ماکیاولی که بود؟
مُنادی شیطان و بنیانگذار سیاست مدرن
نویسنده: موری نیوتن راتبارد
مترجم: جواد خالقیراد
مقدمه
از دیرباز موضوعاتی همچون ساختار حکومت و نوع رابطهٔ حاکم با مردم و حد و حدود قدرت برای حاکمانْ مورد بحث و نظر در نزد فیلسوفان و متفکران بوده است. در این خصوص یکی از موارد مهمی که همواره مورد اختلاف بوده و ضروری جلوه کرده است حد و مرز قدرت و نحوهٔ اِعمال آن در مقابل مردم است.
با وجود نظریات متعدد تا پیش از نظریات نیکولو ماکیاولی[۱]، عمده نظرات بر این استوار بوده که مذهب و اخلاق بهعنوان دو ابزار برای کنترل و محدود کردن قدرت حکومت و حاکمان میتواند اثربخش باشد و مانعی گردند تا اینکه حاکمان در اِعمال قدرت خود تابع قوانین و ضوابطی باشند که در صورت تخطی از چنین قوانینی، حکومت، و در رأس آن حاکم، مشروعیت و محبوبیت خود را در پیشگاه مردم و در ذهن و ضمیر آنها از دست میدهد و چنین بود که معیار سنجش میزان مشروعیت یک حکومت در گرو رعایت کردن یا نکردن مضامین مذهبی و اخلاقی در نزد مردم بود. اما این رویه بعدها با آمدن ماکیاولی و بسط نظریات او تغییراتی بنیادینی کرد بهطوریکه میتوان آن را انقلابی در حوزهٔ حکمرانی دانست. البته ماکیاولی به دنبال آن نبود که به مقابله با مفاهیم و مضامین مذهبی بپردازد بلکه سعی کرد این مفاهیم و مضامین را که تا قبل از او بر حکومت چیره بود، ذیل قدرت حکومت قرار دهد. بهعبارتِدیگر تا قبل از ماکیاولی اگر اصل و اصالت به مذهب و رعایت امور مذهبی داده میشد اما بعد از ماکیاولی این اصالت به خود حکومت داده شد. بنابراین هر چیزی حتی مذهب و اخلاق اگر در خدمت حکومت و حاکم بود چنین مذهب و اخلاقی میبایست پاس داشته شود در غیر این صورت میبایست از بین برود! ماکیاولی در کتاب خود بیان میدارد که«پاس حرمت نهادهای الهی، مایهٔ عظمت کشورهاست» اما او چنین چیزی را مشروط بر آن میداند که مانع از استقلال حکومت در تصمیمگیریهایش نشود. بنابراین او معتقد بود در حوزهٔ علوم سیاسی باید نگاهی کارکردگرایانه و این جهانی به امور سیاسی داشت تا نگاهی مذهبی و حتی اخلاقی. از این رو معیار و سنجش او برای هر امری در سیاست چنین خلاصه میشد که آیا این امر برای بقای حاکم یا حکومت و افزایش قدرت آنها کارکرد دارد یا خیر؟
ماکیاولی که بود؟[۲]
اومانیستهای ایتالیایی دکترین حکومت مطلقهٔ سیاسی را ابتدا توسط الیگارشهای جمهوریخواه و سپس توسط حکام مستبد، یعنی سلطان و پادشاه، مطرح کرده بودند. اما یک نکته حیاتی برای رهایی حاکم از تمام قید و بندهای اخلاقی و اجازه دادن به هوسهای شاهانه و حتی تجلیل از حکومت کنترل نشده و لجام گسیختهٔ آن، باقی ماند. زیرا درحالیکه اومانیستها هیچ کنترل بنیادی بر حکومت دولتی بر نمیتافتند، اما هنوز یک مانع مهم باقی مانده بود: فضایل مسیحی که همه اومانیستها توصیه میکنند، حاکم باید مسیحی باشد، باید همیشه به عدالت پایبند باشد، و باید صادق و شریف باشد. پس آنچه برای تکمیل توسعه نظریهٔ مطلقگرایی لازم بود، نظریهپردازی بود که بدون ترس، زنجیرهای اخلاقی را که هنوز حاکم را به مدعیات اصول اخلاقی محدود میکرد، بشکند. آن مرد کسی نبود جز نیکولو ماکیاولی، بوروکرات فلورانسی(۱۵۲۷-۱۴۶۹)؛ در یکی از تأثیرگذارترین آثار فلسفه سیاسی که تا به حال نوشته شده است: شهریار[۳].
ماکیاولی؛ منادی شیطان
نیکولو ماکیاولی در فلورانس، در خانوادهٔ اصیل توسکانیِ نسبتاً مرفهی به دنیا آمد. او به وضوح جمهوریِ الیگارشی قدیم را به سینیوریا[۴] ترجیح میداد و در سال ۱۴۹۴ زمانی که جمهوریخواهان، مدیچیها[۵] را از فلورانس بیرون کردند، نیکولوی جوان وارد بوروکراسی شهر شد. ماکیاولی که به سرعت در دولت پیشرفت کرد، دبیر شورای ده نفرهای شد که سیاست خارجی و جنگهای فلورانس را مدیریت میکرد. او این پست مهم را تا زمانی که مدیچیها در سال ۱۵۱۲ فلورانس را مجدداً فتح کردند و در یک سری مأموریتهای دیپلماتیک و نظامی مشغول به کار شدند، حفظ کرد. ماکیاولی چیزی نبود جز اینکه فردی «انعطافپذیر» بود و به حدی فرصتطلب[۶] بود که تلاش کرد خود را نزد مدیچیها عزیز کند و از بازگشت مدیچیها استقبال کرد. در طول سال ۱۵۱۳، او کتاب شهریار را نوشت که ظاهراً یکی دیگر از مجموعههای سنّتی کتب پند و اندرز به شاهزادگان بود. ماکیاولی امیدوار بود که مدیچیها را به خواندن آن ترغیب کند تا شاید به یک پست بوروکراتیک عالی بازگردانده شود اما شرم لازم برای تقدیم کتاب به «لورنزو دو مدیچی شکوهمند[۷]» را نداشت بااینحال، مدیچیها طعمه را نپذیرفتند و تنها چیزی که برای ماکیاولی باقی ماند این بود که یک حرفهٔ ادبی را آغاز کند و به توطئههای جمهوریخواهانه بازگردد. ماکیاولی در جلسات توطئهآمیز جمهوریخواهان در باغ اوریسلاری[۸] در حومهٔ فلورانس که متعلق به اشرافزادهای به نام کوزیمو روچلای[۹] بود، شرکت کرد. در باغ اوریسلاری بود که ماکیاولی پیشنویسهای دومین کتاب مهم خود، “گفتارهایی در باب ده کتاب اول تیتوس لیوی[۱۰]” را که از ۱۵۱۴ تا ۱۵۱۹ نوشته شده بود، مورد بحث قرار داد. نیکولو ماکیاولی در طول قرن شانزدهم و تا دو قرن بعد در سراسر اروپا مورد توهین و مذمّت قرار گرفت. او را فردی منحصربهفرد در تاریخ غرب، منادی آگاه شیطان و شخصیتی شیطانی میدانستند که شیاطین را در دنیای سیاست رها کرده بود. انگلیسیها از نام او بهعنوان مترادفی برای ابلیس استفاده میکردند. اما در دوران مدرن، شهرت ماکیاولی بهعنوان منادی شیطان با تحسین دانشمندانِ علوم سیاسی، بهعنوان بنیانگذار رشته آنها تغییر پیدا کرد! زیرا ماکیاولی اخلاقگرایی منسوخ شده را کنار گذاشته بود تا با خونسردی و سرسختی به قدرت نگاه کند. او رئالیستی سرسخت و پیشگام توسعهٔ علم سیاسیِ مدرن و اثباتی و مستقل از ارزش بود. همچنان که سِر فرانسیس بیکن[۱۱] مرکانتیلیست، بنیانگذار روشِ علمی مدرن در اوایل قرن هفدهم چنین نوشته است: «ما به شدت به ماکیاولی و دیگران مدیون هستیم چراکه آنچه که مردم انجام میدهند را بیان میکنند نه آنچه را که باید انجام دهند». به هر حال، ماکیاولی معلم شیطان بود یا دانشمند علوم سیاسی غیرارزشگرا؟ بگذارید ببینیم.
در نگاه اول کتاب شهریار بسیار شبیه دیگر کتب پند و ارز آینه برای شاهزادگان در اواخر قرن پانزدهم بود. انتظار میرفت شهریار در پی فضیلت و فرزانگی باشد و انتظار میرفت که در توسعهٔ این فرزانگی به دنبال افتخار، شکوه و شهرت باشد. اما ماکیاولی در درون این شکل و فرم سنّتی دگرگونی شدید و بنیادی ایجاد کرد و بهاینترتیب پارادایم جدیدی را برای نظریهٔ سیاسی برپا ساخت. زیرا کاری که ماکیاولی انجام داد بازتعریف مفهوم انتقادی فضیلت بود. برای اومانیستها، همانند مسیحیان و نظریهپردازان کلاسیک، فضیلت و فرزانگی در اموری مانند صداقت، عدالت، خیرخواهی و غیره، تحقق فضایل سنّتی کلاسیک و مسیحی محسوب میشد. برعکس برای ماکیاولی فضیلت در حاکم یا پادشاه – و رویهمرفته برای اومانیستهای متأخر صرفاً برای پادشاه لحاظ میشد– به سادگی و وحشتناکی چیزی بود که پروفسور اسکینر[۱۲] بیان میکند:
«هر کیفیتی که به پادشاه کمک میکند تا حکومتش را حفظ کند».
بهطور خلاصه، نه تنها هدف پادشاه حفظ و گسترش قدرت خود بلکه حکومت بر دولت بود. در واقع حفظ و گسترش قدرت پادشاه هدف و فضیلت اوست و بنابراین هر وسیلهای که برای رسیدن به این هدف لازم باشد موجه میشود. پروفسور اسکینر در بحث آموزندهٔ خود درباره ماکیاولی سعی میکند از او در برابر اتهام «منادی شیطان» بودن دفاع کند. اسکینر به ما میگوید که ماکیاولی فینفسه شیطان را ستایش نمیکند، بلکه در حقیقت با فرض یکسان بودن سایر چیزها، او احتمالاً فضایل مسیحی ارتدکس را ترجیح میداد. بهطور ساده یعنی اینکه وقتی آن فضایل باعث دردسر میشدند یعنی زمانی که با هدف اصلی حفظ قدرت حکومت در تقابل قرار میگرفتند، فضایل مسیحی باید کنار گذاشته میشد. اومانیستهای بیتجربهتر نیز طرفدار حفظ حکومت پادشاه و دستیابی به عظمت و شوکت بودند. بااینحال، آنها معتقد بودند که این کار تنها با حفظ و پایبندی به فضایل مسیحی امکانپذیر است. در مقابل، ماکیاولی دریافت که پایبندی به عدالت، صداقت و دیگر فضایل مسیحی ممکن است گاهی یا حتی در بیشتر مواقع با هدف حفظ و گسترش قدرت حکومت در تضاد باشد. ازاینرو از نظر ماکیاولی، فضایل ارتدوکسی باید از میان برداشته میشد. اسکینر، ماکیاولی را به شرح زیر خلاصه میکند:
«مفهوم نهایی ماکیاولی در مورد اینکه انسانِ با فضیلت چیست و آخرین توصیههای او به پادشاه را میتوان با گفتن این جمله خلاصه کرد که او به پادشاه میگوید که بیش از هر چیز مطمئن شود که او فردی شود «با خلق و خویی منعطف» لذا او باید بتواند رفتار خود را از خوب به بد تغییر دهد و دوباره از بد به خوب برگردد «بسته به اینکه اقبال و شرایط چگونه حکم کند».
بااینحال پروفسور اسکینر دیدگاه جالبی در مورد اینکه «موعظهٔ شیطان» واقعاً چه میتواند باشد، دارد. موعظهٔ شیطان دقیقاً همانطور که ماکیاولی آن را قبول داشته چنین رهنمود میکند: خوب باشید، تا زمانی که این خوب بودن مانع از چیزی که میخواهید نشود و در مورد حاکم، آن چیز حفظ و بسط قدرت است. چه چیز دیگری به جز این «انعطافپذیری» میتواند درباره موعظهٔ شیطان وجود داشته باشد؟
«به پادشاه توصیه میشود که همیشه به شیوهٔ مسیحیِ اخلاقی و بافضیلت به نظر برسد، زیرا این امر محبوبیت او را افزایش میدهد اما اگر برای حفظ قدرت لازم شد برعکس عمل کند».
از منظر واقعگرایی ماکیاولی در مورد قدرت و اخلاق متعارف که اغلب در تضاد هستند، پیروی مستقیم از قدرت بهعنوان هدف اصلی، دفاع معروف ماکیاولی از فریب و دروغ از سوی پادشاه است. برای همین است که به پادشاه توصیه میشود که همیشه به شیوهٔ مسیحی اخلاقی و بافضیلت به نظر برسد، زیرا این امر محبوبیت او را افزایش میدهد اما اگر- برای حفظ قدرت – لازم شد برعکس عمل کند. از این رو ماکیاولی بر ارزش ظاهرسازی یعنی آنچه که مسیحیان و دیگر اخلاقگرایان «ریاکاری» مینامند، تأکید کرد. او مینویسد که پادشاه باید خواستار این باشد که «دروغگو و فریبکار بزرگی» شود و از همه سادهلوحان سوءاستفاده کند: برای اینکه «مردم آنقدر سادهلوح هستند» که «فریبکار همیشه کسی را پیدا خواهد کرد که آمادهٔ فریب خوردن است». یا در قرنها بعد به تعبیر مشهور پی.تی. بارنوم[۱۳] «هر دقیقه یک احمق متولد میشود». مجدداً ماکیاولی در ستایش شیّادی و فریبکاری مینویسد که «تجربهٔ معاصر نشان میدهد که پادشاهانی که به دستاوردهای بزرگ دست یافتهاند، همان کسانی بودهاند که سخنان خود را با بیخیالی گفتهاند، کسانی که فهمیدهاند که چگونه با حیلهگریِ خود، افراد را فریب دهند و در نهایت بر کسانی که بر اصول صادقانه پایبند بودهاند، غلبه کردهاند». یا به قول یکی دیگر از منتقدان اجتماعی زیرک آمریکایی: «آدمهای خوب همیشه از موفقیت جا میمانند».
البته به وضوح یک تناقض درونی در کسی که بهعنوان منادی فریبْ چنین دیدگاههایی را اشاعه میدهد، وجود دارد. برای اینکه همانطور که حاکمان شروع به اتخاذ یک فلسفهٔ «عملگرایانه[۱۴]» میکنند که در هر صورت تمایل طبیعی آنهاست، عموم مردم فریبخورده ممکن است شروع به بیدار شدن به سمت وضعیت واقعی امور کنند؛ «احمقها ممکن است عاقل شوند» و بنابراین ادامه فریبدادن توسط طبقهٔ حاکم ممکن است نتیجهٔ معکوس داشته باشد. ممکن است «دروغگویان و فریبکاران بزرگ» دیگر سوژههای زیادی را که «آماده برای فریب خوردن هستند» پیدا نکنند.
بنابراین، نیکولو ماکیاولی، بیتردید یک پدیدهٔ جدید در جهان غرب بود: یک منادی آگاه شیطان برای طبقهٔ حاکم. او در تأسیس یک علم سیاسیِ قاطع، واقعبینانه و فارغ از ارزش، چه نقشی داشته است؟
نخست، یکی از نقش های اصلی او چنین بوده که استفادهٔ گسترده از قدرت و خشونت توسط حاکمان دولت را میسّر ساخته است. ماکیاولی به جرأت اولین فیلسوف سیاسی بود که درک کرد که زور و خشونت در قلب قدرت دولتی قرار دارند. هرچند، نظریهپردازان قبلی نگران بودند که این قدرت توسط فضایل کهن یا فضایل مسیحی مهار شود. اما در دورانداختن کامل ردای فضیلت در سیاست توسط ماکیاولی و در تلقی او از دولت بهعنوان نیرویی بیرحم که در خدمت قدرت محض است، واقعگرایی تازهای وجود دارد. به همین منظور است که ماکیاولی بنیانگذار علم سیاسی مدرن شده است. برای اینکه عالِم علوم سیاسی مدرن -چه عالِم سیاسی، چه اقتصاددان، چه جامعهشناس یا هرچیز دیگری- شخصی است که به راحتی خود را در نقش مشاور پادشاه یا بهطور کلی طبقهٔ حاکم قرار داده است. بنابراین این مشاور بهعنوان یک کارشناس ناب، به طبقهٔ حاکم بهطور واقعبینانهای در مورد چگونگی دستیابی به اهداف خود توصیههایی را میکند که همانطور که ماکیاولی فهم میکند، این توصیهها در دستیابی به عظمت و شکوه با حفظ و گسترش قدرت حکومت خلاصه میشود. عالمانِ علوم سیاسی مدرن از اصول اخلاقی به عنوان «امور غیرعلمی» اجتناب میکنند و بنابراین آن را خارج از حوزهٔ علایق خود میدانند.
«علوم اجتماعی مدرن، پیرو وفادار فرصتطلب حیلهگر فلورانسی است».
در تمامی موارد، علوم اجتماعیِ مدرن، پیرو وفادار فرصتطلب حیلهگر فلورانسی است. اما از یک جهتِ مهم این دو با هم متفاوتند. برای اینکه ماکیاولی هرگز این پیشفرض- یا این فریبکاری- را نداشت که ادعا شود به صرف اینکه فردی مستقل از معیارهای اخلاقی است، پس یک عالِم واقعی است. در ماکیاولی در خصوص استقلال از معیارهای اخلاقی هیچگونه تظاهری وجود ندارد. او صرفاً مجموعهٔ متضاد دیگری از اصول اخلاقی را جایگزین اهداف فضیلت مسیحی کرده است: یعنی حفظ و گسترش قدرت پادشاه. همانطور که اسکینر مینویسد:
«اغلب ادعا می شود که اصالت استدلال ماکیاولی… بر این حقیقت استوار است که او سیاست را از اخلاق جدا میکند و در نتیجه بر «استقلال علم سیاست» تأکید میکند… اما تفاوت بین دیدگاه ماکیاولی و معاصرانش را نمیتوان صرفاً به خاطر تفاوت در دیدگاه اخلاقی به سیاست و دیدگاهی که اخلاق را از سیاست مجزا میکند، توصیف کرد. تضاد اصلی بیشتر بین دو نظام اخلاقی متفاوت است؛ دو روایت رقیب و متضاد از آنچه که در نهایت باید انجام شود».
در مقابل، دانشمندان علوم اجتماعیِ مدرن به واقعبین بودن و مستقل بودنشان از معیارهای اخلاقی میبالند. اما در این مورد، آنها نسبت به آموزگار فلورانسی خود(ماکیاولی) اتفاقاً از صداقت و واقعبینی کمتری برخوردارند. زیرا همانطور که ماکیاولی به خوبی میدانست، عالمی که خود را مستقل از ارزشهای اخلاقی میداند به هنگام ایفای نقش مشاور حاکمان حکومت، خواه ناخواه خود را معطوف به آن غایتی میکند که اخلاق برتر نام گرفته یعنی تقویت قدرت همان حاکمان. دستِکم در دفاع از سیاست عمومی، استقلال از ارزشهای اخلاقی یک دام و یک توهم است. ماکیاولی آنقدر صادق و واقعگرا بود که حتی نمیتوانست به گونهای دیگر فکر کند.
بنابراین نیکولو ماکیاولی هم بنیانگذار علوم سیاسی مدرن و هم منادی برجستهٔ شیطان بود. بااینحال او در بیرون راندن اخلاق مسیحی یا اخلاق قانون طبیعی، ادعایی مبنی بر اینکه فردی مستقل از ارزشهای اخلاقیست را همانند پیروان مدرنش نداشت؛ او به خوبی میدانست که طرفدار اخلاق جدیدی است که همهٔ ملاحظات دیگر را تابع قدرت و تدابیر حکومت میداند. ماکیاولی، فیلسوف و مدافع بینظیری برای قدرت ِبی قید و شرط و مهارنشدنی حکومت مطلق بود.
برخی از مورخین دوست دارند «ماکیاولی بد» کتاب شهریار را با «ماکیاولی خوب» کتاب گفتارها که کمتر اثرگذار بود مقایسه کنند. ماکیاولی که نتوانست مدیچیها را در مورد تغییر عقایدشان متقاعد کند در کتاب گفتارها به تمایلات جمهوریخواهانهٔ خود بازگشت. اما ماکیاولیِ کتاب گفتارها بههیچوجه به سمت خوب بودن حرکت نمیکند. بلکه او صرفاً درحال تطبیق دکترین خود به یک جمهوریخواه است که مخالف یک حکومت سلطنتی است. بدیهی است که ماکیاولی بهعنوان یک جمهوریخواه دیگر نمیتواند بر فضیلت و عظمت پادشاه تأکید کند و بنابراین او با توسل به جامعه بهعنوان یک کل، زمینه را به سمت نوعی فضیلت جمعی تغییر میدهد. با این تفاوت که البته در مورد جامعه، فضیلت دیگر نمیتواند انجام کارهای بزرگ و حفظ قدرت یک فرد باشد. اکنون این امر تبدیل میشود به اینکه همیشه در جهت «خیر عمومی» یا «خیر مشترک» عمل کند و همواره منافع شخصی و «خودخواهانه» فرد یا گروه را تابع یک خیر ادعایی بزرگتر کند.
در مقابل، ماکیاولی پیگیری منافع خصوصی را بهعنوان «فساد» محکوم میکند. بهطور خلاصه، ماکیاولی همچنان حفظ و گسترش قدرت حکومت را بالاترین خیر میداند، با این تفاوت که اکنون حکومت، الیگارشی و جمهوریخواه است و هر شخص یا گروهی خود را تابع و مطیع بیچونوچرای احکام طبقهٔ حاکم الیگارشی دولت-شهر جمهوریخواه میکند.
ماکیاولیِ کتاب گفتارها همان منادی شیطانی است که در کتاب شهریار بود. نگرش ماکیاولی به دین در کتاب گفتارها بهعنوان یکی از نویسندگان مُلْحِد، به نوعی بدبینانه و فریبکارانه است. به عقیدهٔ او دین در متحد نگهداشتن و مطیع ساختن شهروندان برای دولت مفید است از این رو آن پادشاهان و جمهوریخواهانی که میخواهند از فساد رها شوند باید بیش از هر چیز دیگری مراسم مذهبی خود را به درستی حفظ و پاسداری کنند. اگر دین، قدرت و دیگر ویژگیهای جنگطلبانه را ستایش کند میتواند نقش مثبتی داشته باشد اما متأسفانه مسیحیت با موعظه کردن به تحقیر نفس و مراقبه، قدرت انسان را تضعیف کرده است. ماکیاولی در نطقی انتقادآمیز مدتها قبلتر از نیچه، اخلاق مسیحی را متهم ساخت که «افراد حقیر و زاهد را میستاید» و این روحیهٔ صلحآمیز منجر به فساد موجود شده است.
ماکیاولی با عصبانیت فریاد میزد که شهروندان، تنها در صورتی میتوانند به فضیلت دست یابند که بالاترین هدفشان حفظ و گسترش دولت باشد، و بنابراین باید اخلاق مسیحی را تابع این هدف قرار دهند. بهویژه اینکه آنها باید آماده باشند تا محدودیتهای اخلاق مسیحی را کنار گذارند و بهمنظور حفظ حکومت، تمایل داشته باشند که «در مسیر خلاف وارد شوند». حکومت همواره باید در اولویت قرار گیرد. بنابراین، هرگونه تلاش برای قضاوت در مورد امور سیاسی یا حکومت در مقیاس اخلاق مسیحی باید کنار گذاشته شود. همانطور که ماکیاولی در انتهای کتاب گفتارها با وضوح تمام و تشریفات فراوان بیان میکند که «وقتی امنیت کشور به تصمیمی که باید گرفته شود بستگی دارد، آنگاه هیچگونه ملاحظهای درباره عدالت یا بیعدالتی، انسانیت یا ظلم، شکوه یا شرم، نباید اجازه داده شود که مستولی گردد».
دیدگاههای ماکیاولی و همبستگی اساسی این دیدگاهها با نظریاتش در کتاب شهریار، در بحثهایش در قسمت گفتارهای رومولوس، بنیانگذار افسانهای شهر روم، نشان داده شده است. این واقعیت که رومولوس، برادرش و دیگران را به قتل رساند، با این دیدگاه ماکیاولی که صرفاً یک نفر باید قانون تأسیس جمهوری را اعمال کند، توجیه میشود. آمیختگی حیلهگرانهٔ مفهوم «رفاه عمومیِ[۱۵]» ماکیاولی با منافع شخصی حاکم در متن فریبکارانهٔ زیر نشان داده شده است:
« بنابراین قانونگذارِ خردمند یک جمهوری، که هدفش ارتقای رفاه عمومی است و نه منافع شخصی خویش باید تمامی اختیارات را در خود متمرکز کند. در چنین تمرکزی هدفِ استقرار حکومت، هر وسیلهٔ لازمی را توجیه میکند؛ یک ذهن عاقل هرگز کسی را به خاطر انجام هر اقدامی، هرچند غیرعادی، که ممکن است در سازماندهی یک پادشاهی یا تشکیل یک جمهوری مفید باشد، سرزنش نخواهد کرد».
ماکیاولی با آنچه که آن را « قاعده منطقی[۱۶]» مینامد چنین نتیجه میگیرد که «اَعمال مذموم ممکن است به وسیلهٔ تأثیراتشان موجه شوند و وقتی تأثیر خوب است، عمل را همواره توجیه میکند همانطور که در مورد رومولوس چنین بود».
ماکیاولی در سراسر کتاب گفتارها، فضیلت فریب را به حاکم موعظه میکند. او همچنین برخلاف اومانیستهای قبلی تأکید میکند که برای حاکم بهتر است که از او بترسند تا اینکه او را دوست بدارند و در برخورد با مردم، مجازات به مراتب بهتر از بخشش است. علاوه بر این، وقتی حاکمی متوجه میشود که کل شهر علیه حکومت او در حال شورش است، بهترین اقدام اینست که همه آنها را بهطور کامل «نابود» کند. از این رو دیدگاه پروفسور اسکینر درست و ژرفاندیشانه است وقتی نتیجه میگیرد که:
«در کتب شهریار و گفتارها، بنیان اخلاق سیاسی هر دو کتاب یکی است. تنها تغییری که در موضع اساسی ماکیاولی وجود دارد ناشی از تغییر تمرکز توصیههای سیاسی اوست. در حالی که او در کتاب شهریار عمدتاً به شکل دادن رفتار فردی پادشاهان میپرداخت، در کتاب گفتارها نگران ارائه مشاوره خود به کل بدنهٔ شهروندان است. بااینحال مفروضات بنیادین توصیههای او همچنان یکسان برجای میمانند.»
ماکیاولی هنوز هم در عین حال منادی شیطان و هم بنیانگذار سیاست و علوم سیاسی مدرن میباشد.
__________________________________
پینوشت:
[۱] Niccolo Machiavelli
[۲] https://mises.org/library/who-was-niccolo-machiavelli
[۳] The Prince
[۴] دولتشهرهای ایتالیای قرون وسطی و رنسانس که توسط یک سینیور(ارباب) اداره میشد-Signori
[۵] یک خاندان سرمایهگذار و سیاستمدار که برای اولینبار در نیمه اول قرن پانزدهم در جمهوری فلورانس، تحت ریاست کاسیمو دی مدیچی برجسته شد-Medicis
[۶] Opportunism
[۷] Orenzo de’ Medici
[۹] Cosimo Rucellai
[۱۰] The Discourses on the First Ten Books of Titus Livy
این کتاب در ایران به اسم «گفتارها» ترجمه و توسط انتشارات خوارزمی منتشر شده است.
[۱۱] Sir Francis Bacon
[۱۲] Quentin Skinner
[۱۳]P.T Barnum
[۱۴] Pragmatic
[۱۵] Public good
[۱۶] Sound Maxim
دیدگاهتان را بنویسید