، از طریق دستگاه معادلات همزمان؛ که این معادلات بیانی صوری از روابط تعادلیای که بوم باورک به صورت محاسباتی نشان داده است خواهند بود – اما پیشنهاد دوم میگوید که، با ارتباط دادن مفاهیم نظریهی بوم باورک نظیر دوره تولید و «درجه غیرمستقیمی»، به مقاصد و انتخابهای شرکتکنندگان بازار، میتوان آنها را قابل فهمتر ساخت و این به معنای ذهنیسازی مفاهیم طرح شده توسط بوم باورک خواهد بود.
ویکسل به دنبال آن بود که اندیشههای بوم باورک پیرامون فرآیند تولید سرمایهبر را در قالب یک چارچوب تعادل عمومی که با آموزههای والراس نیز سازگار باشد به کار گیرد. اما این صوری ساختن نظریه، منجر به آن شد که مفاهیم اساسیاش ربط اقتصادی و فهمپذیری خود را از دست بدهند. اگر ارتباط بین عنصر زمانی فرآیند تولید و انتخابهای اقتصادی افراد در صورتبندی مجدد بومباورک از نظریهی منگر تحلیل رفته بود، در صوری نمودن نظریهی بوم باورک توسط ویکسل از آن هم بدتر شد. بررسی کار بوم باورک به نحوی در کار ویکسل تجلی مییابد. ارتباط میان مقادیر اقتصادی- به ویژه آن روابطی که شامل عنصر زماناند- تنها با تفسیری منگری دارای معنا هستند.
جای تعجب نیست که استیگلر بسط سوئدی نظریه را مهمل بداند. او تمامی چارچوب تئوریک ویکسل را بیاعتبار میداند، زیرا مفهوم نادرست عنصر زمانی مکتب اتریش را در خود دارد. استیگلر تنها پس از آنکه عملاً هر گونه ربط اقتصادی نظریه ویکسل را رد میکند، به بررسی دقیق آن میپردازد. «تحلیل تکنیکی او به لحاظ ظرافتش جای تحسین دارد، اما به واقع تنها نمایشی از تکنیک است.»
دگرگونی اتریشی- سوئدی
ویکسل توافقی بنیادی با آنچه به عنوان تز اصلی «نظریه اثباتی سرمایه» مشاهده کرد، دارد. «قاعدهی اصلی بوم باورک در تبیین بهره (interest)- بهره تفاوت ارزش یا پاداشی است که از مبادله میان کالاهای حال و آینده حاصل میشود- قاعدهای کاملا صحیح و مناسب است.» (wicksell,۱۹۵۴,p.۲۱) ولی او ارائه این مفهوم توسط بوم باورک را «نسبتا ناشیانه» و نظریهی وی را ناقص میداند، از این رو سعی نمود با بیان مجدد این نظریه در قالب زبانی پیچیدهتر، اشکالات آن را رفع کند. فرمول بندی ریاضیاتی مجدد وی، از نظر خودش بهبودی در جهت «سادگی و شفافیت» ایجاد کرد. ویکسل همچنین متغیری جدید برای زمین و آنچه که «کالاهای رانتی اجارهای» مینامید وارد ساخت. هر چند او این گسترش را «کاملاً بدیهی» میدانست، اما برای دستیابی به «تعمیم» نظریهاش ضروری مینمود. با این متغیر اضافه قادر میشد پنج معادله را ترتیب دهد که «دقیقاً» و «برای اولین بار»، ارتباط میان عوامل اصلی اقتصادی یعنی نیروی کار، زمین و سرمایه را بیان میکنند. اختلافات بیشتری بین نظریهی بوم باورک و ویکسل وجود دارد که از اهمیت خاصی برای مسألهی تقابل صورتگرایی (فرمالیسم) و ذهنگرایی برخوردارند. لازمهی واکاوی این اختلافات آن است که به لایههای زیرین معادلات همزمان و مثالهای محاسباتی رفته و مفاهیمی از سرمایه که این نظریهها مورد استفاده قرار میدهند را بیازماییم.
بحث طولانی بوم باورک پیرامون مفاهیم مختلف سرمایه موجب شکلگیری طبقهبندیای از سرمایه با ردهها و زیرردههایی (دارای همپوشانی) نظیر: سرمایه ملی، سرمایه اجتماعی یا مولد و سرمایه خصوصی یا تحصیلی (acquisitive) میشود. باورک درکارِ تئوریک خود، به مفهومی از سرمایه که با نگرشاش به اقتصاد سرمایهبر هماهنگ بود علاقه داشت. نگرش او تعاریفاش را قابل فهم میسازند.
دو اظهار نظر تعیینکننده در صفحات ابتدایی «نظریه اثباتی»ی بوم باورک میتوان یافت. یکی «سرمایه چیزی نیست جز مجموع حاصل جمع کالاهای واسطه که در مراحل مختلف فرآیند مرحلهای تولید به وجود میآیند.» و بیان دیگری که به همین نتیجه میرسد «سرمایه اجتماعی را میتوان مجموع کالاهایی دانست که به عنوان ابزار تحصیل کالاهای اقتصادی توسط جامعه عمل میکنند.» (ibid.p.۳۲). بوم باورک سرمایه مربوط به فرآیند تولید چند مرحلهای را سرمایه اجتماعی یا مولد مینامید. همچنین «سرمایه خصوصی» شامل منابع سرمایهگذاری نشده میشود، و «سرمایه ملی» شامل سرمایهای میشود که به خارج وام داده شده، اما از آنجا که این اقلام ارتباط نزدیکی به نظریه او نداشتند چندان محل علاقهاش نبودند. در مقابل، تعریف ویکسل از سرمایه ارتباط اندکی- با فرآیند تولید واقعی دارد. در صورتبندی او سرمایه شامل «تمام کالاهای مادی بهرهرسان» میشود (Wicksell, ۱۹۵۴, p.۱۰۵). هدف تعریف او آن بود که همه کالاهای مصرفی با دوام و همچنین هرگونه ابزار تامین معاش را دربر بگیرد. در تحلیل او هیچ تلاشی برای جدا نمودن کالاهای سرمایهای که در فرآیندهای تولید چند مرحلهای به کار میروند از آنهایی که چنین نیستند انجام نشده است. «دوام، تنها معیار تعریف زیر ردهها است.» سرمایه در مفهوم عام «شامل کالاهای با دوام مصرفی و تولیدی هر دو میشود؛ «سرمایه در مفهوم خاص» شامل هیچکدام نیست. «کالاهای بسیار با دوام» به عنوان «کالاهای رانتی» تعریف شده و معادل زمین در نظر گرفته میشوند.
استیگلر صورتبندی بوم باورک را «طبقهبندی پیچیده و تصنعی انواع سرمایه» دانسته و صورتبندی ویکسل را «بیان بسیار بهبود یافتهتری از مفهوم سرمایه» ارزیابی میکند.
چنین ارزیابیای نشاندهندهی رد نگرش اتریشی به اقتصاد سرمایهبر و پذیرش نگره کلارک- نایت است. اما در مورد تفسیر منگری نگرش بوم باورک، اظهار نظر استیگلر بسیار ناحق است. در ادامه به سه موضوع مرتبط، شامل ذخیره تامین معاش (Subsistence Fund)، نحوهی برخورد با کالاهای بادوام، و ارتباط میان طبقات اجتماعی و کارکردهای آنان، با جزئیات بیشتری میپردازیم. تنها در مورد سوم است که میتوان گفت صورتبندی ویکسل بهبودی نسبت به کار بوم باورک به حساب میآید.
(۱)یکی از مواردی که گفته میشود صورتبندی ویکسل نسبت به بوم باورک بهبودیافته است به چگونگی ذخیره معاش مربوط میشود. استیگلر با بیان اینکه نگرش اتریشی شامل «ابزار تأمین معاش کارگران، حتی اگر این ابزار متعلق به کارآفرینان باشد» میشود، به تقابل این نگره با نگرش سوئدی میپردازد. اما برخلاف عبارتپردازیهای استیگلر، بوم باورک تمامی ابزارهای تأمین معاش را از مفهوم سرمایهی اجتماعی یا مولد خود مستثنا ساخت. این ابزارها از کالاهای مصرفی تشکیل میشود، و بوم باورک تاکید داشت که «مفهوم ابزار تولید آنتیتزی برای مفهوم کالای مصرفی است و تنها به همین منظور در نظر گرفته شده». و برای تاکید دوباره میگوید (ibid.,p.۷۲) «کالاهایی که به وسیلهی آن کارگران جامعه نیاز به خوراک، سرپناه و پوشاکشان را پاسخ میدهند کالاهای مستقیماً مصرفی هستند و آنها ابزار تولید به حساب نمیآیند.» دو مرتبه، مفهوم سرمایهی بوم باورک جرح و تعدیل شده تا مناسب نگرش او به فرآیند تولید شود. تمایز مرتبط در اینجا تمایز میان کالاهایی است که مستقیماً توسط مصرفکنندگان استفاده میشوند و کالاهایی که در فرآیند تولید چند مرحلهای به کار میروند.
دیدگاه ویکسل از چگونگی ذخیره تامین معاش به آن روشنی که از بحث استیگلر برداشت میشود نیست. ویکسل دو ضابطهی متفاوت، برای آن که ابزار تأمین معاش به عنوان سرمایه شناخته شوند، پیشنهاد میکند. بر طبق یکی از آنها، ابزار تأمین معاش «باید در تمام مدت تا زمانی که به تملک مصرفکنندهشان در میآیند به عنوان سرمایه در نظر گرفته شوند.» از اینرو واضح است که در جایی که استیگلر گفته است: ویکسل «حتی» زمانی که ابزار تأمین معاش در تملک کارآفرینان هستند، آنها را جزو سرمایه به حساب میآورد، باید به جای کلمه «حتی»، «تنها» را جایگزین کرد. این ضابطه را، که کاملاً با مفهوم سرمایهی خصوصی یا تحصیلی بوم باورک سازگار است، از نظر استیگلر به سختی میتوان یک بهبود دانست. «قرار دادن مالکیت به عنوان شرط لازم سرمایه محسوب شدن، یک خطای کلاسیک است و این ضابطه کاملاً بیمورد است.»
(Stigler, ۱۶۴۱, P.۱۹۷) طبق ضابطهی جایگزین، ذخیره تأمین معاش «تا لحظه مصرف» سرمایه محسوب میشود. بدون شک همین معیار، موافقت استیگلر را جذب نمود، زیرا طمعی «کلارک- نایت»ی دارد. اما از منظر مکتب اتریش، این صورتبندی مجدد، تغییر نامطلوبی است. در این حالت طبقه سرمایه به قدری بزرگ شده، که به سختی جایی برای کالاهای مصرفی باقی میگذارد. صورتگرایی ویکسل باعث شد که او از فرآیند تولیدی که بسیار مورد تأکید بوم باورک بود فاصله گرفته و مفهومی از سرمایه را قبول کند که بیشتر با دستگاه معادلاتاش همخوانی داشت تا واقعیات اقتصادی اساسی آن.
ویکسل تنها یک قدم با رد کامل وجود تمایز میان کالاهای مصرفی و سرمایهای و در مقابل پذیرش تمایز ابعادی (dimensional distinction) میان موجودی و جریان فاصله داشت. اگر فرمولبندی مجددی بر این اساس بنا شود به معنای توفیق کامل فرم بر محتوا خواهد بود- که نتیجه نهایی رویکرد صورتگرایانه است.
(۲) دیگر نارسایی مفهوم سرمایهی بوم باورک که ظاهرا توسط ویکسل برطرف شد به چگونگی برخورد با کالاهای مصرفی با دوام مربوط میشود. از نظر استیگلر، استثنائات آنها باعث ایجاد «غفلت مهمی در مفهوم سرمایهی بوم- باورک» میگردد. کالاهای مصرفی با دوام مسلماً، همانگونه که نظریهپردازان مکتب اتریش از زمان منگر تا نظریهپردازان معاصر نیز بیان کردهاند، به نوعی سرمایه به حساب میآیند. برای مثال دیدگاه سرمایه منگر، بر «مفید بودن» کالاها تمرکز دارد، و از اینرو همانطور که استیگلر اشاره میکند، میتواند شامل کالاهای مصرفی با دوام نیز بشود. اما سرمایه در این مفهوم بسیار کلی تمایزی را دربرمیگیرد که بسیار قراردادی است، به ویژه اگر مرز بین کالاهای مصرفی و سرمایهای قادر به روشن ساختن تمایز موجودی- جریان نباشد.
از آن مهمتر، چنین تمایزی به مسائل تئوریکی که بوم باورک در پس حل آن بودند ارتباطی ندارد. اینکه میز اتاق ناهارخوری را کالاهای سرمایهای با جریانی از عایدی به شکل ارائه خدمت بنامیم و سفره رومیزی را کالایی مصرفی، تنها بازی با کلمات است. همچنین هر دوی آنها را کالای سرمایهای نامیدن نیز از بین بردن مفهوم کالای مصرفی است. به طور دقیقتر، هیچ یک از این دو گونه طبقهبندی میز و رومیزی، کمک ویژهای به تحلیل فرآیندهای تولید چند مرحلهای اقتصاد نمیکند. مسئلهی تمایز میان کالاهای مصرفی و سرمایهای خارج از بحث فرآیند تولید چندان به دوام کالا ارتباط ندارد. میزس توجه ما را به «قراردادی بودن» ذاتی چنین تمایزاتی جلب میکند:
«وارد شدن در مباحثات عالم نمایی، در مورد اینکه یک کالای فیزیکی را باید از پایینترین مرتبه نامید یا آن که از مراتب بالاتر به حسابش آورد، کاری زائد است. اینکه دانههای خام قهوه، یا دانههای پخته شده یا خرد شده یا قهوه آماده نوشیدن را، یا تنها قهوه آماده نوشیدنی که شیر و شکر هم به آن اضافه شده باشد را، کالای مصرفی آماده مصرف بنامیم هیچ اهمیتی ندارد.» برای آنکه بین کالاهای سرمایهای و مصرفی تمایزی با معنا باشد، باید با نظریهای که قرار است این تمایز در آن بهکار رود ارتباط داشته باشد. نظریهی بوم باورک که با فرآیند تولید سروکار داشت دنبالهای از ردههای بلوغ یا مراحل تولید را به خدمت گرفت. او به تخصیص منابع میان این مراحل و فرآیند اقتصادی که از طریق آن منابع از مرحلهای به مرحله بعد منتقل میشود توجه و علاقه داشت.
ارتباط بین مراحل مختلف تولید از طریق بهکارگیری مفهومی از سرمایه که کالاهای در دست مشتریان نهایی را از خود مستثنی میکند به بهترین وجه قابلتحلیل است – حال چه این کالاها با دوام باشند و چه خیر.
از این رو مفهوم سرمایه در مکتب اتریش «از خطای کلاسیک قرار دادن مالکیت به عنوان شرط سرمایه بودن کالا» مشتق نشده است. بلکه این مفهوم برای آن طراحی شده بود که مسیر یک طرفه حرکت کالاها از پایینترین مرحله تولید (خردهفروشی) تا دستان مصرفکننده را منعکس نماید.
فقدان کلی بازارهای کارا برای کالاهای مصرفی دست دوم عامل ایجاد مرز مربوطه میان کالاهای مصرفی و سرمایهای است. با این شرایط مصرفکننده به سختی میتواند یک کالای مصرفی دست دوم، مثلا یک بارانی، را بفروشد. پذیرش این تفسیر از نظریهی سرمایهی بوم باورک به آن معنی است که بگوییم این مالکیت یا حتی دوام نیست که سرمایهای بودن کالاهایی را تعیین میکند، بلکه قابلیت فروش مجدد آن (remarketability) است. کالاهایی که قابلیت فروش مجدد فوری توسط مصرفکنندگان ندارد را نمیتوان به عنوان جزئی از ساختار سرمایهی یک اقتصاد به حساب آورد. لذا حتی از یک دید اتریشی هم، کالاهایی نظیر مسکن یا اتومبیل (کمتر) که برایشان بازار ثانویه کارایی وجود دارد، باید کالای سرمایهای محسوب شوند. چنین کالاهایی که دارای قابلیت فروش مجدد هستند، میتوانند بسته به تغییر شرایط عرضه و تقاضا به موجودی کالای بنگاهها (پایینترین رده بلوغ) باز گردند. این کالاها حتی ممکن است جذب ردههای بالاتر بلوغ شوند، مثل خانهای که با تغییر کاربری از آن استفاده تجاری میشود. هرچند، برای اکثر کالاهای دیگری که در دست مصرفکنندگان میباشند، امکان بالقوه جذب در این ردههای بلوغ بالاتر ناچیز است.
جایگزینی شرط قابلیت فروش مجدد به جای شرط دوام دو مرتبه توجه ما را به کالاهای سرمایهای در دست مصرفکنندگان معطوف مینماید. البته این امر تفاوت چندانی در مورد کالاهایی که عموماً سرمایهای محسوب میشدهاند ایجاد نمیکند. زیرا به هر حال دوام، همچنان یکی از ویژگیهایی است که کالایی را دارای قابلیت فروش مجدد مناسب مینماید. اما دوام شرط کافی نیست. برای مثال یک اتومبیل و یک بارانی، ممکن است هر دو به یک اندازه بادوام باشند، اما اولی نسبت به دومی به درستی بیشتر به عنوان یک کالای سرمایهای طبقهبندی میشود، به همین دلیل است که میتوان گفت قابلیت فروش مجدد، تمایزی که عموما وجود دارد را بهتر مشخص میکند. البته مسلماً مواردی مرزی هم در تمایز بین کالاهای سرمایهای و مصرفی وجود دارد. تمایز بین کالاهایی که قابلیت فروش مجدد دارند و آنهایی که ندارند سفیدوسیاه نیست، اما نسبتاً قابلقبول است.
این تمایز به مناسبسازی مفهوم سرمایه، برای استفاده در نظریه سرمایه مکتب اتریش یاری میرساند.
همه اینها برای صورتبندی ویکسل بیگانه است. در آنجا با صوری ساختن نظریه و همگونسازی مفهوم سرمایه، اساساً ضرورت نیاز به چنین تمایزی میان کالاهای سرمایهای و مصرفی محو شده است. فرمولبندی ریاضیاتی ماهیتاً برای احتساب تمایزاتی نظیر کاربرد کالای مورد نظر یا مفهوم «قابلیت فروش مجدد» نامناسب است. ریاضیات برای ثبت تمایز مقادیری که از نظر ابعادی با یکدیگر تفاوت دارند، همانند متغیرهای موجودی و جریان در نگرش کلارک – نایت، کاربرد بهتری دارد.
در بررسی آلفرد مارشال، بوم باورک ماهیت تحلیل ریاضی یا صوری را کاملاً تشخیص داده بود. از این رو اظهارات انتقادیاش به بحث معروف مارشال پیرامون اینکه آیا کالاهایی نظیر اثاثیه و پوشاک باید سرمایه مولد به حساب بیایند یا خیر، متمرکز شده بود.
«مطمئناً ممکن و قابلباور خواهد بود که فواید حاصل از بهکارگیری اثاثیه و پوشاک را درآمد محسوب کنیم و همچنین چنین احتسابی در برخورد کاملاً ریاضی با تمامی مسئله توزیع نیز میتواند قابلقبول باشد.»
بوم باورک به روشنی از رابطهی صوری میان سرمایه و درآمد آگاه بود، اما از این موضوع نگرانی داشت که اتخاذ رویکرد ریاضیات محض، توجهها را از فرآیند تولید سرمایهبر و بازار کالاهای ردههای مختلف بلوغ منحرف کند. خطر بالقوه صورتگرایی هنگامی برجستهتر میشود که بوم – باورک به نقد اندیشههای نظریهپردازی میپردازد که:
«گاها میتواند اندیشههایش را در قالب اشکالی منحرف سازد که کاملا از انطباق با بنیانهای خود عاجزند. به عنوان نمونه من به گسترش مفهوم سرمایه اجتماعی اشاره میکنم، که تمامی انواع ویژگیها، استعدادها و مهارتهای فردی را نیز در بر گرفته است. اینها بدون شک ظاهر غریبی ایجاد میکنند، در حالی که به عنوان عناصر تشکیلدهندهی «موجودی» زینت یافته بودند، همانند ارواحی که نابخردانه دفع شده باشند سالها نظریه سرمایه را اسیر پلیدی خود کردند.» این اظهارات انتقادی پیرامون مفهوم «سرمایه انسانی» البته، نه به ویکسل و کلارک، بلکه خطاب به آدام اسمیت بیان شده بودند. مخالفت آشکار بوم باورک با صورتگرایی به هیچ وجه ارتباطی با ضعف مهارتهای ریاضی وی ندارد. او با تمایز ابعادی مخالف بود، حال به هر ترتیبی که بیان شده باشد، ولی با وجود دفاع از صورتبندی خود در مقابل دیدگاه کلاسیک، او تنها محتوا را از چنگال فرم نجات داد تا یک بار دیگر به دست ویکسل بیفتد. به طور خلاصه، بوم باورک در تعریف خود از سرمایه اجتماعی، کالاهای بادوام در دست مصرفکنندگان نهایی را مستثنا نمود. این تعریف نه دارای غفلت است و نه به دلیل ناآگاهی از روابط ریاضی بین موجودی و جریان اتخاذ شده و مورد دفاع قرار گرفته است. هدف این تعریف آن بود که توجه را مستقیماً به رابطهی اقتصادی میان مراحل مختلف یک فرآیند تولید چند مرحلهای جلب کند. در حالی که فرمولبندی مجدد ویکسل حتی اگر به «کلیّت، سادگی و وضوح» بیشتری دست یافته باشد، توجه را از فرآیند تولید منحرف میسازد.
(۳) موضوع سومی که به آن پرداخته میشود، از شیوهی عجیب بوم باورک در برخورد با سرمایهی خصوصی و تعمیم ویکسل که متعاقب آن انجام شد، نشأت گرفته است. اینجا است که اتهامی که استیگلر مبنی بر «مصنوعی بودن» مطرح ساخت وارد میباشد. اما قسمت اعظم آن مربوط به خود موضوع میشود.
معناداریِ شیوه عجیب برخورد با سرمایهی خصوصی از نظریهی بهره بوم باورک مشخص میشود، یا به عبارت دقیقتر، از صورتبندی خاص وی از آن نظریه.
«دلایل سهگانه» او برای وجود نرخ بهره مثبت کاملاً شناخته شده هستند. دو دلیل اول، که به برآوردهای افراد از درآمدهای آتی و ارزیابی کنونیشان از مطلوبیتهای آینده مربوط میشوند، صریحاً به عنوان عواملی ذهنی معرفی گشتند. بوم باورک از آنها با عنوان «عوامل تدارک و دورنما» یاد میکند. دلیل سوم هم تا آنجا که به تفاوت ارزش در مقابل تفاوتهای فیزیکی کالاهای حال و آینده میپردازد دارای ملاحظات ذهنگرایانه است، اما در کل به عنوان عامل تکنولوژیکی مطرح میشود، به دلیل بهرهوری فزایندهی فرآینده تولید غیرمستقیم، کالاهای فعلی به کالاهای آتی ترجیح داده میشوند.
شیوهای که به وسیله آن بوم باورک با دیدگاهی کاملاً کلاسیک، استدلال بالا را در مورد طبقات اجتماعی که تئوریاش به آنها میپرداخت به کار برد، کمتر شناخته شده است – کارآفرین، یا سرمایهدار، و کارگر. بهرهوری فرآیندهای غیرمستقیم تنها مورد علاقه سرمایهدار است. از آن مهمتر اینکه، عوامل تدارک و دورنما تنها برای کارگران مهم است، و اینها عواملی هستند که دلایل اول و دوم مثبت بودن بهره را شکل میدهند. اینکه سرمایهدارها خودشان مفتون رجحان زمانی نیستند، مرتباً توسط دو دلیل اول تکرار میشود. در این شرایط ذهنی، سرمایهدار دو مجموع برابر از کالاهای حال و آینده را یکسان ارزشگذاری میکند. (۳۵۳.Pو. ibid) شرایط ذهنی کارگران و سرمایهدارها در پاراگراف زیر به روشنی تشریح گشته است:
کارگران در نیاز فوری برای کالاهای فعلی بوده و تقریبا ممکن نیست که با کارکردن برای خودشان به دستاوردی برسند. آنها ترجیح میدهند نیروی کارشان را برای آخرین کارفرمای موجود ارزان بفروشند تا اینکه اصلاً نفروشند. اما وضعیت مشابهی برای سرمایهداران نیز وجود دارد. تا زمانی که شرایط مناسب نیازهای خاص آنها و رضایتشان پیش برود، کالاهای فعلی (که در هر صورت برای مصرف آتی ذخیرهشان میکنند) برایشان ارزشی بیش از مقداری مساوی با کالاهای آتی ندارد. بنابراین ترجیح میدهند نیروی کاری که حتی مقدار اندکی برایشان تولید میکند را به خدمت گیرند، تا اینکه اجازه دهند سرمایهشان بیکار بماند. (۳۵۴.P و ibidi)
لذا بوم باورک پس از تشریح مفصل عواملی که نرخ بهره و تخصیص منابع میان ردههای مختلف بلوغ در فرآینده تولید را تعیین میکنند، مجموعهای خاص از ارزشیابیهای ذهنی را وارد تئوریاش ساخت که در آن کارگران و صاحبان سرمایه در دو سوی طیف قرار میگرفتند، هیچ حاشیه مرتبطی که در آن این ارزیابیها بتوانند فرآیند تولید را هدایت نمایند وجود نداشت؛ در مقابل عوامل تدارک و دورنما جزئی از پیش زمینهها شدند. در قالب اصطلاحات مدرن، عرضهی نیروی کار کاملاً بیکشش است، و لذا سطح اشتغال توسط عرضه تعیین میشود؛ نرخ دستمزد با توجه به شرایط مشابه بیکشش برای تقاضا نامعین است. آن تضعیع که استیگلر از آن شکایت داشت به نظر ریشه در آن دارد که بوم باورک شخصا از ارزیابیهایی خاص و در نتیجه مقاصد خاص نیروی کار و صاحبان سرمایه صحبت میکند، بدون آنکه توجیه کافی داشته باشد.
البته با توجه به این خصوصیات، نحوه برخورد بوم باورک با سرمایهی خصوصی و متمایز ساختن آن از سرمایهی اجتماعی قابل فهم است. سرمایهی اجتماعی شامل تمامی سرمایهای میشود که در فرآیند تولید سرمایهگذاری شده است. این تعبیر ابزار تأمین معاش (سرمایهگذاری نشده) چه در دست سرمایهدار و چه در دست کارگران را از شمول خود مستثنا میسازد. البته با این وجود، ابزار تأمین معاش در دست سرمایهدار سرمایه خصوصی محسوب میشود زیرا سرمایهدار قصد سرمایهگذاری دارد. اما هنگامی که این سرمایه به کارگر که نیاز فوری به کالاهای فعلی دارد منتقل میشود، دیگر سرمایه نیست. سرمایه بودن یا نبودن ابزار تأمین معاش- همانطور که دیدگاه ذهنگرایانهی منگر و مکتب اتریش نیز به درستی میانگاشتند- بر مبنای هدفی که برای آن از آنها استفاده میشود تعیین میگردد. متأسفانه برشمردن ویژگیهای سرمایهدار و نیروی کار توسط بوم باورک باعث شد که عوامل ذهنی در قالب کلاسیک قرار بگیرند. آن ضرورت تعمیم صورتبندی بوم باورک در این زمینه که بسیار نیز احساس میشد و توسط ویکسل انجام گرفت را با مقایسه بحث این دو پیرامون بازار وام به خوبی میتوان مشاهده کرد. به نظر بوم باورک: «اعتباردهندگان ارزش، کالاهای حال و آینده را یکسان برآورد میکنند، و خریداران (وامگیرندگان) ارزش کالاهای حال را بیش از کالاهای آتی برآورد مینمایند. به زبان مدرن، عرضه اعتبار نسبت به نرخ بهره کاملا بیکشش است، و لذا حجم اعتبار کاملا توسط عرضه تعیین میشود. در مقابل ویکسل هر دو طرف شرکتکننده بازار را به ارزیابیهای ذهنی وامیگذارد:
بهره وام، درست مثل ارزش مبادلهای در مبادلات عادی، به نسبتهای دوگانه مطلوبیتهای بازار بستگی دارد؛ یعنی از یکسو به نسبت مطلوبیت نهایی کالاهای فعلی و آتی برای اعتباردهنده بستگی دارد، و از سوی دیگر به همین مطلوبیت نهایی برای وام گیرنده … از اینرو بهرهای که در واقع باید پرداخت شود جایی بین این دو ارزشگذاری متفاوت قرار میگیرد.
این صورتبندی تعمیم یافته پتانسیل آن را داشت که عوامل ذهنی را زنده نگاه دارد. اما هنگامی که ویکسل توجه خود را از نظریهی بهره به نظریهی سرمایه معطوف نمود، این عوامل همگی از بین رفتند. دلیل سوم بوم باورک برای تبیین نرخ بهره، که گفته شده بود در واقع تنها ملاحظهای تکنولوژیکی است، برای ویکسل تبدیل به تنها دلیل شد. همین تسلط رابطهی تکنولوژیکی بر نظریهی صورتگرای وی بود که باعث شد طبقهبندی پیچیده و تصنعی انواع سرمایه بوم باورک را رد کرده و «مفهوم سرمایه یگانه» را برگزیند. اگر دگرگونی سوئدی به نظر گامی به جلو میرسد، به این دلیل است که عوامل ذهنی که پشتوانه طبقهبندی بوم باورک بودند با تجویزهای کلاسیکی که ارزشگذاری و در نتیجه رفتار سرمایهداران و کارگران را ثابت میکردند تصرف شده بودند. دغدغههای منگر در مورد «مقاصد» و «تمایلات و نیازها» نیز که پیش از این حذف شده بودند.
یکی از بزرگترین اشتباهات؟
حتی پیش از پایان قرن، نظریهی سرمایه در مسیر صورتگرایی و به دور از ذهنگرایی در حال توسعه بود. صورتبندی مجدد نظریه سرمایه منگر توسط بوم باورک و صوری نمودن کار بوم باورک توسط ویکسل، صورتگرایی و ذهنگرایی را در تقابل مستقیم با یکدیگر قرار داد. به طوری که یک ارزیابی از اقدامات ویکسل از دیدگاه منگری کاملاً مخالف ارزیابی استیگلر خواهد بود. نامعینی دستمزدها که از تفاوت شدید ارزشگذاری سرمایهداران در مقایسه با صاحبان نیروی کار ناشی میشود برای منگر مشکلی به حساب نمیآمد، زیرا نظریهی قیمت او خود شامل عنصر مهم عدم تعیّن بود. اما برخورد ویکسل با ذخیرهی تأمین معاش و کالاهای با دوام، منگر را با دشواری روبرو میساخت، به دلایلی که پیش از این در موردش بحث کردیم. تمایز صوری میان موجودی- جریان توجه را از روابط ذهنی میان کالاهای مراتب پایین و بالا که شاکلهی فرآیندهای تولید هستند منحرف میکند.
اقتصاددانان جدید که نظریهپردازی در قالب اصطلاحات مقادیر متمایز موجودی و جریان را ترجیح میدهند، «بزرگترین اشتباه» را اساساً اشتباه نمیدانند. اما آنهایی که از فعالیت مجدد مکتب اتریش در این اواخر خرسندند، آنهایی که ذهنگرایی را به صورتگرایی ترجیح میدهند و آنهایی که معتقدند عنصر زمان در ساختار تولید چند مرحلهای اقتصاد توسط مفهوم «دوره متوسط» اهمیت خود را از دست داده است، با منگر موافق بوده و اشتباه بوم باورک را «یکی از بزرگترین اشتباهات» خواهند دانست.
___________________________________________________________
* استاد اقتصاد دانشگاه اوبرن(Auburn University)
دیدگاهتان را بنویسید