آیا تجزیه یک حق است؟

آیا تجزیه یک حق است؟

نویسنده: دیوید گوردون

مترجم: کاری از کانال تلگرامی Austro Libertarian

گرانتْ(ٰٰ Ulysses S. Grant) لی(ٰ Robert E. Lee) را شکست داد، کنفدراسیون از هم پاشید، و ایدهٔ تجزیه[I] برای همیشه به فراموشی سپرده شد، یا حداقل این چیزی است که خِرد متعارف می­‌گوید. تجزیه بحث تاریخی نامربوطی نیست، بلکه این موضوع جزء لاینفک لیبرالیسم کلاسیک است. در واقع، حق تجزیه (جدایی) پیرو حقوق اساسی است که لیبرالیسم کلاسیک از آن دفاع می‌­کند. همان‌طور که حتی یک دانش‌­آموز مکالی[II] نیز می­‌داند، لیبرالیسم کلاسیک با اصل مالکیّت فرد بر خود[III] آغاز می­‌شود: هر فردی مالک واقعی بدن خود است. همراه با این حق، به گفته لیبرال‌­های کلاسیک از لاک تا روتبارد­، حق تصرف زمین­‌های بدون مالک نیز وجود دارد.

مطابق با این دیدگاه، دولت نقشی کاملاً فرعی دارد. [دولت] منشأ این حقوق نیست و تنها به‌منظور حفاظت از این حقوق که افراد به‌­طور مستقل از آن برخوردارند به وجود آمده است. همان‌طور که در اعلامیهٔ استقلال نیز آمده است، «برای تأمین این حقوق (زندگی، آزادی و تلاش برای رسیدن به خوشبختی)، دولت‌هایی در میان مردم پدیدار می­‌شوند که قدرت­‌های عادلانه‌شان[۱] ناشی از رضایت حکومت‌­شوندگان است».

اما تمام این­ها چه ربطی به تجزیه دارد؟ به نظر من این ارتباط آشکار است: اگر دولت از حقوق افراد حمایت نکند، ممکن است افراد به تبعیت خود از آن [دولت] پایان دهند. و یکی از اشکال این کناره­‌گیری (یا عدم تبعیت) ممکن است جدایی باشد – یک گروه ممکن است به تبعیت خود از دولت حاضر پایان داده و اقدام به تشکیل یک دولت جدید کند (البته این تنها شکل عدم تبعیت نیست. یک گروه می­‌تواند حکومت را به­‌طور کامل سرنگون کند، نه اینکه صرفاً از فرمان­روایی آن بر خود چشم­‌پوشی کند).

موضع اعلامیهٔ استقلال نیز دقیقاً همین است: هرگاه حکومتی «که مخرب این اهداف باشد، حق مردم است که آن را تغییر دهند یا اقدام به برانداختن آن کنند». اما مستعمره‌­نشینان آمریکایی تلاشی در جهت براندازی دولت بریتانیایی نکردند؛ بلکه با خارج کردن مستعمرات از سیطرهٔ قدرت آن، آن را «جایگزین[۲]» کردند. خلاصه اینکه نهایتاً از بریتانیا جدا شدند. به‌این‌ترتیب، حق جدایی در قلب مشروعیت کشور ما قرار دارد. اگر منکر آن شوید، باید تأسیس آمریکا را انکار کنید.

در اینجا می­‌توان یک ایراد را مطرح کرد. صرفِ‌نظر از دیدگاه‌­هایی در مورد جفرسون و کنگره قاره‌­ای[۳]، آیا پذیرفتن حقوق طبیعی، آن‌گونه که لیبرال­‌های کلاسیک متصوّر بودند، با امتناع از به رسمیت شناختن حق جدایی، ناسازگار نیست؟ در این موقعیت، افراد دارای حقوق طبیعی هستند، اما زمانی‌ که حکومتی را انتخاب می­‌کنند، مجبور به تحمل آن می­‌شوند. در پاسخ به این ایراد باید دو مورد را از هم تفکیک کنیم.

اولاً، این موضع ممکن است مبتنی بر این باور باشد که حتی اگر دولت حقوقی را که برای تأمین آن تأسیس شده است نقض کند، اتباع آن ممکن است از سلطه آن خارج نشوند. با‌این‌حال این بحث عجیبی است: دولت برای اهداف خاصی تأسیس شده است، اما ممکن است درصورتی‌که برخلاف این اهداف عمل کند، همچنان بدون وقفه به کار خود ادامه دهد.

می‌­توان به این ایراد این‌گونه پاسخ داد که برای حمایت از حقوق فردی، می­‌توان به وسیله‌­ای جز جدایی متوسل شد. البته این دیدگاه را نیز باید پذیرفت که جایگزین­‌های جدایی ممکن است منجر به کاهش تمایل به آن شود و جنبش‌­هایی را که در صدد تجزیه یا استقلال هستند تضعیف کند. بااین‌همه، اگر این امکان وجود داشته باشد که یک ایالت از اختیارات خود برای جلوگیری از مداخلهٔ مستقیم دولت فدرال در امور ایالاتی [و تصویب قوانین آن] استفاده کند، چرا باید حق خروج به­‌طور کامل به آن اعطا شود؟

از نظر من این دیدگاه از لحاظ منطقی سازگار است اما چندان قابل اعتنا نیست. چرا مردم باید از این ابزار قدرتمند برای کنترل دولت خود دست بکشند؟ انجام این کار حقوق طبیعی آن­ها را، حتی اگر در تئوری نیز به رسمیت شناخته شود، در عمل بی­‌فایده می­‌کند. حداقل می­‌توان گفت: کسانی که حق تجزیه را انکار می­‌کنند، برای دیدگاه خود یک استدلالی دارند. اما این سؤال پیش می­‌آید که چرا حامیان حقوق طبیعی باید حق تجزیه را رد کنند؟

بااین‌حال، مخالفان جدایی ممکن است موضع ملایم‌­تری اتخاذ کنند. آن­ها ممکن است بپذیرند که اگر دولت حقوق فردی را نقض کند، اجازه جدایی داده می­‌شود، اما در غیر این صورت این اجازه داده نمی‌­شود. یک گروه ممکن است تنها به این دلیل که می­‌خواهد از دولت دیگری تبعیت کند، قانون را نادیده بگیرد [و از سیطره دولت فعلی خارج شود]. آیا در اعلامیه­ نیامده است که دولت­‌ها را نباید به دلایل کم‌­اهمیت و گذرا تغییر داد؟

این موضع بدون شک قوی‌­تر از نفی مطلق جدایی است، اما باید یک بار بپرسیم: توجیه آن چیست؟ در ابتدا، به نظر می‌­رسد که این عقیده که یک گروه ممکن است هر زمان که بخواهد خود را از سیطره یک دولت رها کند، بیشتر با دیدگاه کاملاً کاربردی لیبرالیسم کلاسیک از دولت مطابقت دارد. انکار این امر این تصور را القا می­‌کند که دولت چیزی غیر از ابزاری برای تأمین حقوق است. همان‌طور که یک فرد هر زمان که به خدمات یک کسب و کار نیاز ندارد آن را تغییر می­‌دهد، چرا یک گروه نتواند آژانس­‌های حفاظتی فعلی خود را تغییر دهد؟

مضاف بر این، اعلامیهٔ استقلال تنها نباید به‌عنوان تأییدی بر حق محدود جدایی تعبیر شود. قسمتی از متن که به دلایل کم اهمیت و گذرا اشاره می­‌کند بخشی از بحث راجع به این است که چه زمانی تغییر حکومت عاقلانه است، با‌این‌حال این قسمت ربطی به دوراندیشی ندارد، بلکه مسئله آن حقوق است. در بسیاری از موارد، اعمال حقوق فرد نابخردانه است – اگر علائم رانندگی اجازه دهند ممکن است من «محق» باشم که وارد ترافیک شوم – اما با صرف­ِ‌نظر از حقوق خود، بازهم من صاحب آن حقوق هستم. بنابراین گروهی ممکن است نابخردانه جدا شود، اما در چارچوب حقوق خود عمل کرده باشد. پس بار دیگر: اگر نه، چرا نه؟

استدلال می­‌تواند یک مرحله دیگر ادامه داشته باشد. فرض کنید گروهی مایل به تجزیه است که به دلیل نقض حقوق فردی مجرم تلقی می‌­شود. نمی­‌دانم چرا نباید این کار را بکند. البته که نباید حقوق فردی را زیر پا بگذارد، اما چرا این واقعیت که این گروه چنین می­‌کند باید آن را تسلیم دولتی کند که نمی­‌خواهد بیش از این تحت سلطه‌­اش باشد و از آن اطاعت کند؟

آلن بیوکنن[۴]، که کتاب «تجزیه»[۵]­اش از تأثیرگذارترین مباحث راجع به موضوع مدنظر ما در فلفسه معاصر آمریکایی است، مشروعیت استقلال جنوب در سال ۱۸۶۱ را به دلایلی که اخیراً ذکر  شد زیر سؤال می­‌برد. ازآنجایی‌که برده‌­داری حقوق [فردی] را نقض می­‌کرد، اما هیچ ایالت برده­‌داری حق خروج از اتحادیه را نداشت. اما واقعاً چرا این مسئله پذیرفته شد؟ (اتفاقاً بیوکنن بر این باور است که استقلال جنوب، در غیاب برده‌­داری، قابل توجیه بود). بدیهی است که بحث بیوکنن راجع به جنوب، نشأت گرفته از بحث­‌های معاصر تجزیه­‌طلبان جنوبی بود.

ممکن است موارد دشوارتری نیز وجود داشته باشند. فرض کنید گروهی که متهم به نقض حقوق فردی است، استقلال پیدا کرده و جدا شود. آیا دولتِ سابقاً در قدرت، این حق را دارد تا حدی که جهت تضمین حقوق کسانی که در معرض خطر جدایی قرار گرفته­‌اند،  در امور این گروه مداخله کند؟

حتی در اینجا نیز باید جانب احتیاط را رعایت کنیم. اقدامات دولت در راستای مخالفت با جدایی ممکن است خود منجر به نقض حقوق شود؛ در واقع مزایای مداخله باید نسبت به هزینه­‌هایش سنجیده شود. حتی اگر کسانی با نظر لاک، مبنی بر وجود یک حق کلی برای اجرای قوانین طبیعی موافق باشند، بازهم بهانه­ یا وظیفه‌­ای برای اجرای آن­ها نیست.

رابرت بارو[۶]، که از اقتصاددانان برجسته جنبش «انتظارات عقلایی[۷]» است، این موضوع را با دقت بررسی کرده است.  با اینکه دولت لینکلن طی جنگ داخلی تلاشی برای احقاق حقوق برده­‌ها نکرد، اما فرض کنید که این اتفاق رخ داده است. آیا استفاده از زور و اجبار برای جلوگیری از استقلال و جدایی، کار درست و موجهی بود؟

نظر بارو با در نظر گرفتن هزینه­‌های این کار، منفی است:

جنگ داخلی ایالات متحده تاکنون پرهزینه‌­ترین مخاصمه‌­ای بوده که این کشور تجربه کرده است… موجب کشته شدن ۶۰۰هزار نظامی و تعداد نامعلومی غیرنظامی شد و آسیب­‌های شدیدی به اقتصاد جنوب وارد کرد. درآمد سرانه از ۸۰ درصدِ میزان درآمد سرانه شمال پیش از جنگ به ۴۰ درصد آن در زمان­ پس از جنگ رسید… پس از پایان جنگ در سال ۱۸۶۵ بیش از یک قرن طول کشید تا درآمد سرانه جنوب، مجدداً به ۸۰ درصدِ درآمد سرانه شمال بازگردد.[۸]

اما احتمالاً گفته شود که این نقل‌قول از بارو ربطی به موضوع مطرح­ شده ندارد. کسی هزینه­‌های جنگ داخلی را انکار نمی­‌کند، اما سؤال ما راجع به توجیه این مسئله است: آیا کسی حق دارد در امور گروه تجزیه­‌طلبی که حقوق (افراد) را نقض می­‌کند مداخله کند؟

بااین‌حال نکته مدنظر بارو بی‌­ربط نیست. هزینه­‌های یک عمل را نمی­‌توان به بهانه بی‌­­ربط بودنش با اصول اخلاقی نادیده گرفت. اگر موضوع دیگری که بارو مطرح می­‌کند در نظر بگیریم، درستی بحث عیان­‌تر می­‌شود. اگر بخواهیم دوباره تکرار کنیم، ادعا این است که جنگ داخلی بیانگر این مدعاست[۹]  (یا بهتر اینکه بگوییم اگر به شکل دیگر انجام می­‌شد) که می­‌توان  از تجزیه در راستای حمایت از حقوق فردی ممانعت کرد.

بارو در اینجا به­‌سان یک اقتصاددان نوعی اظهارنظر می­‌کند. دستیابی به هدف دفاع از حقوق فردی احتمالاً از راه‌­های کم­‌هزینه­‌تری نیز ممکن بود:

پرواضح است که اگر به جای جنگیدن برای براندازی برده­‌داری، برده ­ها را با تطمیع[۱۰] صاحبانشان آزاد می­‌کردند – مانند آنچه که در دهه ۱۸۳۰ برای بردگان هند شرقی رخ داد – همه در وضعیت بهتری قرار می‌­گرفتند.[۱۱]

و اگر این پیشنهاد به دلیل غیرواقع­‌بینانه بودنش رد شود چه؟ اگر به ایالت‌­های جنوبی اجازه داده می­‌شد که به‌­طور مسالمت‌­آمیزی جدا شوند، سرنوشت برده‌­داری به کجا می‌­رسید؟ بارو مدعی است که به‌هرحال برده­‌داری خیلی زود به پایان می‌­رسید. در اینجا مورخی به نام جفری هومل[۱۲]، به دیدگاه بارو مهر تأیید می­‌زند:

هیچ‌کدام از ­براندازی­­‌ها کاملاً مسالمت‌­آمیز نبود، بااین‌حال در میان بیست و چند جامعه برده‌­دار، تنها ایالات متحده و هائیتی بودند که خشونت زیادی را تجربه کردند. واقعیت این است که آزدسازی گسترده بردگان، که حتی در مزارع برزیل و کوبا نیز در حال رخ دادن بود، درهرحال نشان از رو به ­زوال بودن برده‌داری از لحاظ سیاسی داشت… بنابراین حدس و گمان‌­های تاریخی مبنی بر اینکه یک کنفدراسیون مستقل بتواند این حرکت عظیم را متوقف یا معکوس کند، چندان معتبر به نظر نمی‌رسد.[۱۳]

اما آیا پاسخ ما منحصر به یک جبهه بسیار محدود نیست؟ علی­رغم اینکه سیاست شمال طی جنگ داخلی نابخردانه بود، اما برای اثبات اینکه هرگونه مقاومت در برابر جدایی با هدف دفاع از حقوق طبیعی موجه است، کافی نیست. با‌این‌حال این اعتراض را می­‌پذیرم، اما کسانی که می­‌خواهند جدایی را به مواردی از این دست محدود کنند، باید نشان دهند که چگونه مداخلات ترجیحی آن­ها ممکن است از هزینه‌­هایی که مثال ما نشان می­‌دهد جلوگیری کنند.

در این لحظه من نگرانم که تحلیل مسئلهٔ تجزیه، باب کج­‌فهمی را باز کند. تجزیه برخواسته از حقوق فردی است: من هم تلاش نکرده‌­ام که از آن به‌عنوان یک حق گروهی غیرقابل تقلیل[۱۴] به حقوق فردی دفاع کنم. بنابراین، به‌هیچ‌وجه نمی­‌توان نتیجه گرفت که اکثریت غالب در یک قلمرو، می‌­توانند ساکنانی را که نمی­‌خواهند جدا شوند، مجبور به جدایی کنند. مسئله­ اکثریت یا اقلیت نیست، بلکه مسئله افراد است. از این رو استدلال مطرح‌ ­شده در اینجا، ابداً مبتنی بر مفروضات «دموکراتیک[۱۵]» نیست.

یکی از مهم­ترین صاحب­‌نظران لیبرالیسم کلاسیک، لودویگ فون میزس، به صریح­‌ترین شکل ممکن به این مسئله پرداخته است:

حق تعیین سرنوشت… بدین معناست: هرگاه ساکنین یک قلمرو، خواه یک روستا، یک ناحیه شهری، یا گروه‌­هایی از نواحی مجاور، از طریق یک همه­‌پرسی آزادانه اعلام کنند که دیگر نمی­‌خواهند با ایالتی که تا آن زمان به آن تعلق داشتند یکی باشند… خواسته­‌شان باید محترم شمرده شده و به آن عمل شود[۱۶].

میزس تأکید دارد که این حق

شامل ساکنان قلمرویی که به اندازه کافی بزرگ است تا یک واحد حکومتی مستقل را تشکیل دهد نیز می­‌شود. اگر به­ هر طریقی امکان اعطای حق تعیین سرنوشت به هر فرد نیز وجود داشته باشد، در اعمال آن نباید درنگ کرد. [۱۷]

به محض درک نکتهٔ میزس، اشتباه در بحثی که اغلب شنیده می‌شود، هویدا می­‌شود. برخی معتقدند که امتناع ایالات جنوبی آمریکا در پذیرش نتایج انتخابات ۱۸۶۰، عملی «غیر دموکراتیک» بود. بااین‌حال، لینکن آرای مردمی زیادی کسب کرده بود.

برای کسی که پیرو میزس است پاسخ واضح است: خب که چه؟ اکثریت[۱۸] (و مسلماً یک کثرت[۱۹]) حق ندارند مخالفان را وادار به انجام کاری کنند. مضاف بر این، استدلال به خودی خود شکست می­‌خورد. جدایی ایالات­‌های جنوبی غیردموکراتیک نبود. آن­ها در واقع انکار نکردند که لینکن رئیس‌جمهور منتخب به حق بود، بلکه به همان دلیل که او به این مقام رسیده بود آن­ها نیز قصد داشتند جدا شوند. دموکراسی آن­ها را موظف می­‌کند که تنها درصورتی‌که در اتحادیه باقی بمانند، باید اقتدار لینکن را به رسمیت بشناسند.

بااین‌وجود یک مسئله وجود دارد. من سعی کرده‌­ام که از تجزیه، از نقطه‌­نظر حقوق فردی دفاع کنم. بدیهی است که میزس حقوق طبیعی را به رسمیت نمی‌­شناخت. نگرانی من از این بابت است که او نیز مانند جرمی بنتام، اعلامیه‌­های حقوق را «سر تا پا مزخرف[۲۰]» تلقی کند. اما این سؤال پیش می­‌آید که چرا او خودمختاری را پذیرفت؟

استدلال میزس اساساً واضح است. اگر مردم مجبور شوند که تحت لوای حکومتی باشند که آن را انتخاب نکرده‌­اند، احتمالاً نتیجه چیزی جز نزاع و درگیری نباشد. به رسمیت شناختن جدایی‌­طلبی «تنها راه عملی و مؤثر برای جلوگیری از انقلاب­‌ها و جنگ­‌های داخلی و بین‌­المللی است»[۲۱]. گرچه استدلال میزس مبتنی بر حقوق طبیعی نیست، اما با رویکردی که من ترسیم کرده‌­ام سازگار است. صرف‌ِنظر از نظریه اخلاقی یک فرد، مطمئناً نقطه قوتی برای این دیدگاه است که پیامدهای مفیدی دارد.

منبع: انستیتو میزس

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پی‌نوشت:

https://mises.org/library/secession-right

 

[I] Secession:البته در این متن از واژه «جدایی» نیز برای این اصطلاح استفاده شده است.

[II] اشاره به جمله‌ای معروف از Thomas Babington Macaulay، کنایه از واضح و مبرهن بودن و روشن و عیان بودن یک موضوع یا مطلب

[III] Self-ownership

[۱] Just powers

[۲] Altered

[۳] Continental Congress

[۴] Allen Buchanan

[۵] Secession

[۶] Robert Barro

[۷] Rational expectations

[۸] Robert J. Barro, Getting It Right: Markets and Choices (Cambridge, Mass.: MIT Press, 1996), pp. 26–۲۷.

[۹] Thesis

[۱۰] Buy off

[۱۱] Ibid., p. 28. Several of my remarks have been adapted from David Gordon, “In Defense of Secession,” review of Getting It Right: Markets and Choices, by Robert J. Barro, The Mises Review 3, no. 1 (Spring 1997): 1–۵.

[۱۲] Jeffrey Hummel

[۱۳] Jeffrey Rogers Hummel, Emancipating Slaves, Enslaving Free Men (Peru, III.: Open Court, 1996), p. 352

[۱۴] Unreducible

[۱۵] Democratic

[۱۶] Ludwig von Mises, Liberalism: In the Classical Tradition (Irvington-on-Hudson, N.Y.: Foundation for Economic Education, 1985), p. 109.

[۱۷] Ibid., pp. 109–۱۰.

[۱۸] Majority

[۱۹] Plurality

[۲۰] nonsense on stilts

[۲۱] Ibid., p. 109.

اشتراك گذاری نوشته

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.