در ستایش اقلیّت
نویسنده: سهیل مختاری
اغلب مراجع میانه در دنیای مدرن از بین رفتهاند یا کارکردهای طبیعی خود را از دست دادهاند. گروههای اجتماعی مستقل که حائل میان فرد و دولت بودند آنچنان ضعیف و ناپدید شدهاند که تنها خاطرهای از آنها باقی مانده است. اقتدارهای طبیعی و گروههای مستقل(اقلیت) در مقابل نفوذ و اجبار اکثریتِ اتمی شده و دولت بزرگ پناهی ندارند و دموکراسی تودهای، آزادی فردی آنها را به خطر انداخته است. امروزه تودههای همگن با اصولی سیال(اکثریت) رهبران عوام فریب را سر کار میآورند و سیاستمداران فرصتطلب نیز سعی میکنند این اکثریت بیشکل و بیهویت را برای دستیابی خود به قدرت بسیج نمایند. تمثیل غار افلاطون هر چند مربوط به عالم مُثُل است اما میتواند این مسئله را توضیح دهد که کنشگری اقلیت تا چه اندازه مهم بوده بطوریکه تاریخ تمدن به آن وابسته است.
در تمثیل آمده که عدهای رو به دیوار، غل و زنجیره شده و پشت به دهانهی غار نشستهاند. آنها در تمام عمر خود تنها سایههایی که روی دیوار مقابلشان میافتد را حقیقت میدانند تا اینکه تصادفاً زنجیر یکی از آنها باز میشود. آن شخص به خارج از غار میرود و درمییابد که حقیقت جهان چیزی جز سایههای روی دیوار است. اقلیت متنبه میشود که حقیقت چیزی جز مشاهدات معمول اکثریت بوده است، لذا تصمیم میگیرد که به غار بازگردد و دیگران را نیز از این حقیقت آگاه کند، اما هنگامی که به سوی اشخاص داخل غار(اکثریت) میرود تا آنها را نسبت به جهان خارج آگاه کند و بگوید که حقیقت چیزی جز این است که شما به آن دل بستهاید، با برخورد سرد آنها(اکثریت) مواجه میشود، و آنان حرف او را دروغ میپندارند.
برای جلوگیری از سوء برداشت مخاطبان گرامی باید توضیح دهم که منظور از اقلیت در این یادداشت چیست. احتمالاً با شنیدن واژه اقلیت بطور کلی دو گروه به ذهن خواننده متبادر شود: گروه اول اقلیتی است که در دنیای امروزی بر اکثریت تسلط دارد که معنای منفی میدهد و گروه دوم اقلیتهای دینی و قومی هستند که دلسوزانه به آنها نگاه میشود. موضوع این یادداشت فارغ از این دو گروه است. معنای اقلیت در اینجا جمعی زورگو یا گروه دینی-قومی خاصی نیست بلکه کُنشهای معنادار و هدفمند اشخاص معدودی است که تحولات عمیق فکری، اجتماعی و تکنولوژیکی را در جوامع انسانی سبب شدهاند و منشاء تغییرات بزرگ و مفید بودهاند. در واقع اقلیتِ به معنای مثبت کلمه و نه به معنای مدرن آن که اشاره به برخی گروههای هویتی و جنسی دارد.
حال چرا اقلیت است که اهمیت دارد نه اکثریت. تاریخ تمدن تا یک قرن پیش مبتنی بر وظایف خلاقانه و ارزشپایانه اشراف یا سرآمدان طبیعی بوده است. بعبارتی دیگر ارزشهای پایدار انسانی را سرآمدن طبیعی کشف، اخذ و به اکثریت مردم منتقل میکردند. بعنوان نمونه وقتی به تاریخ ادیان نگاه میکنیم این فرضیه ما تایید میشود. از موسی بگیرید تا پیامبر خاتم. همهشان در اقلیتِ محض، و تحتِ ستم و محدودیت اکثریت جوامع میزبان خود بودهاند. پیامبر خاتم در موطن خود مورد هتک و آزار قرار میگرفت و اکثریت به او اقبالی نشان نمیداد. مسیح، واعظی که در اورشلیم مورد آزار و اذیت قوم خود بود و بنا بر قول مشهور مصلوب شد. موسی نیز به همراه کنعانیان از مصر رانده گشت و اکثریت او را برنتافتند. اما این کنشگری پیامبران، اصحاب و حواریون اندک آنها بود که در نهایت و البته با وقوع بعضی رخدادهای تاریخی، خود را به جریان غالب اجتماعی بدل کرد و در بزنگاهها، اکثریت را تابع آموزهها و باورهای خود ساخت. خلق آثار باشکوه هنری، نگارش آثار سترگ فلسفی و ابتکارات و ابداعات فنی همه و همه دستاورد جمعی کوچک، یا همان اقلیت بوده است. در دنیای سلسله مراتبی و آریستوکراتیک قدیم عملاً این اقلیت بود که کارها را جلو میبرد و اکثریت را هدایت میکرد. ساختار اجتماعی با تمام معایب و محاسن خود به گونهای بود که افراد بالای هرم، پوست در بازی داشتند بطوریکه محتمل بود به واسطه اشتباهات یا مظالم خود، جان و مال و خانوادهشان را بر باد دهند. ساختار حکمرانی “بزن و در رو” نبود بلکه حضور در آن ریسکهای بالای سیاسی و اقتصادی داشت: هم در غرب و خصوصاً در شرق. از طرفی انسجام درونی گروهها و فرهنگهای محلی، شالودهای محکم را برای همبستگی افراد فراهم میکرد که به سختی توسط قدرت مرکزی قابل نفوذ بود. بنابراین معیارهای اجتماعی نه از طریق توده(اکثریت) بلکه توسط سرآمدان طبیعی کشف و به اکثریت آموزش داده میشد.
تمدن جدید و بطور ویژه اقتصادبازار حاصل کنشگری عدهای معدود در قالبِ گروههای اجتماعی و تجاری کوچک بوده است. اشراف نیز در این میان سهمی داشتند و شیوه تولید سرمایهداری از دلِ یک نظم آریستوکراتیک انگلوساکسونی برخواست و در خلاء بوجود نیامد. مطالعه ساختار اجتماعی انگلستان بعنوان مهد انقلاب صنعتی لازمهی شناخت خاستگاه سرمایهداری است. از این حیث که چگونه ساختار مالکیت، شیوه اجاره اراضی کشاورزی و طبقات مختلف اجتماعی آن، موتور محرکه اختراعات بزرگ صنعتی شد. همه بازیگران اقتصادی آن اعم از مالکان و تولیدکنندگان به بازار وابسته بودند. شبکهای از وابستگی متقابل در میان بیشمار افراد که نه به واسطه پیوندهای شخصی بلکه با بازار به هم پیوند خوردهاند. در واقع صنعتی شدن انگلستان نتیجه جامعه بازاری و رقابتیای بود که اقلیت آن را ایجاد کرد. تا قبل از انقلاب صنعتی، کشاورزی انگلستان به نحو متمایزی از باقی اروپا مولدتر بود. میزان اجاره زمینها در بازار و متناسب با بهرهوری آن تعیین میشد و همه اعم از مالکان و اجارهکنندگان تابع آن بودند. اکثریت نیز در این میان با کنش اقلیت خود را سازگار میکرد.
اما در دنیای مدرن و دموکراتیک کنونی اوضاع تغییر کرده است. در یک کلام، “جامعهی سلسله مراتبی با یک حاکم کل” به “جامعهی تودهای و اتمی با دولتی متمرکز و توتالیتر” بدل گشته که رفتار و ارزشهای متغیر بر آن مستولی است و رهبران تودهای از درون آن به قدرت میرسند. این رهبران غالباً با پشتیبانی اکثریت خسارتهای همگانی و بزرگ بوجود میآورند، اقلیت آگاه را منزوی میکنند و در آخر هم با شکوهِ بسیار رخت از این عالم برمیبندند! پیتر ویرک[۱] استاد تاریخ و محافظهکار آمریکایی مینویسد: “آزادی و شکوهِ قانونِ اخلاقی را برگزیدگان طبیعیِ محدود و شجاع پاس میدارند نه خواست توده و اکثریت افراد.” از سویی دیگر فقدان نهادهای میانی محافظ، هیجان کنترلناپذیر توده را آزاد میکند و فجایع قرن بیستم را میآفریند. بلشویسم، نازیسم و سایر جنبشهای تودهای دیگر در سراسر قرن بیستم از پشتیبانی اکثریت برخوردار بوده است و اقلیت آگاه یارای مقابله با آن را نداشته یا در نهایت مغلوب و منزوی شدهاند. در جامعهی تودهای مدرن، حاکمیت از آنِ افکار عمومی، و صدای توده در آن غالب است. آنها رهبرانی چون خود را سر کار میآورند، مدتی گذشته پشیمان و سرخورده میشوند، باز رهبرانی دیگر را سر کار میآورند، خواستِ عمومی زودگذر دارند، ارزشها را دائماً تغییر میدهند و این هوس را پایانی نیست. این رهبران تودهای نیز اندیشههای مشابه با اکثریت مستمع خود دارند چرا که خود از دل توده برخواستهاند و مجری خواستههای متغیر آنها هستند؛ از مصادره اموال گرفته تا محاکمات صحرایی، از نابودی نهادها و ارزشها گرفته تا مداخلات حداکثری در زندگی خصوصی. در یک کلام؛ مهندسی اجتماعی توسط دولتی متمرکز و خداگونه با پشتیبانی اکثریت. در چنین جامعهای دیگر “سرآمدی” در حکمرانی ، هنر و شرافت قابل کشف و رشد و بقا نیست و همه چیز دائماً در حال زیر و رو شدن است. کمونیسم و فاشیسم دو آرمانشهر مدرن توسط اکثریت پشتیبانی میشد که به طوفان توتالیتاریسم، نسبیگرایی اخلاقی و ماتریالیسم بی روح انجامید و به آن رونقی باورنکردنی داد. پیامبران جامعهی تودهای نیز روشنفکران آکادمیک هستند، قشری فاقداخلاق و غیرمولد که رهبران دانشگاهها محسوب شده و از آبشخور مارکسیسم تغذیه میکنند. روشنفکران و توده از نظر روانی با یکدیگر متحدند و در سراسر قرن بیستم پشتیبان رهبران عوام فریب بودهاند.
جامعهی اتمی شدهی مدرن دیگر حفاظی در برابر دولتها و مداخلات آن ندارد. توده خود متضرر اصلی این شرایط است اما رهایی از این غل و زنجیر خودساخته برایش دشوار و بعضاً ترسناک به نظر میرسد. از آزادی میهراسد چون دیگر محافظی ندارد. تک و تنها در مقابل لویاتانی بزرگ و خداگونه که محدودیتی هم در منابع مالی خود ندارد. لاجرم به جای آزادی از بند دولت به آن میچسبد تا بر بیگانگی و اضطراب شدید خود غلبه نماید و در نتیجه مایل به انجام رفتارهای افراطی برای رهایی از این تنشها میشود. این اکثریت تهیشده که سیاهی لشکر و خسارت آفرین است هیچ پیوند اجتماعی دیگری ندارد و تنها با پیوستن به یک جنبش یا حرکت رادیکال است که احساس میکند جایی در جهان خواهد داشت. مردمی که بواسطه انواع مداخلات، اتمی شده و پیوند اجتماعی مستقلی ندارند، به راحتی بسیج میشوند و از اینروست که تمامیتخواهی مدرن از دل یک جامعه تودهای و اتمیزه برمیخیزد. اینجا حاکمیت با اکثریت است و افکار عمومی اعتبار ذاتی دارد. رهبران، هم از توده و هم دنبالهرو آن هستند. گروههای واسط چندانی وجود ندارد که استقلال فرد را حفظ، و مشارکت عمومی را هدایت و تعدیل کند. چنین اجتماعی خودتخریبگر و مستعد بسیج سیاسی است. براستی امروزه پایگاه مقاومت مردم، و حفاظ اجتماعی فرد در برابر دولتها چیست؟ پاسخ آن در یک جامعه تودهای هیچ است. به همین دلیل است که توده دولت را جزیی از خود میداند و دولت نیز به نام اکثریت هر عمل قبیحی را انجام میدهد چرا که دیگر تمایز و واسطی میان او و جامعه وجود ندارد. میزس متفکر اتریشی اقتصاد میگوید: ” مبارزه برای آزادی در نهایت مقاومت در برابر خودکامهها یا الیگارشیها نیست، بلکه مقاومت در برابر استبداد افکار عمومی است.” مقابله با اکثریت بسیار سخت و دشوار، و بعضاً ناشدنی است تا هنگامی که فروپاشی سخت و بزرگ از خارج به آن تحمیل شود. آلمانیها تا ساعات پایانی فتح برلین به پیشوا و آرمانهایش وفادار بودند، مارکسیستها همین حالا و بعد از نابودی یکصد میلیون انسان در قرن گذشته ذرهای به ایدئولوژی خود شک نکردهاند و همچنان در فراق بهشت کمونیستی میسوزند. در دول غربی نیز توده چنان به مداخلات دولتی عادت کرده که حد یقفی بر آن قائل نیست. اینها همهاش با پشتیبانی اکثریت رخ داده و دستاوردهای تمدنی اقلیت را یکی پس از دیگری نابود کرده است.
در پایان لازم است اشاره کنم که دستاوردهای مهم بشری اعم از اختراعات بزرگ، آثار هنری بینظیر و باشکوه و نُرمهای اخلاقی مطلق حاصل کنشگری اقلیت بوده است و اکثریت یا از آن دستاوردها بهره برده و یا به نابودی آن اقدام کرده است. کنش افراد در گروههای اجتماعیِ مستقل، تحولات بزرگی را موجب شده، تمدن را پیش برده و ارزشهای اخلاقی مطلق آفریده است. این گروههای اجتماعی مستقل هستند که میتوانند از آزادی فرد در برابر قدرت دولت محافظت کنند و مانع از فروپاشی ارزشهای اخلاقی و رواج بی هویتی شوند. استقلال نهادی و واقعی در یک جامعه اتمیزه غیرممکن و دست نیافتنی است. چرا که تکثر، تمایز و تنوع در آن میمیرد و برابری و مشارکت همه در همه چیز سرلوحه کارها قرار میگیرد. در مقطع این نوشته لازم است مجددا بر اقلیت به معنای مثبت کلمه آن تاکید کنم. گروههای اندکی که هوسهای مقطعی ندارند، دنبالهرو توده و رهبرانش نیستند، اخلاق را پاس میدارند، دین را محترم میانگارند، به آزادی اقتصادی و تجارت تمایل طبیعی دارند، تلاشگر و خستگیناپذیرند، از اقلیت بودن نمیهراسند، اهل تحقیق و تدقیقاند، رادیکال نیستند و نهادهای چندهزار ساله را در چشم برهم زدنی نابود نمیکنند، مبتکر و مبدع هستند و در مجموع تمدنسازند: “تمدنها را تاکنون فقط گروه فرهیختهی کوچکی(نه تودهها) خلق و هدایت کردهاند؛ تودهها فقط قدرت تخریب دارند[۲].”
_____________________________________________
پینوشت:
[۱] Peter Viereck
[۲] Le Bon, 1947
دیدگاهتان را بنویسید