آیا اقتصاد رفتاری دانش مفیدی است ؟[۱]

آیا اقتصاد رفتاری دانش مفیدی است ؟[۱]

نویسنده:فرانک شوستاک[۲]

مترجم:محمد جوادی

اخیراً محبوبیت شاخه‌ای نسبتاً جدید از اقتصاد با عنوان اقتصاد رفتاری[۳] رو به فزونی است. دانیل کانمن[۴]، ورنون اسمیت[۵] و ریچارد تیلر[۶] برای توسعۀ این شاخه از اقتصاد به جایزۀ نوبل دست یافتند.

بارقه‌های نخستین چارچوب اقتصاد رفتاری در پی تشدید تردیدها در مورد فروض و تحلیل انتخاب‌های مصرف‌کننده در تئوری نئوکلاسیک، آشکار شد. مسئلۀ اصلی تئوری نئوکلاسیک این بود که رجحان‌های افراد را به شکلی توصیف می‌کرد که گویی افراد با تسلّط، آگاهی و اشراف کامل برای شکل‌دادن و هدایت آن‌ها، از یک مقیاس و معیار معیّن که در طی زمان ثابت باقی می‌ماند، بهره می‌برند.

اقتصاددانان رفتاری این توصیف نئوکلاسیک را غیرواقعی می‌دانند. از این رو برای نزدیکترکردن اقتصاد جریان اصلی به واقعیت، پیشنهاد می‌کنند که از یافته‌های دانش روان‌شناسی در علم اقتصاد استفاده شود.

در اقتصاد رفتاری فرض بر این است که احساسات و عواطف افراد در فرآیند تصمیم‌گیری آن‌ها مؤثر است؛ بنابراین اگر مصرف‌کنندگان نسبت به آینده خوشبین باشند، پیام‌های مهّمی را از طریق انتخاب‌های خود به اهالی کسب و کار مخابره خواهند کرد که در اتخاذ تصمیمات سرمایه‌گذاری مؤثر واقع خواهد شد.

براساس پژوهش‌های اقتصاد رفتاری، تمایل مصرف‌کنندگان به مصرف یا پس‌انداز در هر لحظه تحت تأثیر حالت عاطفی(مثلاً بی‌قراربودن یا آرام و قرار داشتن) آن‌ها است. آرامش نسبی روانی منجر به افزایش پس‌انداز می‌شود و منابع مورد نیاز کارآفرینان برای سرمایه‌گذاری‌های جدید را فراهم می‌کند.

اقتصاددانان رفتاری بر توجه ویژه‌ به ویژگی‌های شخصیتی و هویتی افراد تأکید دارند. افرادی که شخصیت قاطع و مصمم دارند با احتمال زیادتری در انتخاب‌های خود ملاحظات خیرخواهانه را می‌گنجانند. افراد زودتصمیم خیلی زود طمأنینۀ خود را از دست می‌دهند و با احتمال بیشتری می‌رود که پس‌انداز کافی برای دوران بازنشستگی نداشته باشند. افراد متهور ریسک‌پذیرتر هستند و با احتمال بیشتری در انتخاب‌هایی که نتایج آن شامل برد و باخت است، وارد می‌شوند(نگاه کنید به کتاب «مقدمه‌ای کوتاه بر اقتصاد رفتاری» از میشل بَدِلی[۷]).

اگر بپذیریم که نقد اقتصاد رفتاری به اقتصاد جریان اصلی وارد باشد، این پرسش مطرح می‌شود که اقتصاددانان رفتاری چگونه مسئلۀ ثبات رجحان‌های مصرف‌کننده در تئوری نئوکلاسیک را حل می‌کند و مصرف‌کننده را به عنوان یک انسان واقعی(و نه انسان ماشینی) در تحلیل اقتصادی وارد می‌کند.

نکته کلیدی در تعریف «چیستی وجود انسان» نهفته است. براساس اقتصاد رفتاری اگر الزام استفاده از دلیل منطقی در همۀ تصمیمات گوناگون را عقلایی بودن بدانیم، انسان‌ها الزاماً عقلایی رفتار نمی‌کنند؛ بلکه احساسات و عواطف مهمترین و موثرترین عامل در تصمیات مصرف‌کننده هستند. برای مثال، در سخنرانی نوبل ورنون اسمیت آمده است:

«مردم دوست دارند باور داشته باشند که تصمیمات خوب نتیجۀ استفاده از دلایل و خرد است یا هرگونه دخالت احساسات و عواطف در تصمیم‌گیری منجر به بروز اختلال و تضادها می‌شود. لودویک فون میزس و سایر اندیشمندانی که نظیر او بر اولویت کاربرد دلایل و خرد در تئوری انتخاب تأکید داشتند، چنین چیزی را تأیید نمی‌کنند و یک نقش سازنده برای احساسات و عواطف در کُنش انسانی قائل هستند[۸]»

در واقع وقتی‌که توصیف نادرستی از اهمیت عقل و خرد وجود داشته باشد، با انسان‌ها نظیر سایر اشیاء رفتار خواهد شد؛ و در نتیجه براساس چنین تفکری، کُنش انسانی توسط خرد هدایت نمی‌شود بلکه توسط عوامل خارجی که بر انسان‌ها دیکته می‌شوند، شکل می‌گیرد. براساس چنین تفکری می‌توان واکنش‌های گوناگون افراد به یک مُحرک خاص را مشاهده کرد و به طیفی از نتیجه‌گیری‌ها در مورد اقتصاد رسید ولی مطابق با تفکر لودویک فون میزس:

«اگر نتوانیم از دیدگاه کنشگر به معنای محرک و همچنین هدفی که او از واکنش‌هایش دنبال می‌کند نگاه کنیم و آن را در تحلیل وارد کنیم، هرگونه توصیف از کُنش انسانی غیرممکن خواهد بود[۹]»

اقتصاددانان رفتاری و اقتصاددانان تجربی با طردکردن اهمیت عقل و خرد انسانی، با انسان نظیر هر موجود زندۀ دیگری رفتار می‌کنند. در واقع، برخی اقتصاددانان تجربی با ترتیب‌دادن آزمایش‌هایی بر روی موش‌ها و کبوترها تلاش کرده‌اند تا گزاره‌های گوناگونی از اقتصاد جریان اصلی را تأیید کنند[۱۰].

 

چرا استفاده از دانش روان‌شناسی در اقتصاد، آن را واقع‌گرایانه‌تر نمی‌کند؟

دانش روان‌شناسی یکی از مؤلفه‌های مهم در اقتصاد رفتاری و اقتصاد تجربی است؛ زیرا کُنش انسانی و دانش روان‌شناسی دارای پیوندهای درونی دوجانبه هستند. با این حال یک تمایز روشن بین اقتصاد و روان‌شناسی وجود دارد. روان‌شناسی به محتوای اهداف و ارزش‌ها می‌پردازد، درحالی که اقتصاد با این فرض آغاز می‌شود که افراد یک رفتار هدفمند را دنبال می‌کنند. مورای روثبارد معتقد است:

«اهداف افراد ممکن است بر مبنای خودخواهی یا شامل دیگرخواهی و نوع‌دوستی باشد، ممکن است مبتذل و پست به نظر بیایند یا متعالی و مهذّب دانسته شوند. شاید اهداف افراد بر لذّت بردن از کالاها و رفاه و آسایش جسمانی دلالت کنند یا به زندگی زاهدانه و پارسایی معطوف باشند. قواعد اقتصاد بدون توجه به ماهیت اهداف افراد، حاکم هستند و اقتصاد هیچ قضاوتی در مورد اهداف افراد ندارد[۱۱]»

در حالی که

«روان‌شناسی و اخلاق به محتوای اهداف انسانی می‌پردازد. روان‌شناسی می‌خواهد به پرسش‌هایی نظیر این‌که «چرا انسان برخی از اهداف را انتخاب می‌کند» یا «انسان باید کدام اهداف را ارزشمند بداند؟» پاسخ دهد[۱۲]»

 

بنابراین موضوع اقتصاد عبارت است از بررسی صوری و منطقی این واقعیت که انسان‌ها دارای اهدافی از پیش تعیین‌شده هستند و از ابزارهایی برای رسیدن به این اهداف استفاده بهره می‌برند. در نتیجه اقتصاد یک رشتۀ علمی کاملاً متفاوت و مجزا از روان‌شناسی است.

با واردکردن روان‌شناسی به اقتصاد، جنبۀ جهان‌شمول بودن نظریۀ اقتصادی از دست می‌رود. این دقیقاً کاری است که دانیل کانمن که برنده جایزه نوبل اقتصادی شد و پیروان او انجام می‌دهند.

کانمن با توسل به آزمایش‌های گوناگونی که ترتیب داده است، نتیجه می‌گیرد که افراد همیشه آن‌گونه که اقتصاد جریان اصلی مفروض می‌گیرد، عقلایی رفتار نمی‌کنند. با این وجود، آن‌چه کانمن کشف کرده است هیچ ارتباطی به این ندارد که آیا افراد منطقی و عقلایی هستند یا نه؛ بلکه به وجود فروض ناقص و نادرست در اقتصاد متعارف نظیر فرض ثبات رجحان‌های افراد، دلالت دارد. به‌طور خلاصه به این گزاره مربوط می‌شود که افراد شبیه ماشین‌ها هرگز ذهنیت و نظر خود را تغییر نمی‌دهند.

علیرغم آموزه‌های اقتصاد جریان اصلی، آموزه‌های مکتب اتریشی همیشه دلالت بر این داشته‌اند که ارزش‌گذاری خودبنیاد بدون توجه چیزها و اشیایی که باید ارزش‌گذاری شوند خالی از معنا خواهد بود. روثبارد در این زمینه می‌نویسد: «هیچ‌گونه ارزش‌گذاری بدون چیزها و اشیایی که ارزشمند هستند، نمی‌تواند وجود داشته باشد[۱۳]».

به بیان دیگر، ارزش‌گذاری از ذهنی که ارزش چیزها و اشیا را می‌سنجد، حاصل می‌‌شود. این یک رابطه بین ذهن و شئ است.

اگر رجحان‌ها ثابت باشند، می‌توان آن‌ها را در قالب روابط ریاضی بیان کرد. مثلاً می‌توان تمایلات و خواسته‌های افراد را در یک رابطۀ ریاضی خلاصه کرد و این رویّه در ادبیات اقتصاد جریان اصلی بسیار معمول است و با عنوان تابع مطبوبیت از آن یاد می‌شود. جالب است که فرض ثبات به عنوان یکی از مهمترین ویژگی‌های عقلانیت در اقتصاد متعارف طرح شده است.

بدیهی است افراد ذهنیت و نظر خود را تغییر می‌دهند و این کشف کانمن مبنی بر انحراف دائمی و سیستماتیک رفتار انسان‌های واقعی با آن‌چه در اقتصاد جریان اصلی به صورت انسان ماشینی مدل شده است، ابداً شگفت‌آور نیست[۱۴].

کانمن به جای این‌که فرض ثبات رجحان‌ها را به‌طور کامل کنار بگذارد، به تجدیدنظر در روابط ریاضی مربوط به رجحان‌های مصرف‌کننده اکتفا کرده است. مثلاً در مورد تابع مطلوبیت تغییراتی ایجاد کرد تا ظاهراً آن را نسبت به مدل اقتصاد جریان اصلی واقع‌گرایانه‌تر کند. او در کتابش که بسیار مورد تحسین واقع شد، می‌نویسد:

«از این رو، تا زمانی که تابع ارزش(مطلوبیت) فردی تحت تأثیر پیامدهای مربوط به برخی مقادیر و مبالغ خاص(مثلاً مقدار معینی سود یا همان مقدار زیان) باشد، نمی‌تواند همیشه نگرش‌ها به پول را بدون تورش منعکس کند. چنین اختلالی به‌سادگی می‌تواند هنگام کسب سود منجر به ایجاد مناطق محدب در تابع ارزش شود و هنگام زیان دیدن نیز مناطق مقعر ایجاد کند. ایجاد مناطق مقعر محتمل‌تر است زیرا اغلب زیان‌های بزرگ منجر به تغییر سبک زندگی می‌شوند[۱۵]»

 

چارچوب میزسی انتخاب‌های مصرف‌کننده

در چارچوب اندیشۀ میزس، می‌توان ویژگی‌ها و معنای کُنش انسانی را معلوم و مشخص کرد. به عنوان مثال، با مشاهدۀ این‌که مردم در فعالیت‌های مختلفی نظیر فعالیّت‌های جسمانی و یدی، رانندگی، راه‌رفتن در خیابان و یا صرف غذا در رستوران مشغول هستند؛ ویژگی مشخصۀ این فعالیت‌ها این است که همۀ آن‌ها هدفمند هستند.

افزون بر این ما می‌توانیم معنایی برای این فعالیّت‌ها قائل باشیم.  به این ترتیب، فعالیّت‌های جسمانی و یدی ممکن است ابزاری برای برخی از افراد به‌منظور کسب پول باشد و این پول آن‌ها را قادر می‌کند تا به طیف گوناگونی از اهداف نظیر خریدن خوراک یا پوشاک دسترسی پیدا کنند. صرف غذا در رستوران ممکن است ابزاری برای ایجاد روابط کسب‌وکار باشد. رانندگی ممکن است ابزاری برای رسیدن به یک مقصد معین باشد.

به بیان دیگر، افراد در یک چارچوب ابزار ـ اهداف فعالیّت می‌کنند؛ آن‌ها از ابزارهای گوناگونی برای تأمین اهداف خود بهره می‌برند. همچنین براساس شرح فوق، می‌توان کُنش‌ها را آگاهانه و هدفمند دانست.

این‌که کُنش انسانی آگاهانه و هدفمند است یک دانش تجربی و مبتنی بر آزمایش نیست بلکه قطعی، مسلم و یقینی است. اگر فردی با این واقعیت مخالفت کند، در واقع فقط خودش را نقض کرده است؛ زیرا او کُنشی آگاهانه و هدفمند را برای به کرسی نشاندن یک استدلال مبنی بر ناآگاهانه و غیرهدفمند بودن کُنش انسان آغاز کرده است.

هر نتیجۀ دیگری هم که از این دانش مبنی بر آگاهانه و هدفمند بودن کُنش انسانی استخراج بشود، همواره درست و معتبر خواهد بود و اثبات آن نیازی به انجام انواع آزمایش‌هایی که در اقتصاد تجربی متداول است، ندارد. دانش قطعی، مسلم و یقینی هیچ نیازی به آزمایش تجربی ندارد.

اقتصاددانان رفتاری و اقتصادانان تجربی نظیر ورنون اسمیت که برنده جایزه نوبل بود، این دیدگاه که مبتنی بر آگاهانه و هدفمند بودن کُنش انسانی است را مردود می‌دانند. اسمیت در این مورد نوشته است:

«او(میزس) می‌خواهد ادعا کند که کُنش انسان آگاهانه هدفمند است؛ ولی اثبات این ادعا برای اعتبار سیستم پیشنهادی او الزامی نیست. در هر صورت تداوم عملکرد بازارها وابسته به این نیست که انگیزۀ اصلی کُنش انسانی شامل برخی انتخاب‌های خودآگاه هدایت‌کننده باشد یا نباشد. او به‌شدت عملکرد ناخودآگاه ذهن را زیر سوال می‌برد. ما نه‌تنها یادگیری اغلب چیزهایی که می‌دانیم را به یاد نمی‌آوریم، بلکه فرآیند یادگیری(یعنی ذهن) خارج از دسترسی تجربی ما قرار دارد…. وحتی فرآیند تصمیم‌گیری در مورد مسائل مهمی که در زندگی‌مان داریم توسط لایه‌های زیرین بخش خودآگاه مغز انجام می‌شود[۱۶]»

 

ابزار ـ اهداف و انتخاب‌های مصرف‌کننده

کُنش هدفمند دلالت بر این دارد که افراد ابزارهای گوناگونی را برای تحقق اهداف خود بررسی و ارزیابی می‌کنند. اهداف فردی الزاماً نوعی استاندارد، معیار و قاعده‌مندی را بر ارزش‌گذاری‌ها و نهایتاً انتخاب‌های افراد دیکته می‌کنند. در واقع هر فرد با تعیین یک هدف خاص، معیارهای مشخصی برای ارزش‌گذاری ابزارها را وضع می‌کند. به‌عنوان مثال اگر هدف من این باشد که خدمات آموزشی مناسبی برای فرزندم فراهم کنم، باید موسسات آموزشی مختلف را مورد بررسی قرار بدهم و آن‌ها را براساس اطلاعاتی که از کیفیت خدمات آموزشی هر یک از آن موسسات آموزشی کسب کرده‌ام، رتبه‌بندی کنم. توجه داشته باشید که معیار من برای رتبه‌بندی این موسسات آموزشی براساس هدف من معین می‌شود که در واقع دستیابی به کیفیت مناسب آموزشی]ممکن است نزدیک‌بودن به محل زندگی هدف من باشد یا هر چیز دیگری[ برای فرزندم است.

یا ممکن است تمایل داشته باشم که یک اتومبیل بخرم و البته گزینه‌های مختلفی در بازار وجود دارند و من باید تعیین کنم که چه اهدافی از خریدن اتومبیل دارم تا براساس آن اتومبیل مناسب را انتخاب کنم؛  مثلاً این‌که می‌خواهم با اتومبیل به سفرهایی بروم که مستلزم طی مسافت زیادی هستند یا فقط نیاز دارم تا با آن خودم را به ایستگاه قطار برسانم. هدف نهایی من تعیین خواهد کرد که هر اتومبیل را چگونه ارزش‌گذاری بکنم. شاید خریدن یک ماشین دست دوم هم برای طی مسافت‌های کوتاه مناسب باشد. تا هنگامی‌که اهداف فردی ارزش‌گذاری ابزارها و نهایتاً انتخاب‌های افراد را تعیین می‌کنند، در صورتی‌که اهداف یک فرد معین تغییر کند، یک کالای معین توسط همان فرد به نحو متفاوتی ارزش‌گذاری خواهد شد.

در هر لحظه از زمان، افراد تمایل دارند تا به طیف گسترده‌ای از اهداف خود نائل بشوند ولی کمیابی ابزارها مانع از تحقق همۀ آن اهداف می‌شود. از این رو وقتی‌که ابزارهای بیشتری وجود داشته باشند، تعداد بیشتری از اهداف افراد به‌طور هم‌زمان برآورده خواهد شد و سطح زندگی افراد بالاتر خواهد رفت.

یکی دیگر از چیزهایی که دستیابی به اهداف گوناگون را محدود می‌کند، عدم‌تناسب ابزارهای موجود است؛ مثلاً برای رفع عطش یک فرد تشنه در بیابان به آب نیاز است و در چنین شرایطی وجود مقادیر معتنابهی از الماس ابداً سودمند نخواهد بود.

توجه داشته باشید که چارچوب ابزار ـ اهداف یکی از اجزای لاینفک کُنش انسانی است؛ چه کنش‌های او در تطابق با آن‌چه «عقلایی» خوانده می‌شود، باشند و چه نباشند.

افزون‌براین وقتی پذیرفته باشیم که کُنش انسانی آگاهانه و هدفمند است، این به‌معنای آن نیست که بتوان رجحان‌های افراد را در آزمایشگاه یا توسط پرسشنامه استخراج و ثبت کنیم؛ زیرا تنها چیزهایی را می‌توان با این روش استخراج و ثبت کرد که ثابت باشند. از این رو، نتایج متفاوتی که از آزمایشگاه‌ها یا توسط پرسشنامه‌ها به دست می‌آیند ابداً نمی‌توانند آن‌گونه که اقتصاددانان ادعا می‌کنند، درک ما را از کُنش انسانی بهبود دهند؛ بلکه دقیقاً برعکس، مانع دستیابی ما به یک دانش معنادار خواهند بود.

 

نتیجه‌گیری

اقتصاددانان رفتاری با تردید در این‌که عقل و خرد عامل اصلی هدایت کُنش انسانی است بر اهمیت نقش احساسات و عواطف به‌عنوان عامل کلیدی در این خصوص تأکید دارند.

اقتصاددانان رفتاری با استفاده از تحلیل‌های روان‌شناسانه ظاهراً اثبات کرده‌اند که رفتار افراد غیرعقلایی است.

بنابراین، اقتصاددانان رفتاری به‌طور ضمنی بنیان‌هایی را برای توجیه مداخلات دولتی مبنی بر اصلاح رفتار غیرعقلایی افراد به‌منظور حمایت و حفاظت از ایشان در برابر چنین رفتارهایی، فراهم کرده‌اند.

مثلاً نوسانات گسترده در بازارهای مالی که اقتصاد آسیب می‌زنند، می‌توانند به رفتار غیرعقلایی افراد نسبت داده شوند. چنین تحلیلی دلالت بر آن دارد که این رفتارهای غیرعقلایی باید با برخی مقررات محدودکننده کنترل شوند.

توجه داشته باشید اقتصاددانان رفتاری درحالی نسبت به واقع‌گرا نبودن اقتصاد جریان اصلی نقدهایی را وارد می‌کنند که توصیف خودشان از وجود انسان‌ها در واقع یک انسان ماشینی است.

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

[۱] https://mises.org/wire/behavioral-economics-good-economics

[۲] Frank Shostak

[۳] Behavioral Economics (BE)

[۴] Daniel Kahneman

[۵] Vernon Smith

[۶] Richard Thaler

[۷] See Michelle Baddeley’s Behavioural Economics. A Very Short Introduction

[۸] Vernon L. Smith, “ Reflections on Human Action after 50 years,” Cato Journal 19, no.2 (Fall 1999): 200.

[۹] Ludwig Von Mises, The Ultimate Foundation of Economic Science. See chapter 2.

[۱۰] Frances K. McSweeney and Samantha Swindell, “Behavioral Economics and Within-Session Changes in Responding,” Journal of the Experimental Analysis of Behavior 72, no.3 (November,1999): 355–۷۱.

[۱۱] Murray N. Rothbard, Man, Economy and State, p. 63.

[۱۲] Ibid., p. 63.

[۱۳] Murray N. Rothbard, Towards a Reconstruction of Utility and Welfare Economics

[۱۴] Daniel Kahneman and Amos Tversky, “Prospect Theory: An analysis of decision under risk.” Econometrica 47, no. 2 (March, 1979).

[۱۵] Ibid

[۱۶] Vernon L. Smith, “ Reflections on Human Action after 50 years,” Cato Journal 19, no. 2 (Fall 1999): 200

اشتراك گذاری نوشته

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.