ادعاهای دروغین به نام دانش
متن سخنرانی نوبل اقتصاد فریدریش فون هایک
مترجم: احمد میدری*
مناسبت خاص این سخنرانی و مسأله علمی و مهمی که امروزه اقتصاددانان با آن مواجهند انتخاب عنوان فوق را تقریباً اجتنابناپذیر می سازد از یک سو اعطای جایزه نوبل به علم اقتصاد در افکار عمومی به این علم شکوه و اعتباری هم شأن علوم طبیعی میبخشد و از سوی دیگر در این لحظه اقتصاددانان فراخوانده شدهاند که جهان آزاد را از تهدید جدی تورم فزاینده خلاصی بخشند، تورمی که باید بپذیریم نه تنها حاصل سیاستهایی است که اکثر اقتصاددانان پیشنهاد کردهاند بلکه به دولتها برای پیروی از آنها اصرار ورزیده اند. لذا ما اقتصاددانان در این لحظه واقعاً نمیتوانیم بر خود ببالیم و باید اعتراف کنیم که افتضاح به بار آوردیم.
به نظر من شکست اقتصاددانان در هدایت موفق سیاستها، به گرایش آنها در تقلید هر چه بیشتر از روش بسیار موفق علوم طبیعی بر میگردد، تقلیدی که در رشته علمی ما ممکن است به خطای بسیار فاحش منجر شود. من این نگرش را «علمپرستی» خواندهام. حدود سی سال پیش این نگرش را چنین توصیف کردم: «این گرایش به معنای واقعی کلمه غیر علمی است، زیرا متضمن بکارگیری مکانیکی و غیر نقادانه عادات فکری علوم طبیعی در رشتهای کاملاً متفاوت است.» امروز میخواهم سخنانم را با تشریح اینکه چگونه برخی از عمیقترین خطاهای سیاستگذاریهای اخیر اقتصادی پیامد مستقیم خطای علمپرستی است آغاز کنم.
این نظریه که در طول سی سال گذشته راهنمای سیاستگذاری پولی و مالی بوده و به اعتقاد من، عمدتاً نتیجه استنباطی غلط از روش صحیح علمی است در این گزاره تبلور مییابد که میان اشتغال کل و تقاضای کل کالاها و خدماتْ همبستگی مثبت و سادهای وجود دارد. این گزاره به اینجا میانجامد که با حفظ مخارج کل پولی در سطحی مناسب میتوان اشتغال کامل را برای همیشه تضمین کرد.
نظریه فوق احتمالاً در میان نظریههای متعددی که برای تبیین بیکاریِ گسترده مطرح شده تنها نظریهای است که در دفاع از آن میتوان شواهد مقداری قوی ارائه کرد. اما من این نظریه را
اساساً غلط و عمل به آن را همانطور که امروز به عینه میبینیم بسیار زیانبخش میدانم.
این نکته ما را به موضوع اصلی سوق میدهد. برخلاف علومطبیعی، در اقتصاد و سایر رشتههایی که با پدیدههایی اساساً پیچیده سر و کار دارند جوانبی که قابلیت کمّی شدن دارند ضرورتاً محدودند و احتمال دارد بخشهای مهم پدیده مورد بررسی را نیز در برنگیرند. در علومطبیعی، فرض میشود که هر عامل مهمّ تعیینکنندهٔ پدیدههای مورد بررسی بهطور مستقیم قابل اندازهگیری است. این فرض که احتمالاً دلایل موجهی برای آن وجود دارد، در مطالعه پدیدههای اساساً پیچیدهای همچون بازار که به رفتار افراد زیادی بستگی دارد، صدق نمیکند زیرا تمام شرایطی که نتیجه یک فرآیند را تعیین میکنند به دلایلی که توضیح خواهم داد به دشواری قابل شناخت و اندازهگیری هستند. اگرچه در علومطبیعی پژوهشگر میتواند آنچه را که براساس نظریهٔ اولیهٔ[۱] خود مهم میداند اندازهگیری کند اما اغلب در علوماجتماعی هرچه کمیتپذیر باشد مهم پنداشته میشود. این مسأله گاه به اینجا میانجامد که نظرات ما باید بهنحوی تنظیم شوند که صرفاً به مقادیر کمیتپذیر قابل ارجاع باشند.
بدون تردید این نگرش واقعیتهایی را که باید علل محتمل پدیدههای جهان واقعی دانست محدود میکند و اغلب با کمال سادهبینی به جای روش علمیِ پذیرفته شده پیامدهای نسبتاً متناقضی به دنبال دارد. البته ما میدانیم که واقعیتهای زیادی در مورد بازار و ساختارهای اجتماعی مشابه وجود دارد که غیر قابل اندازهگیری و اطلاعات ما درباره آنها کلی و غیر دقیق است. چون نمیتوان تأثیر این واقعیتها را در هر مورد خاص با شواهد مقداری تصدیق کرد کسانی که سوگند یاد کردهاند که فقط آنچه را که خود شواهد علمی میدانند بپذیرند این واقعیتها را به سادگی نادیده میگیرند. آنگاه شادمانه در این توهم سیر میکنند که تنها عوامل مرتبط همان عوامل قابل اندازهگیری هستند.
همبستگی میان تقاضای کل و اشتغال کل میتواند تنها یک رابطه تقریبی باشد، اما چون تنها رابطهٔ علّی است که دادههای مقداری آن را داریم یگانه تبیین علّی قابلِقبول به شمار میآید. براساس این معیار اگر شواهد «علمی» زیادی برای یک نظریهٔ غلط وجود داشته باشد مورد پذیرش قرار میگیرد، در مقابل، تبیینهای معتبری که برای آنها شواهد مقداری کافی وجود ندارد، رد میشوند. این موضوع را با شرح مختصری از آنچه که علّت اصلی بیکاری گسترده میدانم بیان میکنم. این نظریه توضیح میدهد که چرا این نوع بیکاری با سیاستهای تورمی مبتنی بر نظریاتی که اخیراً مد شده، غیرقابل درمان است. از نظر من علّت بیکاری اختلاف بین توزیع تقاضا در میان کالاها و خدمات مختلف و تخصیص نیروی کار و سایر عوامل تولید آن کالاها است. ما دانش «کیفی» نسبتاً خوبی در مورد نیروها و شرایطی که برابری تقاضا و عرضه را در بخشهای مختلف اقتصادی موجب میشوند و همچنین عواملی که احتمالاً مانع از چنین تعدیلی میشوند داریم. مراحل مُجزای توضیح این فرایندها، متکی بر واقعیتها و تجارب روزمره است و عده کمی که در همگامی با این استدلال مشکل دارند، اعتبار فروض واقعی[۲] و صحت منطقی نتایج حاصل را زیر سؤال میبرند. در واقع ما دلایل موجهی برای قبول این نظریه داریم که بیکاری ناشی از اختلال (معمولاً از طریق تثبیت قیمتها توسط دولت یا انحصارگر) در قیمتها و دستمزدهای نسبی است و لذا برای بازگرداندن برابری تقاضا و عرضه نیروی کار در همه بخشها، تغییر قیمتهای نسبی و انتقال بخشی از نیروی کار ضروری است.
اما هنگامیکه از ما شواهد مقداری، ساختار خاص قیمتها و دستمزدها را برای فروش پیوسته و آرام تولید و خدمات بخواهند، باید بپذیریم که چنین اطلاعاتی نداریم. بهعبارتدیگر ما شرایط کلی که موجب تعادل میشود -اصطلاحی که تا حدودی گمراه کننده است- را میشناسیم، اما هرگز مقدار قیمتها و دستمزدهایی که بازار را به سوی تعادل میبرند نمیدانیم. ما فقط میتوانیم بگوییم تحت چه شرایطی میتوان انتظار داشت که بازار، قیمت و دستمزدی را ایجاد میکند که در آن عرضه با تقاضا برابر است، اما هرگز نمیتوانیم اطلاعات و آماری را تولید کنیم که نشان دهد چه مقدار قیمتها و دستمزدهای موجود از آنچه که عرضه نیرویکار را بهصورت مستمر تأمین میکند، انحراف دارد. این نظریه، تجربی است مثلاً اگر در صورت ثابت بودن عرضه ،پولِ افزایش عمومی دستمزدها منجر به بیکاری نشود این نظریه رد میشود ولی بیتردید این نظریه نمیتواند با ارقام مشخص دستمزد یا توزیع نیروی کار مورد انتظار را پیشبینی کند.
چرا ما در علم اقتصاد باید از جهل نسبت به دستهای از واقعیتها که کسب اطلاعات دقیق آنها در حوزه علومطبیعی قابل انتظار است دفاع کنیم؟ این موضعگیری ما برای کسانی که تحتتأثیر مثالهایی از علومطبیعی قرار دارند و بر معیارهای اثبات در علومطبیعی همچنان اصرار میورزند خوشایند نیست. دلیل این جهل همانطور که قبلاً بهطور خلاصه نشان دادم این واقعیت است که در علوماجتماعی، همچون بخش عمدهای از زیستشناسی و برخلاف اکثر رشتههای علومطبیعی، الزاماً با ساختارهای اساساً پیچیده سر و کار داریم که ویژگیهای بارز آنها تنها با الگوهایی متشکل از تعداد زیادی متغیر قابل تبیین است. بهطور مثال، رقابت تنها در صورت وجود تعداد زیادی کنشگر به نتایج معینی منجر میشود. در برخی رشتهها، بهویژه در علومفیزیکی میتوانیم بهجای استفاده از اطلاعات خاص در مورد یکایک عناصر از دادههای مربوط به فراوانی نسبی یا احتمال وقوع ویژگیهای تمایز دهنده استفاده کنیم. این مسئله تنها زمانی صادق است که با مسئلهای سر و کار داشته باشیم که دکتر وارن ویور[۳] ( از اعضای پیشین بنیاد راکفلر ) آن را «پدیدههای پیچیده سازماننیافته» نامیده است. این پدیدهها در مقابل «پدیدههای پیچیده سازمان یافته» در علوماجتماعی قرار دارند. پیچیدگی سازمانیافته، مشخصه ساختاری است که ویژگیهای آن نه تنها به خواص یکایک عناصر تشکیلدهنده آنها و فراوانی نسبی وقوع آن بلکه به شیوهای که عناصر به یکدیگر مرتبط میشوند نیز بستگی دارد. ما در تبیین طرز کار چنین ساختاری نمیتوانیم اطلاعات آماری را جایگزین اطلاعات مربوط به هر عنصر کنیم. اگر بخواهیم در مورد هرکدام از پدیدهها بهصورت مجزا پیشبینی خاصی داشته باشیم، آنگاه به اطلاعات خاص هر یک از عناصر نیازمندیم. بدون این قبیل اطلاعاتِ خاص در مورد عناصر باید خود را به پیشبینی صرفاً الگویی محدود کنیم. من این اصطلاح را در مناسبت دیگری به کار بردم و منظورم از آن، پیشبینی برخی از خواص عمومی ساختارهایی است که خودشان را شکل میدهند بی آنکه گزاره خاصی در مورد هر یک از عناصر تشکیل دهنده ساختارها ارائه شود.
نظریههای من بهویژه در توضیح نظام قیمتها و دستمزدهای نسبی که در بازاری با عملکرد مطلوب[۴] شکل میگیرند، صادق است. اطلاعات خاصی که هر فرد مشارکتکننده در فرایند بازار دارد در تعیین قیمتها و دستمزدها مؤثر است. تمامی این واقعیتها برای هیچ تحلیلگری قابل مشاهده نیست و در توان هیچ فرد خاصی نیست. همین امر در واقع منشأ برتری نظام بازار است اگر قدرت دولت این نظم را مختل نکند. بر انواع دیگر نظامها پیروز میشود زیرا در تخصیص منابع از دانشی بهره میگیرد که نزد افراد بیشماری وجود دارد. این دانش بیش از دانشی است که هر فرد میتواند داشته باشد. اما چون ما دانشمندانِ مشاهدهگر هرگز نمیتوانیم تمام عوامل تعیینکننده چنین نظمی را بشناسیم، نتیجتاً نمیتوانیم بدانیم در چه ساختار خاصی از قیمتها و دستمزدها تقاضا همه جا با عرضه برابر میشود. از این گذشته نمیتوانیم انحراف از آن نظم را اندازهگیری کنیم و بهطور آماری این نظریه را مورد آزمایش قرار دهیم که چه میزان انحراف از نظام تعادلیِ قیمتها و دستمزدهاست که فروش برخی از کالاها و خدمات را با قیمتهای پیشنهادی غیرممکن ساخته است.
پیش از ادامه بحث درباره تأثیر این مسائل بر سیاستهای اشتغال که در حال حاضر مورد استناد قرار میگیرد، میخواهم بهطور دقیق به محدودیتهای ذاتی دانش عددی[۵] که غالباً نادیده گرفته شده است بپردازم. البته تمایل ندارم برداشت شود که من به کلی اهمیت روش ریاضی در اقتصاد را رد میکنم. از نظر من مزیت بزرگ روش ریاضی این است که با استفاده از معادلات جبری، ویژگی کلی یک الگو را حتی زمانی که مقادیرِ عددیِ تعیینکننده نمودهای خاص آن را نمی دانیم، توضیح میدهیم و به سختی میتوانیم به تصویری فراگیر از وابستگی متقابل پدیدههای مختلف در بازار، بدون روشهای جبری دست یابیم. اما در اینجا این توهم پیش آمده است که میتوانیم با استفاده از این روشها، مقادیر عددی آن کمیتها را تعیین و پیشبینی کنیم و چنین تصوری، به جستجوی بیهوده برای ضرایب ثابت عددی و یا مقداری منجر شده است. به رغم آنکه بنیانگذاران اقتصاد ریاضی نوین، چنین توهمی نداشتند، این امر رخ داده است. هر چند درست است که دستگاه معادلاتِ توضیحدهندهٔ الگوی تعادل بازار، آنچنان تدوین شده است که اگر قادر بودیم، تمام عناصر خالی فرمولهای انتزاعی را پر میکردیم، یعنی اگر تمام پارامترهای این معادلات را میدانستیم آنگاه میتوانستیم قیمتها و مقادیر همه کالا و خدمات را محاسبه کنیم. اما همانطور که ویلفردو پارتو یکی از بنیانگذاران این نظریه صراحتاً بیان داشته، هدف دستگاه معادلات «نمیتواند رسیدن به محاسبه عددی قیمتها باشد». زیرا همانطور که او گفته است این فرضْ نامعقول است که بتوانیم تمام دادهها را به دست آوریم.
در واقع نکته اصلی قبلاً توسط معلمان اسپانیایی قرن شانزدهم که اسلاف اقتصاد مدرن بودند، کشف شد. آنان تأکید داشتند که آنچه را که «قیمت ریاضی»[۶] مینامند بستگی به شرایط خاص متعددی دارد که انسان هرگز نمیتواند به آن واقف شود و تنها خدا به آن عالم است. ای کاش اقتصاددانان ریاضی، این سخن را با گوش دل میشنیدند. باید اعتراف کنم که هنوز تردید دارم که کاوش آنان برای یافتن کمیتهای قابل اندازهگیری، هنگامی که مقادیر آنها مبین موقعیتهای خاص و متمایزند خدمت مهمی در فهم نظری ما از پدیدههای اقتصادی کرده باشد. من نمیتوانم این عذر را بپذیرم که این رشته از تحقیق هنوز جوان است. «سِر ویلیام پتی» بنیانگذار اقتصادسنجی همکار با سابقه «سِر اسحاق نیوتن» در انجمن سلطنتی بود.
این خرافه که تنها کمیتهای قابل اندازهگیری مهم هستند شاید در موارد معدودی آسیبهای جدی بر اقتصاد وارد نساخته است اما مسألهٔ تورم و بیکاریِ کنونی، از جدیترین موارد است. آنچه را که احتمالاً، علت واقعی بیکاری گسترده بوده از سوی اکثریت اقتصاددانان علمزده مورد غفلت قرار گرفته است، زیرا نحوهٔ عملکرد آن به زبان ارقام تأیید نمیشود. همچنین سیاستگذاریهای برخاسته از تمرکز صرف بر پدیدههای سطحیِ قابل اندازهگیری اوضاع را وخیمتر کرده است.
البته میپذیرم که نظریهٔ درستِ تبیینکنندهٔ بیکاری محتوایی محدود دارد، زیرا تنها امکان پیشبینی کلی از حوادثی را میدهد که در موقعیتی معین باید انتظار وقوع آن را داشت. اما تأثیر ساختهای ذهنی جاهطلبانه بر سیاستگذاری رضایتبخش نبوده است. ازاینرو اعتراف میکنم که حتی اگر دانش ناقص، مسائل غیرقابل پیشبینی و نامعین فراوانی برجای بگذارد، باز من دانش ناقص اما درست را بر تظاهر به دانش دقیق ولی احتمالاً غلط ترجیح میدهم. نظرات ظاهراً ساده اما غلط که نمیتواند از طریق تطابق ظاهری با معیارهای شناخته شده به دست آید همانطور که مثال حاضر نشان میدهد، میتواند به نتایج خطرناکی بیانجامد.
همان تدبیری که نظریهٔ حاکم «اقتصاد کلان» بهعنوان درمانی برای بیکاری پیشنهاد میکند یعنی افزایش تقاضای کل، در واقع خود علت تخصیص نادرست منابع در سطح گسترده بوده و احتمالاً بیکاری اجتنابناپذیر و گستردهای را به بار آورده است. تزریق مستمر پول در بخشهایی از اقتصاد موجب تقاضای موقت میشود – تقاضایی که با توقف یا کاهش و افزایش حجم پول متوقف میگردد-. این افزایش تقاضا با انتظار افزایش مستمر قیمتها همراه بوده و نیروی کار و سایر منابع را به سوی فعالیتهای خاصی سوق میدهد. تنها درصورتیکه حجم پول بدون وقفه در نرخ قبلی افزایش یابد یا شاید تا هنگامیکه با نرخ معینی شتاب مستمر داشته باشد این اشتغال اضافی میتواند ادامه یابد. این سیاست سطح بسیار بالایی از اشتغال را که از طرق دیگر قابل دسترسی است ایجاد نکرده، بلکه توزیع مشاغلی را به دنبال داشته که برای همیشه نمیتواند حفظ شود و پس از مدتی تنها با نرخ تورمی تداوم مییابد که به سرعت موجب نابسامانی همه فعالیتهای اقتصادی میگردد. واقعیت این است که دیدگاه نظری نادرست ما اقتصاد را به موقعیتهای مخاطرهآمیز کشانده است و در نتیجه نمیتوانیم از بروز مجدد بیکاری گسترده جلوگیری کنیم. این سیاست به این دلیل انتخاب شده است که تورم جانشین بیکاری کمتر است -چنانکه گاهی به غلط اظهار میشود- بلکه به محض توقف تورم فزاینده، وقوع بیکاری پیامد اجتنابناپذیر اما تأسفبار سیاستهای غلط گذشته است.
اکنون باید این مسائل مهم عملی که پیامد خطا در مسائل انتزاعی فلسفهٔ علم است را رها کنم. اما همچون مسألهٔ فوقْ باید نگران خطرات پذیرشِ غیر نقادانهٔ سخنانِ به ظاهر علمی در بلندمدت باشیم. میخواهم توضیح دهم که در رشته من و به نظرم در تمام رشتههای علومانسانی آنچه که بهطور سطحی روش علمی به نظر میرسد، غالباً غیر علمیترین روش است و مهمتر آنکه انتظارات ما از این رشتهها با محدودیتهای خاصی روبروست. تکیه بر علم و یا مهار آگاهانه براساس اصول علمی فراتر از آنچه که روش علمی میتواند به آن دست یابد، نتایج اسفباری خواهد داشت. البته پیشرفت علومطبیعی در دوران جدید، مافوق تمام انتظارات بوده و هر پیشنهادی برای محدود کردن آن، شکبرانگیز است. کسانی که امیدوارند قدرت فزاینده در پیشبینی و مهار فرآیندهای اجتماعی -قدرتی که عموماً نتیجهٔ خاص پیشرفت علمی تصور میشود- به زودی ما را قادر میسازد تا جامعه را کاملاً به شکل دلخواه خود در آوریم، در برابر این بصیرت مقاومت میکنند. در مقابل اکتشافات شوقآفرین علومطبیعی، شناختهای حاصل از مطالعه اجتماع دلسردکننده است و بدیهی است که اعضای جوان و عجول حرفهٔ ما برای پذیرش این بینش آماده نباشند.
بااینوجود، تکیه بر قدرت نامحدودِ علم غالباً مبتنی بر این اعتقاد غلط بوده است که روش علمی مُتضمن بهکارگیری روشهای ساخته و پرداخته و یا تقلید از شکل روش علمی و نه محتوای آن است. گویا برای حل تمام مسائل اجتماعی، تنها به چیزی مانند دستورهای آشپزی نیازمندیم. گاهی اوقات به نظر میرسد یادگیری روشهای علم بسیار آسانتر از تفکر در این باب است که مسأله چیست و چگونه باید به آن پرداخت.
تضاد میان انتظارات کنونی مردم از علم و آرزوهای عامهپسند و آنچه که واقعاً در توان علم است، مسألهای جدی است. زیرا اگر همه دانشمندان به توانایی محدود خود در امور انسانی معترف باشند، ولی عامهٔ مردم انتظاری بیش از آن داشته باشند، همواره عده ای تظاهر خواهند کرد و یا شاید هم صادقانه اعتقاد داشته باشند که میتوانند چیزی بیش از توانایی واقعیشان انجام دهند تا جوابگوی تقاضاهای مردم باشند. در واقع تمایز ادعاهای درست و نادرستی که به نام علم مطرح میشود همواره برای متخصصان بسیار دشوار و برای افراد عامی در بسیاری موارد ناممکن است.
انبوه گزارشهایی که اخیراً توسط رسانهها به نام علم در مورد «محدودیتهای رشد» انتشار مییابد و سکوت همان رسانهها در انعکاس انتقادهای متخصصانِ با صلاحیتْ موجب احساس نگرانی نسبت به نحوهٔ استفاده از شأن علم شده است. اما علم اقتصاد، بههیچوجه تنها رشتهای نیست که به نام هدایت علمیِ فعالیتهای انسانی و مطلوب بودن «مهار انسان آگاه» به جای فرایندهای خودجوش ادعاهای آنچنانی در سر داشته است. اگر اشتباه نکنم روانشناسی، روانپزشکی و شاخههایی از جامعهشناسی و بیش از همه فلسفهٔ تاریخ، بیشتر از اقتصاد، تحت تأثیر ادعاهای سطحی تواناییهای علم -آنچه من آن را پیشداوری علمپرستانه نامیدهام- قرار گرفتهاند.
اگر میخواهیم پاسدار حریم علم باشیم و در برابر داعیهٔ واهی تشابه سطحی روش علوماجتماعی با علومطبیعی دفاع کنیم باید در جهت تغییر چنین نگرشی که امروزه بخشی از آن جزء منافع دانشکدههای موجود شده تلاش بیشتری به عمل آوریم. نمیتوانیم از فیلسوفان جدید علم مانند «سِر کارل پوپر» برای ارائه آزمونی که با کمک آن علم را از غیر آن متمایز ساخت به نحوی شایسته قدردانی کنیم. من مطمئنم که برخی از آموزههایی که امروزه پذیرش گستردهای یافتهاند، از این آزمون، سربلند بیرون نمیآیند. اما درباره پدیدههای اساساً پیچیده که ساختارهای اجتماعی، نمونه بارزی از آنهاست باید بهطور خلاصه بگویم که در این رشتهها موانع اساسی در پیشبینی رویدادهای خاص وجود دارد و اگر به نحوی عمل نماییم که گویا صاحب علمی هستیم که ما را قادر به مهار این ساختارها میسازد، خودْ مانع جدی در رشد خرد آدمی است.
این نکته مهم را به خاطر بسپاریم که پیشرفت سریع علومطبیعی در زمینههایی روی داد که پیشبینی و قوانین تبیینگر، نمودهای مشاهده شدهٔ تابعی از چند متغیر نسبتاً محدود از واقعیتهای خاص یا فراوانی نسبی پدیدهها بوده است. این امر حتی ممکن است دلیل نهایی جداکردن این حوزه تحت عنوان «طبیعی» در مقابل ساختارهای بسیار سازمانیافته که من آنها را پدیدههای اساساً پیچیده نامیدهام باشد. هیچ دلیلی بر تشابه این دو زمینه وجود ندارد اما برخلاف آنچه که در وهله نخست به نظر میآید، در علومانسانی مشکلی برای تدوین نظریاتی در تبیین پدیدههای مشاهده شده وجود ندارد، بلکه مشکل در آزمون تبیینهای پیشنهاد شده و ابطال نظریههای بد است. زمانی که نظریه خود را در مورد یک وضعیت خاص در دنیای واقع اعمال میکنیم با مشکل روبرو میشویم. هر نظریهای در باب پدیدههای اساساً پیچیده به شمار زیادی از واقعیتهای ویژه اشاره دارد و برای حصول یک پیشبینی یا آزمون آن نظریه، ما ناگزیر به مشخص ساختن تمام آن واقعیتهای خاص هستیم. اگر در این مرحله موفق شویم، مشکلی در استخراج پیشبینیهای آزمونپذیر نخواهیم داشت. اما کافی است که با رایانههای جدید این دادهها را در نقاط خالی فرمولهای نظری بهصورت صحیح وارد کنیم و پیشبینی را استخراج نماییم. مشکل واقعی که علم در حل آن مشارکت اندکی دارد و در برخی موارد حل آن ناممکن است تعیین واقعیتهای خاص است.
مثالی ساده ماهیت این مشکل را نشان میدهد. یک بازی را با چند بازیکن که تقریباً دارای مهارت یکسانند در نظر بگیرید اگر علاوه بر توانایی هر بازیگر ویژگی های خاص آنها مانند میزان دقت، ادراکات و وضعیت قلب، ششها، ماهیچهها و سایر اندامهای آنها را در هر لحظه از بازی میدانستیم احتمالاً قادر بودیم نتیجه بازی را مشخص نماییم. در واقع اگر هم با بازی و هم با تیم آشنا بودیم، احتمالاً تصویر نسبتاً درستی در مورد عوامل مؤثر بر نتیجه بازی در اختیار داشتیم ولی ما قادر نیستیم که آن واقعیتها را تعیین کنیم، ازاینرو نتیجه بازی خارج از حوزه پیشبینیهای علمی است. بااینحال میتوان پی برد که چه حوادث خاصی بر نتیجهٔ بازی تأثیر میگذارد. این بدین معنا نیست که اصلاً نمیتوانیم در مورد بازی پیشبینی کنیم. اگر قواعد بازیهای مختلف را بدانیم با تماشای آنها بهزودی خواهیم فهمید که کیفیت بازی چگونه است و چه اعمالی قابل پیشبینی و چه نوع افعالی به دور از انتظار است. اما توان پیشبینی ما منحصر به این قبیل ویژگیهای عام حوادث مورد انتظار است و شامل پیشبینیهای خاص نمی شود. این امر مطابق با همان چیزی است که قبلاً آن را پیشبینی صرفاً الگویی نامیدم و هرچه بیشتر از حوزه قوانین نسبتاً ساده به طیف پدیدههای دارای قواعد پیچیده سازمانیافته نزدیکتر میشویم، بیشتر گرفتار این نوع پیشبینیها میشویم. هر قدر پیشتر میرویم، بیشتر در مییابیم که تنها قادر به تعیین برخی و نه تمام شرایطی هستیم که تعیینکننده نتیجه یک فرآیند خاص است. در نتیجه فقط میتوانیم برخی مشخصات نتیجه مورد انتظار و نه تمام آن را پیشبینی کنیم. غالباً تمام آنچه را که میتوانیم پیشبینی کنیم برخی از مشخصههای انتزاعی الگویی است که روابط میان انواع عناصر را آشکار میسازد، عناصری که اطلاعات ما نسبت به تکتک آنها بسیار کم است. بااینحال تکرار میکنم که ما همچن به پیشبینیهایی دست مییابیم که باطلشدنی و ازاینرو دارای اهمیت تجربیاند.
البته در مقایسه با پیشبینی دقیقی که در علومطبیعی انتظار داریم، پیشبینیهای الگویی، گزینه دوم بوده و نمیتوانند چندان رضایت بخش باشند. ولی میخواهم نسبت به این اعتقاد که علمیبودن یک نظریه به چیزی بیش از پیشبینی الگویی نیاز دارد هشدار دهم. اینگونه پیشبینیها در واقع نوعی فریبکاری و حتی بدتر از آن است. التزام به این اعتقاد که ما دانش و قدرتی داریم که ما را قادر به شکلدادن فرآیندهای اجتماعی مطابق با خواستههایمان میسازدْ دانشی که در واقع فاقد آنیم، حتماً زیان بیشتری بر ما وارد میسازد. شاید در علومطبیعی به دنبال محالات رفتن چندان جای ملامت نباشد زیرا ممکن است تجارب آنها، در نهایت بصیرتهای جدیدی را خلق کند. اما در علوماجتماعی این اعتقاد واهی که اعمال قدرت پیامدهای سودمندی خواهد داشت منجر به پیدایش قدرتی خواهد شد که به اجبار سایر انسانها را زیر چتر اقتداری خاص در خواهد آورد. حتی اگر چنین قدرتی فینفسه بد نباشد احتمالاً اِعمال آن، مانع کارکرد نیروهای نظم خودجوش خواهد شد، نیروهایی که حتی بدون شناخت آنها انسان را یاری بخشیده است. تنها در آغاز فهم این موضوع هستیم که با چه مهارتی، این نظام ارتباطی، مبنای عملکرد جامعهٔ صنعتی پیشرفته قرار دارد. این نظام ارتباطی که آن را بازار مینامیم مشخص کرده است که نسبت به سایر سازوکارهای سنجیدهٔ مخلوق انسان، در هضم اطلاعات پراکنده، کاراتر است.
اگر قرار است انسان در تلاش برای بهبود نظم اجتماعی بیش از آنکه مضر باشد، مفید واقع شود باید در مواردی که با پدیدههای اساساً پیچیده و سازمانیافته سر و کار دارد بیاموزد که نمیتواند مجهز به دانش کاملی شود که سلطه او را بر رویدادها ممکن سازد، باید بر دانشی تکیه کند که قابل حصول است. اما از این دانش نه برای شکل دادن به نتایجی دلخواه آنگونه که صنعتگرانْ صنایع دستی را شکل میدهند، بلکه همچون باغبانی باشد که محیط را برای رشد درختان باغ مهیا میسازد. پیشرفت علومطبیعی برخی را سرمست ساخته و شعار «موفقیت مبهوت کننده»[۷] ( اصطلاح کمونیستهای اولیه) سر میدهند، این تصور که میتوانیم همچون طبیعتْ جامعهٔ انسانی را مُسخّر خویش سازیم بسی خطرناک است . شناخت مرزهای تسخیرناپذیر دانش بشری به دانشجوی علوماجتماعی، باید درس فروتنی بیاموزد تا او را همکار کسانی نسازد که با تلاشهای مُخرب خود سعی در به انقیاد در آوردن جامعه بشری دارند؛ این تلاشها نه تنها وی را بر همنوعانش ستمگر خواهد ساخت بلکه میتواند او را ویرانگر تمدنی سازد که ساختهٔ یک انسان نبوده، بلکه در سایهٔ تلاش میلیونها انسان آزاد شکل گرفته است.
_________________________________________
پی نوشت
*مدرس دانشکدهٔ اقتصاد دانشگاه علامه طباطبایی
۱. Prima Facia
۲. Factual
Warren Weaver .۳
۴. Well-functioning Market
Numerical Knowledge .۵
۶. Pretium Mathemalicium
۷. اشاره به مقاله استالین تحت همین عنوان که در ۱۹۳۰ در پراودا به چاپ رسید. در این مقاله Dizzy with success استالین میگوید موفقیت ما در شکلدهی کمونها در بخش کشاورزی آنچنان خارقالعاده بوده است که دشمنان نیز به آن اعتراف کردهاند. (مترجم)
دیدگاهتان را بنویسید