درباره قدرت بخش ۱
درباره قدرت
نویسنده:برتراند دو ژوونل
مترجم:ریحانه باقری
برتراند دو ژوونل مستند فرایندی که دولت و اکثریت کنترلکننده به طور فزایندهای قدرتمندتر و مستبدتر شدهاند را نشان میدهد که چگونه دموکراسیها نتوانستهاند قدرت دولت را محدود کنند. این امر به گذار از پادشاهی سنتی به دوران مطلقگراییِ سلطنتی برمیگردد که بوروکراسیهای بزرگ اداری را بنا نهاد و زیربنای دولت قادر مطلق مدرن را ساخت، جایی که در آن شهروندش از رعیت دوران اشرافیت فئودالیسم و شرافت پادشاهی سنتی از اقتدار کمتری برخوردار است و شرافت اشراف جای خود را به ایدهپردازان روشنفکر داده اند.
بهشت کاذبی که سلسلهمراتب را رها کرده و به برابری تحمیلی، اعتبار کاذب دهد به همان اندازه از آزادی دور است که ظلمت از نور. این اتوپیای معدوم، وارونهنمای آن امر روشنی است که فراموش شده؛ سایه لرزانی که جرات انکارش را نداریم، شری که نه لازم است نه ضروری.
مقالهی حاضر با مقدمهی اضافهشده،شامل بخشی از کتاب اقتصاد به روایت دیگر اثر دکتر موسیغنینژاد و بیانات رونالد ریگان چهلمین رئیس جمهور آمریکا و پروفسور هانس هرمان هوپ و پروفسور میلتون فریدمن در هفت بخش ارائه میگردد.
مقایسه تجربه تاریخی در کشور فرانسه و انگلستان،در گذار از دوران قدیم به دوران جدید، نکات بسیار مهمی را، در خصوص مسیرهای متفاوت طی شده یا مسامحتا دو مدل متمایز انگلیسی و فرانسوی حرکت به سوی دموکراسی مدرن، آشکار میسازد. برتران ژوونل در توصیف و توضیح دو تجربه متفاوت انگلیسی و فرانسوی، به نقل از کتاب «حکومت انتخابی» جان استوارت میل، ابتدا حال و هوای سیاسی و گرایشهای درونی دو ملت را مورد توجه قرار میدهد و مینویسد:
دو تمایل متفاوت در افراد و ملتها وجود دارد. یکی میل به دستور دادن و دیگری بیزاری از دستور گرفتن، غلبه یکی از این دو تمایل نزد یک ملت مهمترین عناصر تاریخ آن را رقم میزند.
به عقیده جان استوارت میل، ملتهایی هستند که شور حکمرانی بر دیگری در آنها به قدری قویتر از میل به استقلال فردی است که انسانها داوطلبانه جوهر آزادی را فدای قدرت ساده ظاهری میکنند. هر یک از آنها، همانند سرباز سادهای در یک ارتش، با کمالمیل آزادی عمل شخصی خود را در دستان ژنرال (فرمانده) خود قرار میدهد به شرط این که ارتش پیروزمند باشد و او بتواند به عنوان عضوی از ارتش به خود ببالد، هرچند که در سلطه بر ملت مغلوب سهمی که نصیب او میشود تنها یک توهم باشد. چنین ملتی شانس اعمال کموبیش قدرت بر شهروندان را (هر چند چنین شانسی دور از دسترس و غیر محتمل باشد) بر قطعیت این امر که هیچکس بر دیگری قدرت بیهوده ای اعمال نکند، ترجیح میدهد.
طبق نظر جان استوارت میل، سیاست در میان چنین ملتی عمدتا رقابت برای کسب قدرت و مقام تعریف میشود. این ملت برابری را بر آزادی مقدم میدارد. مبارزات احزاب سیاسی اینجا چیزی جز تلاش برای کسب جواز مداخله در قدرت سیاسی نیست. در این جامعه، تصور مردم از دموکراسی به سادگی عبارت است از باز کردن راه ورود به مناصب حکومتی برای همه(برابری) و برچیدن انحصار چنین کاری برای یک اقلیت (آریستوکراسی). او تاکید میکند که نزد چنین ملتی، نهادها مردمیتر هستند و مناصب حکومتی به طور روزافزونی پرشمار میگردد و در نتیجه حکومت در اعمال قدرت بر شهروندان ناگزیر به افراط میگراید. به عقیده وی ملت انگلستان بر عکس وضعیت فوق، مخالف هرگونه تحمیل قدرت حکومتی، خارج از عرف و تصور مورد قبول مردم از حقوق خود است و کمتر به فکر اعمال قدرت بر دیگری است. انگلیسیها تمایل اندکی به حکومت کردن دارند اما در عوض شور زیادی برای حفظ استقلال فردی و مقاومت در برابر اقتدار حکومتی افراطی دارند.
این تفاوت میان دو ملت انگلستان و فرانسه را چگونه میتوان توضیح داد؟ ژوونل برای این کار به تاریخ تحولات سیاسی دو کشور ارجاع میدهد و میگوید: در انگلستان از زمان منشور بزرگ مگناکارتا (سال ۱۲۱۵ میلادی)، آریستوکراتها (اشراف) و طبقه متوسط نوظهور در برابر سلطه فراگیر «قدرت» پادشاه متحد شدند. از اینجا بود که تضمینهای فردی و تاکید بر حق مستقل از قدرت و در برابر قدرت شکل گرفت. در فرانسه بر عکس، طبقه متوسط برای مبارزه با امتیازات آریستوکراسی، دست اتحاد به سلطنت داد. پیروزیهای قانونگذاری دولتی در جهت نقض قوانین و حقوق عرفی در واقع محصول این اتحاد مردمی بود. به این ترتیب دو کشور با ویژگیهای بسیار متفاوت وارد دوران دموکراتیک شدند.
در انگلستان، سیستم آزادی به عنوان حقوق اشخاص متعلق به اشرافیت (آریستوکراسی) به تدریج به همه تعمیم یافت. اینجا، آزادی یک امتیاز اشرافی عمومیت یافته است. از این رو سخن گفتن از دموکراتیزاسیون در انگلستان سخن چندان دقیقی نیست، بیشتر باید گفت که عموم مردم (عوام) صاحب حقوق اشراف شدند. مصونیت شهروند بریتانیایی در برابر حکومت در واقع همان مصونیت آریستوکرات قرون وسطایی است. اما در فرانسه، سیستم اقتدار، یعنی ماشین استبداد مطلقه ساخته شده توسط پادشاهان بوربون، در دستان تودههای مردم، یا بهتر بگوییم، قدرت سیاسی مدعی حاکمیت مردم قرار گرفت.
در یکجا، دموکراسی به عنوان تعمیم آزادیهای فردی مبتنی بر تضمینهای دیرپای عرفی ظاهر شد و در جای دیگر دموکراسی به معنای اعطای حاکمیت مجهز به قدرت مطلق به همه (حاکمیت مطلق مردمی) تعبیر شد، حاکمیتی که افراد را رعیت دولت تلقی میکند. ژوونل تاکید میورزد که انقلاب انگلستان در قرن هفدهم مدعی «منشور بزرگ» است، حال آن که انقلابیون فرانسه در قرن هیجدهم از ریشلیو به عنوان «روستایی ژاکوبن»، به کرات ستایش میکنند. بر اساس اعتقاد به دموکراسی به عنوان حاکمیت مردمی است که مفهوم جدید دولت، به معنای ابزاری برای تأمین رفاه مردم (دولت رفاه)، شکل میگیرد. به این ترتیب مسوولیتهای جدیدی به عهده دولت گذاشته میشود، مانند ایجاد شغل، توزیع مجدد ثروت، تنظیم بازار، آموزش عمومی و تأمین مالی تحقیقات علمی و غیره
” اقتصاد به روایت دیگر، موسی غنینژاد”
ما در ایالات متحده و بسیاری از شما در این کشور که اینقدر خوششانس بودهایم در جامعهای با میزان زیادی از آزادی متولد شویم، تمایل داریم آزادی را مسلم فرض کرده و آن را به عنوان حالت طبیعی بشر در نظر بگیریم. این امر در مورد مردم در کشورهایی مانند آفریقای جنوبی نسبت به مردم در ایالات متحده، انگلستان و سایر کشورهای غربی مقداری کمتر است و بنابراین من عمدتا از موضع کشور خودم صحبت میکنم. ما آزادی را مسلم میدانیم. هرچند واقعیت این است که وضعیت طبیعی بشر آزادی نیست بلکه ظلم و بدبختی است. در طول تاریخ، اقلیتی از جهان از آزادی برخوردار بودهاند و آن محدوده آزادی، رو به زوال بوده و رشد نکرده است.
“میلتون فریدمن”
آزادی امری شکننده است و هرگز بیش از یک نسل با انقراض فاصله ندارد. آزادی از طریق ارث متعلق به ما نیست؛ باید توسط هر نسل به طور مداوم برای آن جنگید و از آن دفاع کرد، زیرا فقط یک بار نزد مردم میآید. کسانی که آزادی را شناختهاند و سپس آن را از دست دادهاند دیگر هرگز آن را نشناختهاند.
“رونالد ریگان”
بدون تبعیض مداوم و بی امان، یک جامعه آزادیخواه (لیبرتارین) به سرعت از بین رفته و به سوسیالیسم دولترفاه تبدیل میشود. هر نظم اجتماعی، از جمله یک نظم آزادیخواهانه یا محافظهکارانه، به یک مکانیسم خودتضمینگر احتیاج دارد. به عبارت دقیقتر، نظمهای اجتماعی (برخلاف سیستمهای مکانیکی یا بیولوژیکی) به طور خودکار حفظ نمیشوند. آنها نیاز به تلاش آگاهانه و اقدام هدفمند اعضای جامعه دارند تا از فاسد شدن آنها جلوگیری کند.
“هانس هرمان هوپ”
بخش اول
سعادت فرد در این نیست که صرفا والاترین روح آزادیخواهی را بستاید بلکه در این است که منزلت و اقتدارش این امر را تضمین نماید و در نتیجه انسان را از بازیچه و ابزاری شدن به دست قدرت حفظ کند اما چرا این مقاصد والا از بین رفته است؟ این مشارکت در اداره دولت با نام نامعقول “آزادی سیاسی” که ظاهرا ارزشمندتر از خود آزادی حقیقی قلمداد شده، مفهومی نسبت داده شده به افراد است برای حفاظت آزادی خود در برابر حمله ی بیپایان حاکمیت که خودِ این مشارکت در قدرت برای تحریک و تشویق اوست به پذیرش حق تجاوز دولت در آزادی او و این به مراتب بیش از تحمیلات سلطنت استبدادی بر رعایا بوده است.
این پدیده وقتی تحلیل شود متناقض به نظر میرسد. این امر زمانی رخ میدهد که یک ایدهی روشن از دوئل هزارساله بین قدرت و آزادی و یا قدرت و آزادگان شکل گرفته باشد
۱
آزادی اختراع نوینی نیست بلکه برعکس، ایده آن بخشی از کهنترین میراث فکری ما را تشکیل میدهد. وقتی اصطلاح آزادی را به کار میگیریم، طبیعتا الگوهایی را کشف میکنیم که در گذشتهای بسیار دور، حتی مدتها پیش از ظهور سلطنتمطلقه، تعریف شده بود. به بیان صحیح، نخستینبار در زمان رژیمهای مدرن است که تخریب حقوق ذهنی به نفع قدرت اعمال گردیده است. برای مثال، وقتی میگوییم هیچکس نمیتواند زندانی یا سلب مالکیت شود مگر به موجب قانون کشور و قضاوت همتایانش، ما به قانون مگنا کارتا برمیگردیم.
[منشور کبیر یا مَگنا کارتا منشور قانونی انگلیسی است که به طور رسمی در سال ۱۲۱۵ به تصویب رسید و جان، شاه انگلستان را موظف به پذیرفتن حقوق مشخصی برای مردان آزاد متشکل از بارونها و فئودالهای کشور انگلستان، احترام به برخی رویههای قانونی مشخص و پذیرفتن این موضوع که قدرت او توسط قانون محدود خواهد شد، مینمود. مردم عادی، رعایا و سرفها از حیطهٔ حقوقی این منشور خارج بودند. این منشور در عین حال حقوقی برای افراد تحت فرمان شاه در نظر میگیرد و تلویحا آزادیِ متهمی را که دلیلی برای اتهامش نیست را خواستار بودهاست. این منشور به یکی از مهمترین اسنادی بدل گشت که در یک روند تاریخی به ایجاد حکومت مشروطه در جوامع انگلیسی زبان امروزی بدل شد. م.]
۲
یا اگر ما با همراهی چاتم [موسسه حقوق شناسی تاریخی. م.] به دنبال تأیید مصونیت ملک خصوصی هستیم، ناخودآگاه قانون کهن نروژ را زنده میکنیم: “اگر پادشاه خانه شخصی آزاد را نقض کند، همه به دنبال پادشاه خواهند بود تا او را بکشند.” و همچنین، هنگامی که ما ادعا میکنیم حق آزادی در رفتار خود مشروط به پذیرش مسئولیت در قبال پیامد آن را داریم (مانند قانون انگلیس در مورد آزادی مطبوعات) در حال و هوای قوانین رومی نفس میکشیم. ” بردهای که خدمت میکند و بردهای که رای میدهد هر دو بهطور یکسان نشاندهنده ی یک بردگی غم انگیز است.” [پیتر پیندار] ما ایده آزادی را “به طور غریزی” میفهمیم، یا لااقل این طور فکر میکنیم ولی در حقیقت این یک بازگشتِ خاطره جمعی به روزهای آزادگیست. “انسانِ آزاد بودن” برخلاف “انسان در حالت طبیعی” صرفا یک رویای فیلسوفانه نیست بلکه حقیقتا در آن اجتماعاتی وجود داشت که قدرت حاکمیت به آنها حمله نکرده بود. از این روست که ما مفهوم حقوق فردی را استنتاج میکنیم؛ تنها چیزی که فراموش کردیم چگونگی دفاع و مصون ماندن آنها است. ما چنان به وجود قدرت خو گرفتهایم که اکنون آزادیهای خود را از عطایای او میدانیم. اما از لحاظ تاریخی، حق آزادی عملِ نامحدود در اختیار قدرت نبود بلکه منشا آن از نوع دیگری بود و تقابل اصلی این امر با ایدههای مدرن در همین نکته نهفته است که در گذشته این حق با توجه به این فرضیه که در هر انسانی کرامتی وجود دارد که قدرت بر اصل احترام به آن استوار است، وجود نداشت. این حق شخصی افراد معینی بود، ثمره افتخار وعزت بود و به آن ارج نهاده میشد. آزادی یک دستاورد بود که حق ذهنی را به خودی خود بیان میکرد. مساله آزادی را باید با نگاه به پیشینه تاریخی آن نگریست.آزادی در میان کهنترین گروه و قبایل مردم هندواروپایی شناخته شده یافت شده است. آزادی یک حق شخصیست که به افرادی و فقط به افرادی تعلق دارد که قادر به دفاع از آن هستند: یعنی به اعضای خانوادههای قدرتمند خاصی که به منظور تشکیل یک جامعه، وارد نوعی کنفدراسیون یا اتحادیه شدهاند. هرکس که به یکی از این خانوادهها تعلق داشته باشد آزاد است، زیرا برادرانی دارد که از او دفاع میکنند یا انتقام او را می گیرند. آنها قادرند، اگر او دچار سوقصد شده باشد، محل سکونت قاتل را محاصره کنند؛ آنها همچنین میتوانند وقتی که او متهم است، طرف او را بگیرند. در این همبستگی و اتحاد قدرتمند خانوادگی، کهنترین اشکال آیین دادرسی توضیح خود را پیدا میکند.
به عنوان مثال، نحوه ارائه یک دادخواست، که سابقه آن در قوانین آلفرد برای ما محفوظ است: مثلا حمله نمایشی به خانه متهم، نشانه واضح این واقعیت است که تمایل دادرسی در ابتدا مراجعه به داوری با هدف رفع یک مبارزه فیزیکی بود و همچنین توضیح میدهد که چرا این دادخواست به شکل سوگندهای انبوه [مانند قانون قسّامه ی اسلامی .م.] در برابر قانون تک سوگندی به وجود آمد، برنده کسیست که بتواند ذخایر بزرگتری از “مردان قسمخورده” را در اختیار داشته باشد تا دستان خود را پشت او بگذارند و به نفع او قسم بخورند؛ این قدرت یک محاکمهی آشکار بود، که در آن تعداد زیادی از خانواده های متحد مشارکت داشتند.
[آلفرد کبیر، پادشاه وسکس، ۸۹۳ پس از میلاد، به پبشنهاد او آموزش ابتدایی به جای لاتین به انگلیسی کهن انجام شد و به بهبود نظام حقوقی مردم پرداخت. او قوانین زندگی را از ده فرمان موسی و اصول اخلاقی مسیحی تلفیق نمود. م.]
این خانوادهها قدرتمند بودند و به استقلال خود غیرت میورزیدند اما در مفاهیم وارداتیِ اشتراکی، پذیرنده گشتند و رسم خود را به نهادهای آزادیخواه و برابری طلب بخشیدند. آنان در ابتدا مایل نبودند که یک رهبر را بپذیرند، مگر در مواردی که شرایط ضرورت داشت، در نتیجه آنها تسلیم یک دولت منظم قرار گرفتند، اما همیشه هم قبول نمیکردند که چیزی به غیر از رضایت صریحشان تن بدهند. تمام اختیارات و منابعی که به فرمان قدرت بود، آنهایی بود که تماما توسط مجامع آزادگان به آن وام داده شد. زندگی در چنین شهرهایی، مفهوم خانواده به معنای حقیقی کلمه را به تدریج از هم پاشید، اما “رئیس” هنوز روحیه شدید استقلال را تجسم میبخشید که آغاز جامعه را رقم میزد. شاهد مثالِ قدیمی ترین قانون روم کهن که بر اساس اصل خودمختاری بر اراده و اقتدار فردی بنا شده است.
دیدگاهتان را بنویسید