هایک و سنّت
نویسنده: ادوارد فسر*
برگردان به پارسی: محسن رنجبر
به همان اندازه که زمانی اخلاق سنتی را بدیهی میگرفتند، این روزها با آن مخالفت میکنند و اگر خیلیها به مضمون خاص این نظام اخلاقی، مخصوصا جایی که به موضوعات جنسی اشاره دارد، با تحقیر و بیاعتنایی نگاه میکنند، برخوردشان با این عقیده فرااخلاقی که قوانین اخلاقی را باید دقیقا به خاطر سنتی بودنشان رعایت کرد، حتی از آن هم بدتر است و میپندارند که اخلاق سنتی هیچ ارزشی ندارد. افراد مدرن و فرهیخته، مخالفت با مشروعیت هر نهاد یا هر قانون رفتاری را که هر قدر هم گسترده، دیرپا و قابل احترام باشد، اما توجیهی عقلانی نیافته باشد، نشانه سواد و مدرن بودن خود میدانند.
اخلاق سنتی در نگاه آنها از دو جهت منفور و نامیمون است. اولا آن را نمیتوان توجیه عقلانی کرد و ثانیا طرفداران این نظام اخلاقی حتی زحمت توجیه آن به شیوهای عقلانی را به خود نمیدهند. از نگاه آنها باورمندان به اخلاقیات سنتی نه تنها اسیر «حکمت رایج» هستند، بلکه آنچه آنها را گرفتار خود کرده، حکمت رایج در میان افرادی است که مدتها پیش مردهاند. مومنان به اخلاقیات سنتی در چنگ عدم عقلانیت، خرافه و جهالت گرفتار شدهاند و بدتر از همه اعتقاداتی منسوخ دارند و از دنیا عقب ماندهاند
مدرنهای باریکبین، بافرهنگ و روشنفکر، درستی این نوع نگاه به سنت را آشکار و بدیهی میدانند و جالب آن که درستی این نگرش از دید آنها چنان روشن است که چندان نیازی به توجیهش نمیبینند. این به خودی خود میتواند چند پرسش در ذهن مطرح کند یا دستکم ابروی فرد را از سر تعجب بالا برد. چرا سنتگراها باید حتما دیدگاهشان در قبال اخلاق سنتی را توجیه کنند، اما چنین الزامی حول نگرش مدرنها نسبت به اصول اخلاقیشان وجود ندارد؟ به لحاظ عقلانی، آنچه باید یک قانون یا نهاد اخلاقی را به طریقی توجیه کند، دقیقا چیست؟ آیا نوعی آزمون یا روند تصمیمگیری وجود دارد که دیدگاههای سنتی آن را تاب نمیآورند، اما نگرش های مدرن آن را به سادگی و با موفقیت پشت سر میگذارند؟ اما به واقع ابروی مدرنها معمولا هرگز بالا نمیرود و به نظر نمیآید که این دست پرسشها تقریبا هیچگاه به اذهان روشنبین و همواره پرسشگر معمولی راه یابد.
با این وجود، اینها همیشه مهمترین پرسشهایی بوده که اذهان محافظهکار را به خود مشغول کرده است. در حقیقت یک باور پیشپاافتاده و عادی در اندیشه محافظهکاران از زمان ادموند برک این بوده که غالبا این نمایندگان خودفرموده خرد، روشنبینی و ترقیخواهی هستند که بیش از همه جزماندیش اند و کمتر از همه خود را به نقد میکشند و برنامههایشان برای پیشرفت اخلاقی و اجتماعی، از انقلاب فرانسه گرفته تا انقلاب روسیه و انقلاب جنسی، زیان بسیار بیشتری را در قیاس با تمام چینشهای سنتی پیشین برای رفاه و بهروزی بشر ایجاد کرده است.
درست است که هنوز همه مدرنهای درسخوانده و فرهیخته، انقلاب جنسی را مصیبتبار نمیدانند، اما تا همین اواخر تنها شمار اندکی از آنها ویرانگری و شومی انقلاب روسیه را که حتی از این هم آشکارتر بود، میپذیرفتند. آگاهی روشنبینانه، هر چند بیاهمیتترین نقایص نهادهای سنتی را که حتی مدتها پیش از میان رفتهاند، به تندی محکوم میکند، اما با ناکامیهای آشکار و فعلی طرحهای مورد حمایت خود بسیار بردبار و روادار رفتار میکند.
اما نقد محافظهکارانه از اینکه تنها نقاب از چهره این تزویر روشنفکرانه بردارد، فراتر میرود و از تعریضی ژرفتر پرده برمیدارد. مشخص میشود که هر جا سخن از توجیه عقلانی به میان میآید، این دقیقا سنتگراها و نه منتقدان مدرن آنها هستند که دست بالاتر دارند. خود سنت که چیزی نیست مگر عصاره قرنها تجربه بشر، مطمئنترین راهنما را برای تعیین عقلانیترین روش عمل به دست میدهد. سنت و خرد نه تنها در برابر هم نمینشینند، بلکه نمیتوان آنها را از یکدیگر جدا کرد و چشم خرد بدون سنت، کور خواهد بود.
ذهن بهاصطلاح روشنبین، سنت را به کناری مینهد، به این امید که تکیهگاهی استوارتر به دست آرد، اما هیچ تکیهگاه دیگری در کار نیست و میخ خیمه را بر جایی غیر از زمین سخت تجربه بشری نمیتوان کوفت؛ و این متفکر روشناندیش به زودی خود را در هوا معلق میبیند. از این رو هیچ عجیب نیست که مدرنیستها، به این خاطر که خود را در حال سقوط آزاد میبینند، غالبا پستمدرن میشوند و به کلی دست از عقل میشویند. شاید گمان بردهاید که بازگشت به سنت، پاسخ مناسبتر برای شیفتگان خرد است. اما در این صورت آنچه در آغاز واقعا مدرنها را پیش میراند، عشق به خرد بود یا بیزاری از سنت؟ آیا ممکن است بر خلاف ادعای روشنفکران، نفرت از سنت عامل عشق به خرد بوده باشد، نه برعکس؟
عقلانی بودن سنت و غیرعقلانی بودن دشمنی با آن، درونمایه تاملاتی بر انقلاب فرانسه نوشته ادموند برک است. اما آثار فردریش آگوست هایک (که بسیار از برک الهام گرفته بود) میتواند بسطیافته ترین و گیراترین روایت از این موضوعات یا به سخن دیگر، نظریهای پیرامون تکامل فرهنگی از راه نوعی انتخاب طبیعی را به دست دهد که در چارچوبی بیان شده که مدرنیستهای روشنفکر پساداروینی نمیتوانند بی هیچ کنکاشی به سادگی کنارش بگذارند.
هدف این مقاله، بیان دیدگاه هایک و دفاع از آن (البته در برابر ایرادات منتقدین هایک، اما همچنین در برابر بدفهمیهای بسیاری از تحسینکنندگان او) است. برخی از این ستایشگران هایک، واقعا به دیدگاههای او پیرامون «تکامل» علاقه دارند، اما در حالی که علاقهشان به نظرات او درباره «سنت» کمتر است، وانمود میکنند که هایک هواخواه تغییر مدام است یا جانب «پویایی» را در برابر «ایستایی» میگیرد.
اما هایک، دستکم به معنای مدنظر این افرادی که دوست دارند هایکی خوانده شوند، هرگز چنین نبود. پیشرفت تکنولوژیک، خلاقیت بازار و مواردی از این دست چیزهایی بودند که هایک سرسختانه از آنها دفاع میکرد، اما این جا به این قبیل مسائل نمیپردازیم. تا جایی که به نهادهای بنیادین اخلاقی دلمشغولیم، هایک با سنت محافظهکاری برکی بسیار همداستان بود؛ سنتی که اندیشناک انحراف و دستکاری در این نهادها بود (از جمله نهادهای اخلاقی خاصی که نظم بازار آزاد که لیبرتارینها به درستی به آن بها میدهند، بر آنها استوار است). البته هایک هر گونه تغییر در این نهادها را به طور مطلق منتفی نمیدانست، اما محافظهکارها هم چنین نمیکنند. پرسش این است که موضع درست کدام است و در کشاکش سنتگراها و نوآوران اخلاقی، کدام دیدگاه پذیرفته میشود؟ هایک در این کشاکش، بیترید جانب محافظهکاران را میگیرد. [۱] او همچون برک تاکید میکند که هرچند ممکن است سنت همیشه حرف آخر را نزند، اما همواره حرف اول را به ما خواهد گفت.
انواع سنتگرایی
در آغاز باید میان ادعای هایک پیرامون ارزش سنت و دیگر ادعاهایی که غالبا در دفاع از آن بیان میشود، تمییز بگذاریم. محض نمونه غالبا تصور میشود که یک عمل سنتی صرفا به این خاطر که از سنت برآمده یا متداول است، ارزش دارد؛ نه به این معنا که سنتی بودنش دلیلی است بر ارزشمندی (مستقلانه) آن، بلکه به این معنا که سنتی بودن یا متداول بودن، به خودی خود ارزشمند است. به سخن دیگر حتی اعمالی که شاید ذاتا مهم نباشند و اگر وجود نداشتند، نیازی به خلقشان نبود، ممکن است تنها به این خاطر که در اندازهای گسترده و برای مدتی دراز در یک جامعه پذیرفته شدهاند، حائز امتیازی خاص باشند. بخشی از دلیل این نکته آن است که انسانها بنا به طبیعتشان بنده عادت هستند. بهترین کارکرد ما هنگامی است که بتوانیم در محیطی پایدار فعالیت کنیم و خود پایداری و لذا پیشبینیپذیری این محیط، فارغ از عناصر خاصی که میتوان روی حضورشان تکیه کرد، ذاتا ارزشمند است. از این رو در بسیاری موارد (البته آشکار است که نه در همه آنها) حتی وجود دولت بد بهتر از آن است که هیچ دولتی در کار نباشد، دقیقا به این خاطر که حتی نظامی ناقص از قانون و نظم، چارچوب بهتری را برای عمل در قیاس با فضایی که بیقانونی محض بر آن حاکم است، پدید میآورد. گاهی (هر چند باز روشن است که نه همیشه) ممکن است انقلابیها نه تنها به خاطر ایدئولوژی احمقانهای که میخواهند بر همه تحمیل کنند، بلکه به سبب انقلابی بودنشان خطرناک باشند.
یک جنبه دیگر این عقیده آن است که سنتها که بنا به سرشت خود در میان اعضای یک اجتماع مشترک هستند، حسی از تعلق و هدف مشترک را که برای بقا و رشد آن ضروری است، به اعضایش میبخشند. مثلا یکپارچگی خانواده با اعمال متداولش (مثل مسافرتهای سالانه برای گذراندن تعطیلات در کنار مادربزرگ) تقویت میشود. گروههای بزرگتر اجتماعی میتوانند هویت خود را طی هزاران سال با تبعیت سرسختانه از یک مجموعه اعمال مختلف حفظ کنند و به این خاطر است که میگویند این یهودیان نبودند که سبت [۲] را حفظ کردند، بلکه سبت بود که یهودیان را حفظ کرد. احتمالا مجموعهای از رسوم دیگر نیز در اصل میتوانسته این کار را به همین خوبی انجام دهد (مثل سفر به خانه عمه آگاتا به جای سفر به خانه مادربزرگ یا برگزاری مراسم مذهبی در روزهای یکشنبه به جای شنبهها)، اما نکته این است که یک مجموعه آداب و سنن باید این کار را انجام میداد و هنگامی که یک مجموعه خاص از این رسوم ریشه میدواند، پایداریاش نقش مهمی در دوام جامعه خواهد داشت.
روشن است که این مجموعه باورها بخشی از دفاع محافظهکارانه از احترام به سنت است که هرچند هایک بیتردید تاییدش میکرد، اما چیزی نیست که او در دفاع خود از سنت در ذهن داشته. در نگاه او، به واقع مضمون خاص اعمال سنتی غالبا مهم است. مساله فقط این نیست که عملی از سنت برآمده باشد، بلکه هایک سنتی بودن این عمل را شاهدی بر آن میگیرد که ارزشی ذاتی و مستقل دارد. این را باید به خاطر سپرد، چون گاهی به غلط تصور میشود که دیدگاه هایک نوعی نسبیگرایی در خود دارد؛ به شکلی که گویی فارغ از اینکه کدام جامعه سنتهای برتری دارد، اعمال سنتی حاکم در هر جامعه ضرورتا بهترین اعمال برای آن جامعه خاص هستند. اما هایک اصلا چنین باوری ندارد و در حقیقت بر برتری عینی برخی سنتها در مقابل برخی دیگر تاکید میکند. از این نوع نسبیگرایی تنها میتوان در ارتباط با سنتهایی (مثل مسافرت در تعطیلات آغاز هر سال، مشخصا به خانه مادربزرگ) دفاع کرد که ارزششان تنها از سنتی بودن آنها ریشه میگیرد. هایک در وهله نخست علاقهای به این نوع سنتها ندارد.
نوع دیگری از دفاع از سنت بر روشی استوار است که طبق آن، درک کامل باورها و اعمال غالبا تنها در بافت یک سنت جریاندار فکری یا عملی که هم روابط درونی میان ایدهها و اعمال و هم روابط بین معانی ضمنی آنها آهسته آهسته در آن شکل میگیرد، امکانپذیر است. قانون، مثالی خوب در این باره است. واقعا هیچ مجموعهای از قوانینِ به خوبی بیان شده وجود ندارد که بتوان آن را یک بار برای همیشه به صورت نظامی بسته که تمام موارد قابل تصور را در بر گیرد، ارائه کرد. در عوض، در گذر نسلهای مختلف که قانون در شرایطی تازه و پیشبینی نشده به کار میرود و پرده از دلالتهای مخفی آن میافتد، معانی ضمنی یک مجموعه اصول مشخص، تکهتکه و آهسته آهسته آشکار میشوند.
موضع کلامی کلیسای کاتولیک تا اندازهای بر چیزی شبیه به این مفهوم از سنت تکیه دارد، چه این که معنایی در آیین کاتولیکی هست که با شکل گرفتن روابط درونی میان باورهای عقیدتی و دلالتهای آنها، غالبا هنگامی که با مشکلات پیشبینینشده (یا به سخن دیگر نهضتهای بدعتآمیز و تفرقهافکن) روبهرو میشوند، درک کلیسا از آموزههای بنیادینش در گذر سدهها در آن معنا شکل میگیرد و عقاید مربوط به تثلیث، تجسد [تجسد خدا در قالب عیسی مسیح]، زندگی مریم باکره و … در روندی تدریجی و طولانی به این طریق بسط مییابد. و به قول جی.کی.چسترتون، شکلگیری عقاید کاتولیکی (درون این مفهوم از سنت به معنای کلی)، نه به معنای افزودن دلبخواهی مولفههای خارجی به آن، بلکه به معنای تکاملی طبیعی از درون است: «وقتی از رشد یک کودک صحبت میکنیم، منظورمان این است که او با قوت و قدرت خود، بزرگتر و قویتر میشود، نه اینکه دورش را با بالشتکهای بیشتر میپوشانیم یا با چوبپا راه میرود تا بلندتر به نظر آید. وقتی میگوییم که یک بچه گربه رشد میکند و گربهای بالغ میشود، منظور این نیست که با رشد خود آهسته آهسته شبیه سگ میشود، بلکه منظور این است که بیشتر گربه میشود و نه کمتر.»
به نظر میرسد که السدر مکینتایر فیلسوف نیز در استمداد خود از مفهوم سنت به مثابه کلیدی برای درک سرشت عقلانیت، چیزی شبیه به همین باور را در ذهن دارد. در نگاه او، چشمانداز اخلاقی یا نظام اعتقادی عقلانی، چشمانداز یا نظامی متعلق به یک سیستم فکری است که اندیشههای بنیادین سنت به تدریج در آن مشخص شدهاند و به شیوهای نظاممند جهت رفع ایرادات این نظام فکری و هماهنگی آن با شواهد جدید اصلاح شدهاند. یک سنت هنگامی به لحاظ عقلانی برتر از سنتهای دیگر است که بتواند مشکلاتی را که با آنها روبهرو میشود، بهتر از سنتهای دیگر با استفاده از منابع درونی خود حل کند یا به سخن دیگر از یکدستی و سامان درونی بیشتری برخوردار باشد.
آثار هایک به وضوح ایدههایی را بیان میکنند که طنین این برداشت از سنت به مثابه ظهور تدریجی و درونی دلالتهای یک نظام فکری یا عملی در آنها شنیده میشود. این نکته بیش از همه در قواعد و نظم مشهود است که هایک در آن، تکامل قواعد عملی (که در نظامهای اخلاقی و به ویژه در قوانین عرفی تجسم مییابند) را به عنوان فرآیندی بررسی میکند که قواعد غالبا ناآشکار یا ضمنی به تدریج به واسطه آن بیان میشوند و با پیدایش نهادهای جدید، دلالتهایشان استخراج میگردد.
در این برداشت، قانون و اخلاق نه یک نظام بسته تصنعی پدیدآمده از راه حکم و دستور، بلکه یک ساختار نظامیافته و متکامل را شکل میدهند؛ یک نظم خودانگیخته که به خاطر سرشت مساله نمیتواند یکباره به طور کامل تعریف شود، بلکه آن را تنها میتوان به شکلی تدریجی تبیین کرد و حتی در این صورت نیز چنین نیست که تعریفش پایان یافته باشد، چون اصولا نه شرایط جدید حدی دارند و نه دلالتهای ذاتی، اما ناشناخته این نظام. این از نگاه هایک بخشی از دلیل امکانناپذیری سوسیالیسم است، چون نظامهای حقوقی از جمله قوانینی که برنامههای «توزیع عادلانه» ثروت باید به واسطه آنها پیاده شود، چنان پیچیدهاند که بشر نمیتواند آگاهانه طراحیشان کند، زیرا شرایطی که قانون باید تحت پوشش خود قرار دهد، همانند اطلاعات اقتصادی که برنامهریزان سوسیالیست برای انجام کارشان نیاز دارند، پیچیده، تکهتکه و پراکنده است و هیچ ذهنی نمیتواند به تنهایی از آنها آگاهی یابد. نظام حقوقی قابل اجرا باید در بنیادیترین سطح خود به شکلی خودانگیخته تکامل یابد و طراحی آگاهانه انسان، حداکثر آن را اصلاح و پالایش کند و دستی به لبهها و مرزهایش بکشد.
با این همه باید بدانیم که هایک با استمداد از نظریهای در باب تکامل فرهنگی از سنت دفاع میکند و آن نوع دفاعی را که شرح دادیم، در ذهن ندارد. چنانکه خواهیم دید، فرآیند تکامل فرهنگی با تکامل دلالتهای اصول بنیادین یک نظام از درون آن یکسان نیست و گذشته از همه اینها نظامهای اخلاقی و حقوقی پرشماری وجود دارد که به این شیوه از درون بسط یافتهاند، اما هایک همهشان را تایید نمیکند. با این حال، ملاحظات پیشگفته با درکی مناسب از بحث هایک درباره تکامل فرهنگی مرتبطاند. در برداشت هایک، فرآیند تکامل فرهنگی همانند تکامل زیستمحیطی، نوعی رقابت میان سنتها و نه میان موجودات را در خود دارد. با این حال، این سنتها قواعد و اعمالی جداافتاده نیستند، بلکه نظامهایی از قواعد و اعمالاند؛ نظامهایی پیچیده که در گذر زمان هم از درون تکامل مییابند و هم از بیرون به رقابت با سنتهای دیگر میپردازند. از این رو در تاریخ نظامهای حقوق، اخلاق، رسوم و مانند آنها واقعا دو فرآیند تکامل رخ میدهد: تکامل درونی که معانی ضمنی این نظامها آهسته آهسته از راه آن شکل میگیرد و تکامل بیرونی که کل نظامی که از درون تکامل مییابد، از راه آن با دیگر نظامهایی که آنها نیز به لحاظ درونی متکامل هستند، رقابت میکند و در این میان یا بر آنها چیره میشود یا خود شکست میخورد و از میدان بیرون میافتد. این فرآیند تکاملی اخیر، چیزی است که نظریه تکامل فرهنگی هایک دلمشغول آن است.
با این همه میتوان گفت که آنچه تاکنون بیان شده، نشان میدهد که تفسیرهای صورتگرفته از هایک که برداشت او از تکامل را یک «پویایی» ریشهای تعبیر میکنند، چقدر غلط است، چون از نگاه هایک، تکامل یک نظام قواعد یا اعمال از درون، تکاملی نظاممند از نوعی است که چسترتون شرح داده. این تکامل نوعا فرآیندی نیست که در آن هر چه پیشتر وجود داشته، به کلی برافتد یا چیزی مخالف به جای آن بنشیند (مثل اینکه بچهگربهای به یک سگ تبدیل شود)، بلکه در برابر، آنچه ضمنی و مضمر است، آشکار میشود و دلالتهایش سر برمیآورد و کل این سیستم، نظاممندتر و یکدستتر میشود همچون وقتی که یک کودک رشد میکند و فردی بالغ میشود و آنچه رخ میدهد، تغییری است معنادار، اما تدریجی و مرتبط با آنچه پیشتر وجود داشته؛ و حتی تغییرات شدیدی (مثل افتادن دندانهای کودک، رشد موی صورت و یائسگی) که در این میان رخ میدهند، تغییری بنیادین در کل سیستم ایجاد نمیکنند. از این رو این تکامل درونی، فرآیندی اساسا محافظهکارانه است، نه انقلابی و از دید هایک معیار بنیادین در آن برای مشروعیت تغییر در یک قاعده، کشف ناسازگاری آن با یک قاعده بنیادیتر موجود است.
اتخاذ کامل یک «نظام اخلاقی جدید» یا افزودن قواعدی تازه به یک نظام قدیمی که با برخی قواعد بنیادیتر و کهنهتر تناقض دارند، چیزی است که به هیچ رو در ذهن هایک موضوعیتی ندارد:
«از آنجا که نظم جامعه خود را مدیون سنتی از قواعدی هستیم که تنها به شکلی ناقص درکش میکنیم، پیشرفت باید به کلی بر سنت بنا شده باشد. باید بر سنت تکیه کنیم و تنها میتوانیم با محصولاتش کلنجار رویم و برای اصلاحشان بکوشیم.» [۳]
اختیار قواعدی توسط سوسیالیستها که با اصول بنیادین مالکیت خصوصی و قرارداد تعارض کامل داشتند (اصولی که هزاران سال بر جامعه غربی حکم راندهاند)، مثالی خوب از تغییری انقلابی است که از یک فرآیند تکاملی طبیعی که از درون سیستم برخیزد، نتیجه نمیشود. در مقابل، برچیده شدن بردهداری در غرب دقیقا یک فرآیند تکاملی درونی و پیامد طبیعی مفاهیم آزادی سیاسی و مالکیت (در این مورد خاص، مالکیت بر خود) بود که مدتهای درازی غیرآشکارا بر جامعه غربی حکومت کرده بودند، اما هنوز به شکلی کامل و منسجم، بیان نشده و کاربستی نیافته بودند. افزون بر آن، هایک خانواده را همچون مالکیت و قرارداد، نهادی ضروری برای رشد سرمایهداری و بهروزی غرب میدانست. از این رو بر پایه مبانی هایکی و بر خلاف باور برخی هایکیهای لیبرتارین (و بلکه لیبرتین [۴]) به نظر میرسد که قواعد سنتی حاکم بر اخلاق جنسی را از آن جا که مدتهای درازی به تامین امنیت خانواده کمک کردهاند، نمیتوان به راحتی تغییر داد. انقلاب جنسی یقینا چنین است؛ انقلابی است که برچیدن یکباره قواعد سنتی را در سر دارد، نه یک تکامل طبیعی که تنها دلالتهای این قواعد را بیرون کشد.
باید اشاره کرد که محافظهکاری موجود در این تکامل درونی شبیه محافظهکاری تکامل زیستشناختی است. عادت داریم که به تکامل زیستشناختی به مثابه یک فرآیند تغییر ریشهای بنگریم، اما تغییر تکاملی صرفا به معنایی نسبی و تنها در گذر دورههای زمانی بسیار دراز، ریشهای است. گذشته از هر چیز، تبدیل یک گونه زیستشناختی به گونهای دیگر، امری بیاندازه تدریجی است. در حقیقت، این عصاره تکامل در مقام فرضیهای تبیینی است، به این معنا که تغییراتی که این فرضیه مسلم میگیرد، در عین تدریجی بودن، میتوانند در چارچوب طبیعتگرایانه درک شوند. [۵] خود این تغییرات معمولا از نسلی به نسل دیگر نسبتا ناچیزند. حتی هنگامی که رویهمرفته معنادار و مهم میشوند، آنچه حفظ شده، بسیار بیشتر از چیزهای از دست رفته است. به عنوان یک مثال آشکار، به ساختار بنیادین اسکلتی یکسان (ستون فقرات، چهار دست و پا و…) که در سراسر زنجیره، از ماهیان با بالههای لبشکل و دوزیستان گرفته تا خزندگان و پستانداران و انسان ادامه یافته، بنگرید.
حتی وقوع معنادارترین تغییرات نیز میلیونها سال طول میکشد، در حالی که حداکثر تنها چند هزار سال است که نظامهای عمل اخلاقی و حقوق انسانی در حال تکامل هستند. از این رو نباید تغییراتی بنیادین را در این نظامهای انسانی انتظار کشید که آنچه را پیشتر وجود داشته (نه اصلاح، بلکه) ساقط کند، به ویژه به این خاطر که خود سرشت انسان که تا اندازهای مشخصکننده محتوا و کارآیی نظامهای حقوق و اخلاق است، از آغاز فرآیند تکامل بشر اساسا ثابت مانده. [۶] در واقع با نظر به ثبات زیستشناختی ذاتی طبیعت انسان، یقینا تکامل درونی نظامهای اخلاقی و حقوقی، بیش از آنکه به تغییرات عمیقتری شبیه باشد که در گذار میان گونهها رخ میدهد، به تغییرات ملایمتری شباهت دارد که در طول زندگی یک مخلوق خاص، درون او رخ میدهند، یا حداکثر شبیه تغییر غیرسطحی اما همچنان نسبتا محافظهکارانهای است که میتواند درون یک گونه رخ دهد (مانند تنوعهایی که نژادهای مختلف سگ میتوانند به خود بگیرند و همچنان نژادهایی از سگ بمانند).
تکامل فرهنگی هایکی انتخاب طبیعی سنتها
این محافظهکاری تنها در برداشت هایک از تکامل فرهنگی سنتها مورد تاکید قرار میگیرد که اکنون به آن میپردازیم؛
دیدگاه، هایک در تعدادی از نوشتههای او بسط یافته، اما شاید کاملترین نمودش را بتوان در غرور کشنده یافت که هایک نظام فکریاش را به طور خلاصه در آن بیان کرده. در این برداشت باید در چارچوب سنتهای مختلفی بیندیشیم که به صورت نظامهایی از قواعد رفتاری و نهادهای اجتماعی مرتبط با آنها که به نوعی به رقابت با یکدیگر وارد میشوند، درک میشوند (هرچند رقابتشان ضرورتا آگاهانه نیست؛ به همان سان که گونههای حیوانات، آگاهانه با هم رقابت نمیکنند). در برابر، عقیده هایک این است که گروههای مختلف انسانی معمولا از قواعد رفتاری متفاوتی پیروی میکنند که در نهادهای گوناگون فرهنگی، حقوقی، دینی و اخلاقی تجسم مییابند.
برخی از این نظامهای قواعد، بهواقع در سازگار کردن گروههای پیرو خود با محیطهای طبیعی و اجتماعیشان موفقتر از قواعد مورد تبعیت گروههای دیگر در سازگارسازی این گروهها با محیطهای خاص خودشان خواهند بود. حتی ممکن است در برخی موارد، قواعدی چنان بیتناسب با بهروزی گروه پیرو آنها وجود داشته باشد که هیچ گونه سازگاریای در پی نیاورند.
قواعدی که سازگاری نسبتا بیشتری دارند، معمولا گروههای پیرو خود را حفظ میکنند و امکان رشد و شکوفاییشان را فراهم میآورند و قواعد کمتر سازگار، معمولا مایه افول گروههای پیرو خود میشوند، قدرتشان را تحلیل میبرند یا به شیوههایی دیگر سبب میشوند که بدتر از گروههای پیرو قواعد انطباقپذیرتر عمل کنند.
در نتیجه معمولا خود قواعد انطباقپذیرتر حفظ میشوند و دامنه پیروی از آنها گسترش مییابد؛ در حالی که اثرگذاری قواعد دارای انطباقپذیری کمتر، معمولا کاهش پیدا میکند یا (به ویژه اگر اصلا انطباقپذیر نباشند) حتی از میان میروند، چه اینکه نه تنها گروههای پیرو قواعد انطباقپذیرتر زنده میمانند و گسترش مییابند و به این شیوه این قواعد را حفظ میکنند و در همین حال گروههای پیرو قواعد کمتر انطباقپذیر، معمولا زوال مییابند و این قواعد را همراه خود به زیر میکشند، بلکه قواعد انطباقپذیرتر که موفق بودهاند، معمولا پیروان تازهای را از قواعد نسبتا ناموفق به سوی خود میکشند.
بر این اساس سازوکاری داریم که از بسیاری جهات به تکامل زیستمحیطی داروینی از راه انتخاب طبیعی میماند، به این معنا که شایستهترین سنتها زنده میمانند و رشد میکنند؛ در حالی که ناتوانها و ناشایستها به حاشیه رانده میشوند یا به کلی از میان میروند. با این همه توجه کنید که این «داروینیسم اجتماعی»، چنان که همگان درک میکنند، نیست. این نه نژادها یا حتی افراد انسانی، بلکه سنتها هستند که با هم رقابت میکنند و بعد در صحنه میمانند یا از آن بیرون میافتند. [۷]
سنتها همچنین به شیوهای ژنتیک تعیین نمیشوند، بلکه در فرهنگ ریشه میدوانند و همه انسانها یا گروههای انسانی اساسا میتوانند هر سنت خاصی را اختیار کنند. اما در نگاه هایک ضرورتی ندارد که این افراد یا گروهها، سنتها را با آگاهی از اثرات خوب یا بدی که اتخاذشان به همراه میآورد، برگیرند و معمولا هم چنین نمیکنند. چه اینکه منافع یا آسیبهای نظامهای قواعد رفتاری، معمولا پیش از عملی شدنشان شناخته نمیشوند یا حتی امکان آگاهی از آنها وجود ندارد، به این دلیل آشنای هایکی که هرگز نمیتوان تمام شرایط مرتبطی را که میتوانند مایه انطباقپذیری یا انطباقناپذیری یک مجموعه قواعد شوند، از پیش تعیین کرد. اینها را در بهترین حالت تنها میتوان پس از وقوع دانست؛ چون پیامدهای تبعیت گروههای مختلف از قواعد متفاوت را میتوان در آن هنگام مشاهده کرد. حتی در این صورت نیز با نظر به پیچیدگی ذاتی مسائل انسانی، همیشه تمام اثراتی را که پیروی از یک سنت خاص در پی داشته، نخواهیم شناخت. از این رو دلایل آگاهانه اتخاذ قواعدی خاص از سوی یک گروه، غالبا ارتباط چندانی با دلایل بقای این قواعد در آخر امر یا به سخن دیگر با کارکردهای سودمند (ولو پیشبینینشده) آنها ندارند. دلایل آگاهانه میتوانستهاند دینی یا حتی خرافی بوده باشند. هم از این رو است که افراد روشنفکر، تحصیلکرده و مدرن غالبا این دست قواعد را غیرعقلانی میخوانند و با دیدی تحقیرآمیز ردشان میکنند. اما با این کار از نکته اصلی غافل میشوند، چون مهم این نیست که چرا یک گروه آگاهانه قواعدی خاص را میپذیرد، بلکه مهم آن است که فارغ از آگاه بودن یا نبودن گروه پیرو آنها از پیوند میان منافع و قواعد، چه منافعی عاید این گروه میشود. این جا نیز شباهتی دیگر را با تکامل زیستشناختی میبینیم، به این معنا که دگرگونی میتواند بسته به محیطزیست موجودی که آن را به نمایش میگذارد و بسته به دیگر اجزای ترکیب زیستشناختیاش سودمند باشد یا نباشد. به هر صورت، منبع تغییر اهمیتی ندارد.
چنین نیست که اولین پرندگان گویی آگاهانه تصمیم گرفتند که بال داشته باشند یا در حالی که آنها را ناآگاهانه در بدن خود پدید آورده بودند، متوجه فایده این بالها شده و بعد تصمیم گرفتند که آنها را برای پرواز استفاده کنند. بلکه این تغییر اتفاقا امکان پرواز را فراهم کرد و از این رو مزیتی انطباقپذیر به موجودات زندهای که آن را به نمایش میگذاشتند، داد که از آن ناآگاه بودند و هنوز هم کاملا ناآگاهند. احمقانه است که پرندگان را به این خاطر که رشد میکنند و بالهایشان را به کار میگیرند، بیآنکه نخست یک «توجیه عقلانی» برای این کار خود عرضه کرده باشند، به غیر عقلانی بودن متهم کنیم. هایک عملا اعتقاد دارد که به همین اندازه احمقانه است که سنتها را تنها به این خاطر که بدون ارائه چنین توضیحی به کار گرفته شدهاند و میشوند، غیرعقلانی بخوانیم و رد کنیم.
اما شباهت میان تکامل فرهنگی و زیستشناختی گواهی میدهد که چرا برداشت هایک از تکامل فرهنگی، با همه این احوال، توجیهی عقلانی را برای سنت فراهم میکند. دلیل اینکه دگرگونیهای زیستمحیطی نوعا پا بر جا میمانند (اگر پا بر جا بمانند)، دقیقا این است که مزیتی را برای موجوداتی که در آنها رخ میدهند، فراهم میکنند. اگر این تغییرات انطباقناپذیر بودند، موجوداتی که آنها را به نمایش میگذاشتند، از میان میرفتند و به این شیوه خود این تغییرات محو میشدند.
حال غالبا میتوان تعیین کرد که یک تغییر خاص (مثل شکلگیری بال، باله و نمونههای آشکاری از این دست) چه کارکردی انجام میدهد. اما برای حصول این نتیجه که یک کارکرد خاص احتمالا به واسطه یک تغییر ماندگار انجام میشود، نیازی به آگاهی از آن کارکرد نیست. خود مکانیسم انتخاب طبیعی، متضمن فرضی در دفاع از وجود نوعی کارکرد است، حتی اگر ندانیم یا نتوانیم بدانیم که این کارکرد چیست و هرچند مواردی هست که در آنها یک مشخصه غیرکارکردی پابرجا میماند (و این مشخصه معمولا با ویژگی کارکردی دیگری پیوند ژنتیک دارد). بر همین اساس، در دیدگاه هایک، صرف اینکه یک سنت پابرجا مانده، ظنی قوی را در دفاع از آن به دست میدهد. نمیتوان تنها به خاطر بیاطلاعی از هدفی که یک سنت برآورده میکند، فرض کرد که چنین هدفی اصلا وجود ندارد. در برابر، خود بقای این سنت، دلیلی (یقینا ابطالپذیر، اما با این حال یک دلیل) است تا بپذیریم که کارکردی خاص را انجام میدهد.
بنابراین برخلاف روشنفکران «مترقی»، باید کسانی را که از ما میخواهند سنتی را ترک گوییم، واداریم که نشان دهند این سنت هیچ کارکردی ندارد و در واقع کاملا ناکارآمد است و به ویژه نشان دهند که با یک سنت بنیادیتر دیگر ناسازگار است، نه اینکه بار اثبات را بر دوش کسی بنهیم که میخواهد از آن دفاع کند، چه اینکه فرض کارآمدی یک سنت و لذا این فرض که باید آن را حفظ کرد، همانند فرض کارآیی ویژگیهای زیستشناختی، به وضوح دیدگاه عقلانی است که باید اتخاذ نمود.
به هر تقدیر، غالبا کارکردهای اعمال سنتی را همچون مشخصههای زیستشناختی میشناسیم یا دستکم میتوانیم به شکلی معقول حدس بزنیم. نهادهای قرارداد و مالکیت خصوصی پایدار، نمونههای اصلی هستند که هایک به آنها اشاره میکند. این نهادها برای کارکرد اقتصاد بازار آزاد کاملا ضروریاند و بنا به دلایلی که هایک و میزس در رد امکان محاسبه عقلانی در نظام سوسیالیستی بیان کردهاند و بر پایه تمام شواهد تجربی تاریخ بشر، اقتصاد بازار آزاد راهگشاترین اقتصاد به پیشرفت، نوآوری تکنولوژیک و رفاه عمومی مادی است. در واقع رقابت میان سرمایهداری و مارکسیسم در قرن بیستم، به باور هایک، کاملترین نمونه از این بود که سنتها چگونه میتوانند با یکدیگر رقابت کنند و یکی از آنها به عنوان سنتی آشکارا برتر ظاهر شود.
مارکسیسم، نظامی ذاتا ناکارآمد بود و بیتردید انطباقپذیری کمتری نسبت به سرمایهداری داشت. مرگ مارکسیسم، تصویر کلی هایک از افول سنتهای نازل را به شکلی بیعیب و نقص نشان داد؛ به این معنی که اتحاد جماهیر شوروی، مهمترین نماینده این سنت، از درون متلاشی شد، در حالی که دیگر جوامع مارکسیستی نیز یا اقتباس از اقدامات دنیای «شایسته»تر سرمایهداری را آغاز کردهاند (چین) یا بیش از پیش در دام ناتوانی و انزوا گرفتار شدهاند (کوبا و کره شمالی).
تایید عرف
مالکیت و قرارداد تنها رسوم دارای کارکرد آشکار نیستند. مثلا کارکردهای عناصر مختلف اخلاق جنسی سنتی، به شکلی روزافزون برای دانشمندان علوم اجتماعی، زیستشناسان اجتماعی و حتی فلاسفه هویدا میشود. خود این موضوع به بررسی کاملی نیاز دارد، اما به عنوان بیمناقشهترین نکته آشکار است که بهروزی و سعادت کودکان، ثبات خانواده را میطلبد و اگر قرار است خانوادههایی باثبات داشته باشیم، به کنترلهای قوی اجتماعی بر بیقید و بندی نسبی بیشتر در مردان نیاز داریم. [۸] از این رو عجیب نیست که در همه فرهنگهای گذشته کنترلهای بسیار سختی بر رفتار جنسی وجود داشته که از هر گونه و سنخی که بودهاند، همیشه به این سو تمایل داشتهاند که افراد را به محدودسازی این رفتار در چارچوب ازدواج وادار کنند. جوامعی که چندهمسری در آنها وجود داشته، استثنایی بر این گفته محسوب نمیشوند؛ چون ازدواج چندهمسری باز هم ازدواج است و مرد را وامیدارد که رفتار جنسی را تنها به این شرط انجام دهد که مسئولیت پیامدهای آن یعنی حمایت از فرزندان و مادرانشان را بر عهده گیرد.
البته عرف، ضرورت مالکیت خصوصی و مطلوبیت بنیادین اخلاق جنسی سنتی را نشان میدهد و همیشه نشان داده. همه میدانند که بدون وجود حق مالکیت ایمن افراد بر محصول کار خود، هیچ انگیزهای برای کار وجود نخواهد داشت و همه حتی فمنیستهایی که به لحاظ جنسی از همه غیرسنتیتر و «بازتر» [“اوپن” مایند] هستند، میدانند که چنان که مادران به دخترانشان میگفتند، «هیچ مردی وقتی میتواند شیر را مجانی به دست آورد، گاو نمیخرد.» عرف همچنین از بسیاری چیزهایی حکایت میکند که فمینیستها و دیگرانی که خود را مترقی میخوانند، از پذیرش آنها، دستکم در انظار عمومی بیزارند:
* اینکه مردان و زنان به لحاظ طبیعت خود و استعدادهای بنیادین جسمی، تفاوتهای بسیاری با هم دارند؛
* اینکه افراد برآمده از فرهنگهای گوناگون غالبا به لحاظ ارزشهای بنیادین، عادات کاری، اهمیتی که به آموزش میدهند و مواردی از این دست، تفاوتهای زیادی با هم دارند؛
* اینکه وقتی پای اخلاق، سیاست و به طور کلی، مسائل عملی در میان باشد، افراد جوانتر و کمتجربهتر معمولا بسیار غافلانهتر و خامتر از مسنترها و باتجربهها عمل میکنند، به شکلی که افکار آنها را باید دارای ارزش و اعتبار کمتری دانست و قسعلیهذا.
و نقطه اشتراک این مولفهها و دیگر عناصر عرف با مالکیت خصوصی و اخلاق جنسی سنتی این است که هر دو قدیمیاند. این گونه اجزای قابل احترام خرد عمومی، دقیقا به این خاطر عرف عام و حس مشترک خوانده میشوند که نه تنها امروز، بلکه در تمام دورههای گذشته تقریبا همه، همیشه به آنها معتقد بودهاند.
کسانی که نگاهی همدلانه به سنت دارند، همیشه به احترام به عرف نیز گرایش داشتهاند و دفاع هایک از سنت، دلیل آن را روشن میکند. اندیشههای هایکی به وضوح نگرشی در قبال نمونههای فوق از عرف (و نمونههای دیگر آن) در خود دارند که ما را به اتخاذ آن نگرش در قبال سنت نیز میرانند. این اندیشهها دیدگاهی را درباره عرف به دنبال میآورند که عرف در قبال خود دارد. این دیدگاه احتمالا درست است و به هر تقدیر، باید نسبت به کسی که در آن تردید میکند، بسیار مشکوک باشیم و بار اثبات ادعا را بر دوش او بیندازیم. احترام به عرف و سنت از یک جنس هستند. در حقیقت خود سنت چیزی نیست، مگر عرف اعصار گذشته. [۹]
امروزه در میان مردم و به ویژه در میان کسانی که سطح تحصیلات بالایی دارند و خودآگاهانه مدرن هستند، گرایش به باوری کاملا مخالف این دیدگاه درباره عرف وجود دارد. در این نگرش، با باورهایی که مردم در سراسر تاریخ بشر به شکلی تقریبا جهانشمول به آنها اعتقاد داشتهاند و گستردهترین تجربه بشری شاهدی بر آنها است، به شکلی رفتار میشود که گویی ظنی قوی علیه آنها وجود دارد و با این وجود که باور به آنها تا این حد گسترده است و حتی دقیقا به این خاطر که دامنه باور به آنها چنین گسترده است، طوری با آنها رفتار میشود که گویی احتمالا غلطاند. این نتیجه منطقی خصومت با سنت است که این قبیل افراد تحصیلکرده و خودآگاهانه مدرن، از خود به نمایش میگذارند.
دلایل اتخاذ این نگرش درباره عرف عمدتا همان دلایلی است که در پس خصومت با سنت قرار دارد یا به سخن دیگر اتخاذ این دیدگاه در قبال عرف به ویژگی (علیالادعا) ناموجه و توجیهناشدنی بخش بزرگی از آن بازمیگردد. اما دلایل دیگری نیز در این میان دخیل است و مهمترینشان عاملی است که از سوی مایکل لوین، مغلطه «شیر بدون چربی» نام گرفته و طبق آن فرض میشود که همان طور که «شیر بدون چربی خود را به شکل خامه درمیآورد»، به طور کلی «اشیا هرگز چیزی نیستند که به نظر میآیند، یا به بیانی مجردتر، علم همواره ظواهر را بر حسب مخالفشان توجیه میکند»، به شکلی که عرف را میتوان غلط فرض کرد. این مغلطه از زوال شماری از فروض عرفی درباره جهان که در اثر پیشرفتهای علم جدید (نظریه نسبیت خاص انیشتین، تکامل داروینی و…) فرو پاشیدهاند، ریشه میگیرد.
از این پیشرفتها (به شکلی ضمنی) استنتاج شده که عرف باید به طور کلی غلط باشد و به قول لوین، هرچند اشتباه ما درباره برخی وجوه دنیا به هیچ رو مستلزم آن نیست که تمام این دست باورها مشکوک باشند؛ اما جای تعجب ندارد که انسانها غالبا در فروض خود درباره ساختار گسترده مکانزمان، سرچشمههای حیات و … (یا به سخن دیگر درباره پدیدههایی که از مقیاس دلمشغولیهای هرروزه آدمیان بسیار فراتر میروند و برای موفقیت هرروزه آنها در تولید مثل و بقا ضرورتی ندارند) اشتباه کرده باشند. نه تکامل زیستشناختی و نه تکامل فرهنگی به شکلی قابل قبول تضمین نمیکنند که معمولا پیرامون این گونه مسائل به درستی قضاوت کنیم.
با این همه وقتی پای باورهای مربوط به مسائل هر روزه انسانی و اعتقادات مرتبط با مسائلی که با ما بیربط نیستند، بلکه پیوند بسیار نزدیکی با ما دارند به ماجرا باز میشود، اوضاع بسیار فرق میکند. این جا موفقیت ما در تلاشهای روزمره و از جمله در بقا و تولید مثل، اساسا به درستی باور ما درباره حیات اجتماعی و طبیعت انسان وابسته است. تکامل (زیستشناختی و فرهنگی) معمولا مایه آن میشود که در قبال این دست موضوعات، زیاد اشتباه نکنیم. بر خلاف شرایط حاکم بر دیدگاههای عرفی درباره پدیدههای فراگیر و گسترده، عملا بسیار بعید است که نگرشهای مبتنی بر عرف درباره جهان انسانی، اشتباه باشند. [۱۰]
بنابراین هیچ عجیب نیست که زیستشناسان اجتماعی در استفاده از نظریه تکاملی زیستشناختی برای تبیین رفتار انسانها تا این اندازه به تایید ذاتی بودن گرایشهای انسانی که عرف آنها را از مدتها قبل طبیعی تلقی کرده، تمایل داشته باشند (و این چیزی است که خشم فمنیستها و دیگر کسانی را که لوین، باورمندان به مغلطه «شیر بدون چربی» میخواند، برمیانگیزد). این دقیقا همان چیزی است که باید انتظار کشید. همچنین عجیب نیست که نظریه تکامل فرهنگی هایک، دستآخر کمابیش به گونهای امروزیشده از دفاع برک از سنت و تعصب به مثابه اندوخته دانش اجتماعی پدیدآمده در طول هزاران سال تجربه بشری بدل شود.
«تعصب»، از آن نوع که در عرف تجسم مییابد، نقشی مشابه آنچه را که قیمتها، به اعتقاد هایک، در اقتصاد بازار ایفا میکنند، بازی میکند. به همان سان که قیمتها به مثابه پیامهایی برای رفتار اقتصادی عقلانی عمل میکنند و مجموعه گستردهای از شرایط اقتصادی را که هرگز قادر به سنجش یا درکشان نبودیم، در یک واحد قابل مدیریت برای ما فشرده میکنند، تعمیمهای مبتنی بر عرف، قواعد تجربی و دیگر اجزای خرد عمومی نیز به همین سان، قرنها تجربه غنی انسانی را که در غیر این صورت دسترسی مستقیمی به آنها نداشتیم، در خود میگنجانند. این اجزای عرف و خرد عمومی دقیقا به این خاطر پا بر جا ماندهاند که این تجربه را در خود گنجاندهاند. در برابر، اگر (طبق تصور ترقیخواهان) حاوی خطا و اشتباه بودند، احتمالا سازوکار تکامل فرهنگی انتخاب طبیعی، آنها را مدتها پیش کنار زده بود.
از این رو برداشت هایک به ما نشان میدهد که وقتی به اخلاق و به طور کلی به مسائل عملی دلمشغولیم، دقیقا احترام به سنت و عرف است که عقلانی است و غیرعقلانی، خصومتی است که خردگرایان بهاصطلاح روشنفکر با این دو دارند و دلیل این نکته را نیز به ما میگوید.
به همان سان که برنامهریز اقتصادی سوسیالیست به هیچ رو نمیتواند دانش موجود در قیمتهای تعیینشده توسط بازار را انباشت کند (چندان که مدعیان برنامهریزی در کشورهای بلوک شرق نوعا مجبور بودهاند که برای تعیین قیمت در کشورهای خود بر اطلاعات مربوط به قیمتها در غرب سرمایهداری تکیه کنند)، حامیان سنتستیز ساخت یک مجموعه «اصول اخلاقی جدید» که به ادعای آنها عقلانیتر است، ابدا نمیتوانند از دانش مربوط به حقایق ظریف سرشت انسان و محیط اجتماعیای که برای ساخت چنین مجموعهای ضروری است (دانشی که در خود اخلاق سنتی تجسم یافته)، برخوردار باشند.
همچنان که درباره برنامهریز سوسیالیستی دیدیم، به این خاطر است که افراد ضدسنت دست آخر به چیزی میرسند که فرق چندانی با یک گونه اعوجاج یافته و کمتر کارآمد از آنچه مدعی جایگزینیاش هستند، ندارد (مثلا به جای هنجارهای تشریفاتی ظریفی که آرمان «رفتار مانند یک اصیلزاده» با خود میآورد، به قانونگذاری ناشیانه و ظالمانه پیرامون آزار جنسی میرسند) و نیز چنانکه تاکنون دریافتهایم، به این خاطر است که خردگراها وقتی دستآخر درمییابند که نظام اخلاقیشان عملا بنیان بهتری در قیاس با نظام اخلاقی سنتگراها که تمسخرش میکنند، ندارد (و به واقع، همان طور که دیدهایم و البته عقلگراها نوعا از پذیرش آن سر باز میزنند، نظام اخلاقی آنها بنیان بسیار ضعیفتری در قیاس با نظام سنتگراها دارد)، غالبا گفتههایی نامعقول و بیمنطق بر زبان میرانند.
پادزهر این نگرش استوار بر دوگانه عقلگرا – غیرعقلگرا، بال و پر دادن به یک نگرش بسیار متفاوت دیگر یعنی فروتنی محض است که سنت و عرف از دیرباز بر آن تاکید کردهاند. انسان فرهیخته مدرن ترقیخواه از اینکه (بعد از یک بررسی معمولا سطحی) دلیلی در دفاع از یک نهاد سنتی نمییابد، نتیجه میگیرد که چنین دلیلی اصلا وجود ندارد. او در عوض باید توجه کند با نظر به دیرپایی و پیچیدگی نهادهایی از این دست، شاید دلیلی که در پیاش میگردد، چنان پیچیده است که فهم محدود و تعلیمندیده او (یا هر کس دیگری) نتواند آن را تند و ساده دریابد.
* (ادوارد فسر) استادیار مدعو فلسفه در دانشگاه لویولا ماریماونت در لسآنجلس و نویسنده کتاب درباره نوزیک.
_____________________________________________________
پینوشتها:
۱- هایک در این میان، فارغ از اینکه «محافظهکار» به شمار میآید یا نه، پشت محافظهکارها را میگیرد. لیبرتارینها که با محافظهکاری (که به لحاظ سیاسی این قدر با لیبرتارینیسم پیوند دارد) دشمنی میکنند، غالبا به افزوده مشهور هایک بر “اساسنامه آزادی” با عنوان «چرا محافظهکار نیستم» اشاره میکنند، چنان که گویی گره از مساله موافقت یا مخالفت هایک با اخلاق سنتی گشوده.
البته این نوشته هیچ چیزی را آشکار نمیکند، به همان سان که مخالفت او با عنوان «لیبرتارین» (در همان متن ضمیمه!) ثابت نمیکند که او حامی اقتصاد آزاد نبوده، چون گفتههای هایک درباره محافظهکاری در این نوشته به هیچ رو منتقدانه نیست. او در صفحه ۳۹۷ میگوید که «محافظهکاری مخالفت مشروع و احتمالا ضروری … با دگرگونی شدید است». اما گهگاه دیدگاههای خود را به خاطر گشودگیاش در برابر مقداری تغییر، در مقابل نگرشهای محافظهکارانه مینشاند. نوع دقیقا هایکی گشودگی در برابر تغییر که در ادامه به واکاوی در آن میپردازیم، ویژگی محافظهکاری انگلیسی آمریکایی برکی از زمان خود برک بوده که معتقد بود «دولتی که راهی برای مقداری تغییر نداشته باشد، روشی برای حفظ خود نخواهد داشت». در حقیقت آنچه هایک در این نوشته هدف گرفته بود، عمدتا محافظهکاری دولتگرای سنت اروپای قارهای بود، نه محافظهکاری ویگی سنت برکی
افزون بر آن، فارغ از هر آنچه که هایک ممکن است در این ضمیمه گفته باشد و فارغ از اینکه خود را «محافظهکار» میخواند یا نه، این در میان هایکشناسها نکتهای پیشپاافتاده و عادی است که اندیشه او در سالهای بعد، دقیقا به خاطر دلایلی که در ادامه بررسی خواهیم کرد، در اصل ظاهری محافظهکارانهتر به خود گرفت
۲- سبت، روز تعطیل مذهبی؛ شنبه در میان یهودیان، یکشنبه در میان مسیحیان و اندکی از یهودیان و جمعه در میان مسلمانان.
۳- تاکید از متن اصلی است. اگر اجازه داشته باشم که همانندیهای کاتولیک را اندکی بیشتر بسط دهم، میتوان به شباهت میان بدعت و تغییر انقلابی در سنت اشاره کرد که هیلر بلوک، آن را به خوبی چنین تعریف میکند: «اختلال در یک طرح کامل و خودمتکی در اثر انکار بخشی اساسی از آن».
۴- واژه لیبرتین به معنای انسان بیبند و بار و زنباره است که با کلمه لیبرتارین واجآرایی دارد، اما انگار این آرایه را نمیتوان در ترجمه فارسی منتقل کرد.
۵- مگر آنکه به شیوه استفن جی، خود را به مدل تکاملی «تعادل علامتگذاری شده» سرگرم کنیم، اما من (و بسیاری از زیستشناسان تکاملگرا) چنین نمیکنیم، دقیقا به این خاطر که این مدل، تکامل را درکناپذیر میکند. اما باید گفت که در دیدگاه هایک، حقیقت هیچ نوعی از تکامل زیستشناختی مسلم گرفته نمیشود، چون تکامل فرهنگی هایکی میتواند حتی با نظر به برداشتی خلقتگرایانه درباره منشا گونهها عملی شود. با این همه، لابد بعید است آنهایی که بیش از همه به ضدیت با دیدگاه هایک و دلالتهای اخلاقی محافظهکارانه باورهای او گرایش دارند، نگاهی خلقتگرایانه داشته باشند.
۶- میدانم که کسانی چون فمنیستها و مانند آنها هستند که واقعیت چیزی به عنوان طبیعت انسان را انکار میکنند، اما نمیدانم که این دست انکارها مزیتی دارد یا نه. به هر تقدیر، زیستشناسان اجتماعی از اینکه چیزی با عنوان طبیعت انسان با زیربنای زیستشناختی وجود دارد، به شکلی قانعکننده دفاع کردهاند (اگر چنین چیزی با نظر به آشکار بودنش نیاز به دفاع داشته باشد)، هرچند برخی مدعیات خاص آنها درباره عناصر سازنده طبیعت انسانی چالشزا بودهاند. هایک بیتردید گفتههایی انتقادی درباره زیستشناسی اجتماعی بیان کرده، اما مخالفتش متوجه این فرض برخی زیستشناسان اجتماعی بوده که همه کنشهای گسترده انسان باید مبنایی ژنتیکی داشته باشد، در حالی که به باور هایک، بسیاری از اعمال انسان صرفا محصول فرآیند تکامل فرهنگی و نه زیستشناختیاند و ذاتی و فطری نیستند.
۷- به این معنا است که هایک میگوید که «سازوکار تکامل فرهنگی، داروینی نیست». او به هیچ وجه همه شباهتها میان تکامل زیستشناختی و فرهنگی را رد نمیکند.
۸- ظاهرا هایک این برداشت را تایید میکند.
۹- ممکن است خوانندگان تصور کنند که این پیوند میان سنت و عرف چنان آشکار است که نیازی به اشاره به آن وجود ندارد، اما اینکه کسانی بودهاند که خود را مدافع سنت میخواندهاند، اما همه چیز بودهاند الا حامی سنت، نشان میدهد که یقینا اشاره به این مساله ضروری است. دو نمونه آشکار از این قبیل افراد عبارتند از توماس پین و برتراند راسل.
۱۰- از این رو میتوان به مغلطه «شیر بدون چربی» به عنوان نمونهای از علمزدگی ای نگریست که هایک غالبا محکومش میکرد؛ نمونهای از گرایش نامشروع به اینکه در مطالعه امور انسانی، روشها و فروضی را به کار گیریم که تنها برای کنکاش در پدیدههای بسیار سادهتری که دامنه علم فیزیک را میسازند، مناسبند.
دیدگاهتان را بنویسید