یک آزادیخواهی واقعبینانه
نویسنده: هانس هرمان هوپه
مترجم: محمد جوادی بالاجاده
بهطور منطقی آزادیخواهی تقریباً با هر نگرشی نسبت به فرهنگ، جامعه، مذهب یا اصول اخلاقی سازگار است. طبق منطق، آموزۀ سیاسی آزادیخواهی را میتوان از تمام ملاحظات دیگر متمایز ساخت؛ منطقاً میتوان لذتگرا، بیبندوبار، ضد اخلاق، بهطور کلی دشمن سرسخت دین و بهویژه مسیحیت بود- که در واقع اکثر آزادیخواهان بهراستی چنین هستند – و همچنان از سیاستهای آزادیخواهانه بهطور استوار حمایت کرد. در واقع، مطابق منطق محض، میتوان از نظر سیاسی یک هواخواه ثابت حقوق دارایی و در عمل یک مفتخور، حقهباز و یک هفتخط خردهپا و شیاد بود، همانطور که مشخص شد بسیاری از آزادیخواهان چنین هستند.

بر حسب منطق محض میتوان این کارها را انجام داد، اما از نظر روانشناسی، جامعهشناسی و در عمل، بههیچوجه بدین طریق عملی نیست.[۱]
اجازه دهید با چند ملاحظه در مورد آزادیخواهی بهعنوان یک نظریه قیاسی ناب آغاز کنم.
اگر کمبودی در جهان وجود نداشت، تعارضات انسانی غیرممکن بود. تعارضات میانفردی، همواره و در همه جا در مورد منابع کمیاب است. من میخواهم عمل الف را با یک چیز معین انجام دهم و شما میخواهید عمل ب را با همان چیز انجام دهید.
به دلیل چنین اختلافاتی -و از آنجا که ما قادریم با یکدیگر ارتباط برقرار کرده و بحث کنیم- به دنبال هنجارهای رفتاری با هدف اجتناب از این درگیریها هستیم. هدف هنجارها جلوگیری از درگیریها است. اگر به دنبال دوری از درگیری نبودیم، جستجوی هنجارهای رفتاری احمقانه بود. در نتیجه به سادگی با یکدیگر درگیر شده و به مبارزه میپرداختیم.
در غیاب هماهنگی کامل تمام منافع، تعارضات مربوط به منابع کمیاب تنها در صورتی قابل اجتناب است که تمام منابع کمیاب بهعنوان دارایی خصوصی و انحصاری به یک فرد مشخص اختصاص داده شوند. من تنها در این صورت میتوانم با کالاهای خود، مستقل از تو و کالاهایت، بدون اینکه با هم درگیر شویم، عمل کنم.
اما چه کسی مالک چه منابع کمیابی بهعنوان دارایی خصوصی خود است و چه کسی نیست؟ اول آنکه: هر فرد مالک جسم خود است که، نه فرد دیگر، بلکه تنها او میتواند بهصورت مستقیم آن را کنترل کند و (من فقط میتوانم بهطور غیرمستقیم بدن شما را کنترل کنم، ابتدا از طریق کنترل مستقیم بدن خود و بالعکس)، و فقط اوست که مستقیماً آن را بهویژه هنگام بحث و استدلال درباره مسئله مورد نظر هدایت میکند. در غیر این صورت، اگر مالکیّت بدن به یک کنترلکننده غیرمستقیم جسم واگذار میشد، تعارض اجتنابناپذیر میشد زیرا کنترلکنندهٔ مستقیم جسم نمیتواند تا زمانی که زنده است از کنترل مستقیم خود بر بدنش دست بکشد؛ و بهویژه، در غیر این صورت ناممکن خواهد بود که هر دو نفر، بهعنوان رقیب در هر اختلافی بر سر دارایی، هرگز بتوانند در مورد این موضوع که اراده چه کسی غالب است، بحث و مناظره کنند، زیرا بحث و مناظره مستلزم این است که هر دو، موافق و مخالف، کنترل انحصاری بر بدن مرتبط به خود را داشته باشند و در نتیجه خودشان بدون درگیری (در چارچوبی از تعامل بدون درگیری) به قضاوت صحیح برسند.
و دوم، در مورد منابع کمیابی که تنها بهصورت غیرمستقیم قابل کنترل هستند (که باید از طریق بدن داده شده توسط طبیعت، یعنی بدن تصرف نشدۀ ما تصاحب شود): کنترل انحصاری (دارایی) توسط آن شخصی که در ابتدا منبع مورد نظر را تصاحب کرده است یا اینکه آن را از طریق مبادلهٔ داوطلبانه (بدون درگیری) از مالک سابق آن به دست آورده است، حاصل شده و به او اختصاص داده میشود. زیرا تنها اولین تصاحبکنندۀ یک منبع (و تمام مالکان بعدی که از طریق زنجیرهایی از مبادلات داوطلبانه به او مرتبط میشوند) احتمالاً میتواند بدون درگیری، یعنی بهطور مسالمتآمیز، آن را به دست آورده و کنترل کند. در غیر این صورت، اگر کنترل انحصاری به جای آن، به افرادی که بعداً آمدهاند واگذار شود، از تعارض جلوگیری نشده، بلکه برخلاف اصل هدف هنجارها، درگیریْ اجتنابناپذیر و دائمی میشود.
اجازه دهید تأکید کنم که من این نظریه را اساساً انکارناپذیر و از نظر پیشینی درست میدانم. به تخمین من، این نظریه یکی از بزرگترین -اگر نگوییم بزرگترین- دستاوردهای تفکر اجتماعی را به نمایش میگذارد. این [نظریه] قوانین بنیادی تغییرناپذیر را برای تمام مردم، در همهجا، که میخواهند در صلح با یکدیگر به زندگی بپردازند، پایهریزی و وضع میکند.
و بااینحال: این نظریه اطلاعات چندانی در مورد زندگی واقعی به ما نمیدهد. بدون شک، به ما میگوید که تمام جوامع واقعی، تا آنجا که روابط مسالمتآمیز مشخصۀ آنها هستند، خواه آگاهانه یا ناخودآگاه، به این قوانین پایبند هستند و در نتیجه با بینش عقلانی هدایت میشوند. اما در مورد اینکه تا چه اندازه چنین است اطلاعاتی به ما نمیدهد. همچنین در مورد وضعیتی که پایبندی به این قوانین کامل باشد، مردم چگونه با یکدیگر زندگی خواهند کرد، نیز اطلاعاتی در اختیار ما نمیگذارد. علاوه بر این، درمورد اینکه چقدر از یکدیگر نزدیک یا دور زندگی میکنند، و اینکه در صورت ملاقات با یکدیگر، چه زمانی، به چه میزان و چه مدتی، و برای چه اهدافی به ملاقات و تعامل میپردازند اطلاعاتی به ما نمیدهد. برای استفاده از یک قیاس در اینجا: دانستن نظریهٔ آزادیخواهی(قواعد تعاملات مسالمتآمیز) مانند دانستن قواعد منطق (قواعد تفکر و استدلال صحیح) است. بااینحال، همانطور که دانش منطق، همانقدر که برای تفکر صحیح ضروری است، چیزی در مورد تفکر واقعی انسان، در مورد کلمات، مفاهیم، استدلالها، استنتاجها و استنباطهای واقعی بدست آمده در اختیار ما نمیگذارد، بنابراین منطق تعامل مسالمتآمیز(آزادیخواهی) نیز چیزی در مورد زندگی و کنش واقعی انسان به ما نمیگوید. ازاینرو: همانطور که هر منطقدانی که میخواهد دانش خود را به خوبی به کار گیرد، باید توجه خود را به تفکر و استدلال واقعی معطوف کند، یک نظریهپرداز آزادیخواه نیز باید کنشهای افراد واقعی را مورد توجه قرار دهد. او به جای اینکه یک نظریهپرداز صرف باشد، باید به یک جامعهشناس و روانشناس نیز تبدیل شود و واقعیت اجتماعی «تجربی»، یعنی جهان را آنگونه که واقعاً هست، در نظر بگیرد.
این مسئله، موضوع «چپ» و «راست» را به خاطرم میآورد.
تفاوت میان چپ و راست، همانطور که پُل گاتفرید[۲] اغلب خاطرنشان کرده است، یک اختلاف نظر اساسی در مورد یک سؤال تجربی[۳] است. راستْ در واقع وجود تفاوتها و تنوعهای فردی انسانی را به رسمیت میشناسد و آنها را بهعنوان امری طبیعی میپذیرد، درحالیکه چپ وجود چنین تفاوتها و تنوعهایی را انکار میکند یا میکوشد آنها را کم اهمیت جلوه دهد و در هر صورت آنها را امری غیرطبیعی میداند که باید اصلاح شود تا یک وضعیت طبیعی برابری انسانی برقرار شود.
راست، وجود تفاوتهای فردی انسانی را نه فقط در پیوند با موقعیت فیزیکی و ساختار محیط انسانی و بدن انسانی فرد(قد، قدرت، وزن، سن، جنسیت، رنگ پوست، مو یا چشم، ویژگیهای صورت، و غیره…)، بلکه مهمتر از آن، وجود تفاوت در ساختار ذهنی افراد، یعنی در تواناییهای شناختی، استعدادها، گرایشات روانی و انگیزههای آنها را نیز به رسمیت میشناسد. [راست] وجود افراد سر زنده و کسلکننده، باهوش و کودن، کوتهفکر و دوراندیش، پرمشغله و تنبل، پرخاشگر و صلحطلب، مطیع و مبتکر، عجول و صبور، دقیق و سهلانگار و….را میپذیرد. راستْ این تفاوتهای ذهنی، ناشی از تعامل محیط فیزیکی و بدن فیزیکی انسان، را نتایج عوامل محیطی، فیزیولوژیکی و بیولوژیکی میداند. راست میپذیرد که مردم هم از نظر فیزیکی در فضای جغرافیایی و هم از نظر عاطفی بهواسطهٔ خون (اشتراکات و روابط بیولوژیکی)، زبان و مذهب و همچنین آداب و رسوم و سنتها با هم گره خوردهاند (یا از هم جدا شدهاند). علاوه بر این، تنها وجود این تفاوتها و تنوعها نیست که توسط جناح راست به رسمیت شناخته میشود. [راست]همچنین درمییابد که نتیجۀ تفاوتهای ورودی دوباره متفاوت خواهد بود و در فقیر و غنی، منجر به افرادی با دارایی زیاد یا کم، و در افراد دارای موقعیت اجتماعی بالا یا پایین، به رتبه، نفوذ یا اقتدار منتهی میشود. و این پیامدهای متفاوتِ ورودیهایِ مختلف را بهعنوان طبیعی و عادی میپذیرد.
از سوی دیگر، چپ طرفدار سرسخت برابری بنیادین انسان است، به این معنی که تمام انسانها «یکسان آفریده شدهاند». البته این امر آشکار را انکار نمیکند که تفاوتهای محیطی و فیزیولوژیکی وجود دارد، بدین معنی که برخی از مردم در کوهها و برخی دیگر در کنار دریا زندگی میکنند، یا اینکه برخی از مردان قدبلند و برخی قدکوتاه، برخی سفید و سیاه، برخی مذکر و بعضی دیگر مؤنث و … هستند. اما چپ وجود تفاوتهای ذهنی را انکار میکند، یا از این حیث که این تفاوتها بیش از حد آشکار هستند که بتوان بهطور کلی آنها را نادیده گرفت، سعی میکند آنها را با «تصادفی» جلوه دادن توجیه کند. به این معنا که چپ یا چنین تفاوتهایی را تعیین شده تنها توسط محیط توصیف میکند، به گونهای که تغییر در شرایط محیطی (مثلاً انتقال شخص از کوه به ساحل و بالعکس، یا توجه یکسان به هر فرد قبل و بعد از زایمان) پیامد یکسانی را به همراه خواهد داشت، و انکار میکند که این تفاوتها توسط برخی عوامل بیولوژیکی -نسبتاً غیرقابل کنترل- ایجاد شدهاند. یا در غیر این صورت، در مواردی که نمیتوان نقش عوامل بیولوژیکی در تعیین موفقیت یا شکست در زندگی (پول و شهرت) را انکار کرد، مانند زمانی که یک مرد ۵ فوتی نمیتواند مدال طلای المپیک را در دویِ ۱۰۰ متر کسب کند یا یک دختر چاق و زشت نمیتواند ملکه زیبایی جهان شود، چپ این تفاوتها را مطلقاً شانس، و نتیجه موفقیت یا شکست فردی را ناعادلانه میداند. در هر صورت، خواه ناشی از شرایط محیطی مساعد یا نامساعد یا ویژگیهای بیولوژیکی باشد، تمام تفاوتهای فردی قابل مشاهده انسانی باید یکسان شوند. و در جایی که نمیتوانیم به معنای واقعی کلمه این کار را انجام دهیم، زیرا نمیتوانیم کوهها و دریاها را جابهجا کنیم یا یک مرد قدبلند را قدکوتاه یا یک سیاهپوست را سفید کنیم، چپ اصرار دارد که «خوششانسها»ی نالایق باید غرامت «بدشانسها» را بپردازند، تا اینکه هر فرد «موقعیت برابر در زندگی» را مطابق با برابری طبیعی تمام انسانها، دریافت کند.
با این توصیف کوتاه از راست و چپ به موضوع آزادیخواهی باز میگردم. آیا نظریه آزادیخواهی با جهانبینی راست سازگار است؟ و آیا آزادیخواهی با دیدگاههای چپ مطابقت دارد؟
در مورد راست، پاسخ یک «بله» قاطعانه است. هر آزادیخواهی که تاحدی با واقعیت اجتماعی آشنا باشد، در تصدیق حقیقت بنیادین جهانبینی راست مشکلی نخواهد داشت. او میتواند، و در واقع، با در نظر گرفتن شواهد تجربی، باید با ادعای تجربی جناح راست در مورد نابرابری بنیادین نه تنها فیزیکی، بلکه همچنین ذهنی انسان موافق باشد؛ و او بهویژه میتواند با ادعای هنجاری راست مبنی بر «لسهفر»، به این معنی که این نابرابریِ طبیعیِ انسانی ناگزیر به نتایج نابرابر نیز میانجامد و هیچ کاری نمیتوان یا نباید در این مورد انجام داد، موافق باشد.
بااینحال، تنها یک تذکر مهم وجود دارد. در حالی که جناح راست ممکن است تمام نابرابریهای انسانی را، چه در نقطۀ شروع و چه در پیامدها، بهعنوان امری طبیعی بپذیرد، فرد آزادیخواه اصرار میورزد که تنها آن نابرابریهایی طبیعی هستند و نباید در آنها مداخله کرد، که با پیروی از قواعد بنیادین تعامل انسانی صلحآمیز که در ابتدا ذکر شد، به وجود آمدهاند. بااینحال ، نابرابریهایی که نتیجهٔ نقض این قوانین هستند، نیاز به اقدام اصلاحی دارند و باید از بین بروند. و علاوه بر این، آزادیخواه معتقد است که بهعنوان یک واقعیت تجربی، در میان بیشماری از نابرابریهای انسانی قابل مشاهده، تعداد معدودی وجود دارد که حاصل چنین نقضهایی از قوانین هستند، مانند مردان ثروتمندی که ثروت خود را نه مدیون کار سخت، آیندهنگری، استعداد کارآفرینی یا هدیهٔ داوطلبانه یا ارث، بلکه دزدی، کلاهبرداری یا امتیازات انحصاری حکومتی هستند. بااینحال، اقدام اصلاحی مورد نیاز در چنین مواردی، با انگیزهٔ مساواتطلبی نیست، بلکه با میل به غرامت همراه است: فردی(و فقط آن فرد) که میتواند نشان دهد که از وی دزدی شده یا مورد کلاهبرداری قرار گرفته، یا از نظر قانونی زیان دیده است، باید خساراتش توسط کسانی که این جنایات را علیه او و اموالش مرتکب شدهاند، از جمله مواردی که غرامت منجر به نابرابری حتی بیشتر میشود(مانند زمانی که مُستمَندی مرتکب کلاهبرداری شده و باید غرامت فرد ثروتمند را بپردازد)، جبران شود.
از سوی دیگر: در مورد چپ، پاسخ به همان اندازه یک «نه» قاطع است. ادعای تجربی چپ، مبنی بر اینکه تفاوت ذهنی قابل توجهی میان افراد و، همچنین، میان گروههای مختلف از مردم وجود ندارد، و اینکه آنچه به نظر میرسد چنین تفاوتهایی باشند، صرفاً ناشی از عوامل محیطی است و اگر فقط محیط یکسان میبود، این تفاوتها ناپدید میشد، با تمام تجربیات روزمرهٔ زندگی و انباشتهای از تحقیقات اجتماعی تجربی در تناقض است. انسانها برابر نیستند و نمیتوان آنها را برابر ساخت، و هر چه در این زمینه تلاش شود، نابرابریها همواره باز هم پدیدار خواهند گشت. بااینحال، آنچه آن را با آزادیخواهی ناسازگار میسازد ادعای هنجاری ضمنی و دستور کار کنشگری چپ است. هدف چپ برای برابرسازی همه یا برابر ساختن «موقعیت زندگی» همگان با دارایی خصوصی، چه در بدن فرد و چه در اشیاء خارجی، ناسازگار است. به جای همکاری مسالمتآمیز، درگیری پایانناپذیری را به بار میآورد و منجر به ایجاد یک تشکیلات نابرابریخواه متشکل از یک طبقه حاکم دائمی میشود که بر سایر مردم بهعنوان «مادّه» خود که باید برابر شود فرمانروایی میکند. همانطور که موری راتبارد بیان کرده است، «ازآنجاییکه هیچ دو نفری از مردم به لحاظ ماهیّت یا در نتایج یک جامعه داوطلبانه همسان یا «برابر» نیستند، ایجاد و حفظ چنین برابری لزوماً مستلزم تحمیل مستمر نخبگان قدرتمند حاکم است که مسلح به قدرت قهری ویرانگر هستند.»[۴]
تفاوتهای فردیِ انسانی بیشماری وجود دارد؛ و چه بسا میان گروههای مختلفی از افراد تفاوتهای بیشتری وجود دارد، زیرا هر فرد میتواند در گروههای مختلف بیشماری عضو شود. این نخبگان حاکم هستند که تعیین میکنند کدام یک از این تفاوتها، چه در میان افراد یا گروهها، سودمند و خوششانس یا مُضر و بدشانس (یا غیر مرتبط) در نظر گرفته شوند. آنها هستند که تعیین میکنند چگونه -از میان بیشماری از روشهای ممکن- در واقع «برابرسازی» خوششانسها و بدشانسها را انجام دهند، یعنی چه چیزی و به چه مقدار از خوششانسها «بگیرند» و به بدشانسها «بدهند» تا با یکدیگر برابر شوند. بهویژه، نخبگان حاکم با معرفی خود بهعنوان بدشانس، مشخص میکنند که چه چیزی و به چه مقدار از خوش شانسها بگیرند و برای خود نگه دارند. و سپس هر برابرسازی که بدست آید: ازآنجاییکه تعداد بیشماری از تفاوتها و نابرابریهای جدید پیوسته در حال ظهور هستند، کار برابرسازی نخبگان حاکم هرگز نمیتواند به پایان طبیعی خود برسد، بلکه در عوضْ چه بسا برای همیشه و بهصورت بیپایان ادامه مییابد.
بااینحال، جهانبینی مساواتطلبانه چپ نه تنها با آزادیخواهی ناسازگار است، بلکه آنقدر دور از واقعیت است که باید از خود پرسید که چگونه کسی میتواند آن را جدی بگیرد. شهروند عادی مطمئناً به برابری تمام انسانها باور ندارد. عقل سلیمِ آشکار و پیشداوری درست مانع این امر است. و من حتی از اطمینان خاطر بیشتری برخوردارم که هیچیک از حامیان واقعی آموزۀ مساواتطلبیْ واقعاً، در اعماق وجود خود، به آنچه اعلام میدارند، هیچ اعتقادی ندارند. بااینحال، جهانبینی چپ چگونه توانست به ایدئولوژی غالب عصر ما بدل شود؟
حداقل برای یک آزادیخواه، پاسخ باید واضح باشد: آموزهٔ مساواتطلبی این جایگاه را، نه به دلیل درست بودن، بلکه به این خاطر که پوشش فکری کاملی را برای حرکت به سوی کنترل اجتماعی تمامیتخواهانه توسط نخبگان حاکم فراهم میسازد، به دست آورد. بنابراین نخبگان حاکم از یاری «طبقه روشنفکر» (یا «قشر وراج[۵]») بهره بردند. [طبقه روشنفکر] دستمزد دریافت میکرد یا به شکل دیگری مورد حمایت مالی قرار گرفت و در ازای آن پیام مساواتطلبانهٔ مورد نظر را (که از اشتباه بودن آگاه است اما برای آیندهٔ شغلی خود بسیار مفید میداند) ارائه داد. و بنابراین مشتاقترین طرفداران چرندیات مساواتطلبانه را میتوان در میان طبقهٔ روشنفکر یافت.[۶]
بنابراین، با توجه به اینکه آزادیخواهی و مساواتطلبی مورد ادعای چپ به وضوح ناسازگار هستند، باید غافلگیرکننده باشد-و این گواهی بر قدرت ایدئولوژیک عظیم نخبگان حاکم و روشنفکران درباری آنها است- که بسیاری از کسانی که خود را امروزه آزادیخواه مینامند، بخشی از چپ هستند و خود را جزئی از آن در نظر میگیرند. چگونه چنین چیزی ممکن است؟
آنچه از نظر ایدئولوژیکی آزادیخواهان چپ را متحد میسازد، ترویج فعالانهٔ سیاستهای گوناگون «ضد تبعیض» و حمایت آنها از سیاست مهاجرت «آزاد و بدون تبعیض» است.[۷]
روتبارد خاطرنشان کرد که:
«این «آزادیخواهان»، درحالیکه هر فردی ممکن است با دیگری «برابر» نباشد، به شدت به این ایده متعهد هستند که هر دسته، گروه قومیتی، نژاد، جنسیت، یا، در برخی موارد، گونههای قابل تصور، در حقیقت برابر هستند و باید «برابر» شوند، و هر یک «حقوقی» دارند که نباید توسط هیچ شکلی از «تبعیض» محدود شود.»[۸]
اما چگونه ممکن است این موضع ضد تبعیض را با دارایی خصوصی، که انتظار میرود تمام آزادیخواهان آن را شالودهٔ فلسفه خود بدانند و در نهایت به معنای دارایی انحصاری و از این رو طبق منطق بیانگر تبعیض است، تطبیق داد؟
البته چپهای سنتی این مشکل را ندارند. آنها به دارایی خصوصی نمیاندیشند و هیچ اهمیتی برای آن قائل نیستند. ازآنجاییکه همه با هم برابرند، جهان و هر چیزی که درون و بر روی آن وجود دارد بهطور یکسان متعلق به همگان است -تمام داراییها، دارایی «مشترک» هستند- و بهعنوان مالک مشترک جهان، البته، همۀ انسانها از «حق دسترسی» برابر به همه جا و همه چیز برخوردارند. بههرحال، در غیاب هماهنگی کامل میان تمام منافع، نمیتوانید انسانهایی با دارایی و دسترسی برابر به همه چیز و همه جا، بدون اینکه منجر به نزاع دائمی شود، داشته باشید. بنابراین، برای جلوگیری از این مخمصه، لازم است یک حکومت، یعنی یک انحصار سرزمینی در تصمیمگیری نهایی ایجاد شود. به بیان دیگر، «دارایی مشترک»، نیاز به حکومت دارد و قرار است به «دارایی حکومت» تبدیل شود. این حکومت است که در نهایت تعیین میکند که چه کسی مالک چه چیزی است؛ و همچنین خود اوست که در نهایت تخصیص فضایی تمام مردم را مشخص میکند: چه کسی باید در کجا زندگی کند و اجازه دارد با چه کسی ملاقات کرده و به آنها دسترسی داشته باشد -و در نتیجه دارایی خصوصی نابود میشود.[۹] در کل، این چپها هستند که حکومت را کنترل میکنند.
اما این راه فرار برای کسانی که خود را آزادیخواه مینامند باز نیست. او باید دارایی خصوصی را جدی بگیرد.
از نظر روانشناسی یا جامعهشناسی، جذابیت سیاستهای عدم تبعیض برای آزادیخواهان را میتوان با این واقعیت توضیح داد که بسیاری از آزادیخواهان ناسازگار یا صرفاً عجیب هستند -یا با استفاده از توصیف روتبارد، «لذتگرایان، بیبندوبارها، مفسدان، دشمنان افراطی دین، مفتخورها، کلاهبرداران، و شیادان خردهپا و اخاذان»- که به دلیل «مدارا»ی ادعایی آن نسبت به ناسازگاران و دگراندیشان، جذب لیبرتارینیسم شدهاند و اکنون میخواهند از آن بهعنوان ابزاری جهت رهایی خود از هرگونه تبعیض که معمولاً بر افرادی مانند آنها اعمال میشود استفاده کنند. اما آنها چگونه این کار را «بهصورت منطقی» انجام میدهند؟ آزادیخواهان چپ، آزادیخواهان رقیق القلب[۱۰]، و آزادیخواهان بشردوستِ جهان وطنی [۱۱]صرفاً چپ نیستند. آنها از اهمیت بنیادی دارایی خصوصی آگاه هستند. بااینحال، چگونه میتوانند با براهینی به ظاهر منطقی مفهوم دارایی خصوصی را با ترویج سیاستهای ضد تبعیض و بهویژه تبلیغ سیاست مهاجرت عاری از تبعیض سازگار کنند؟
پاسخ مختصر به این پرسش چنین است: با قرار دادن تمام دارایی خصوصی فعلی و توزیع آن در میان افراد متمایز تحت سوءظن اخلاقی. با این ادعا، آزادیخواهان چپ به خطایی متضاد با اشتباه راست غیرآزادیخواه دچار میشوند. همانطور که اشاره شد، راست غیرآزادیخواه مرتکب این خطا میشود که تمام (یا حداقل، تقریباً تمام) داراییهای فعلی، بهویژه داراییهای دولتی، را طبیعی و عادلانه میداند. در تضادی آشکار، یک آزادیخواه میپذیرد و باور دارد که برخی از داراییهای کنونی، و همه (یا حداقل اکثر) داراییهای دولتی، به وضوح غیرطبیعی و ناعادلانه هستند و به همین دلیل نیاز به استرداد یا جبران خسارت دارند. در مقابل، آزادیخواهان چپ ادعا میکنند که نه تنها همه یا بیشتر داراییهای حکومتی غیرطبیعی و ناعادلانه هستند (با پذیرش این موضوع عنوان «آزادیخواه» خود را به دست میآورند)، بلکه همچنین تمام یا بیشتر داراییهای خصوصی نیز چنین هستند. و در دفاع از این ادعای اخیر، آنها به این واقعیت اشاره میکنند که تمام داراییهای خصوصی فعلی و توزیع آنها بین افراد مختلف تحتِتأثیر اقدامات و قانونگذاری پیشین حکومتی قرار گرفته، تغییر یافته و تحریف شده است و اینکه اگر در گذشته چنین مداخلات حکومتی وجود نمیداشت، همه چیز به گونهای دگر بود و هیچکس در همان مکان و موقعیت کنونی قرار نمیگرفت.
بدون هیچ شکی، این نظر درست است. حکومت در طی تاریخ طولانی خود، برخی از مردم را ثروتمندتر و برخی دیگر را فقیرتر از آنچه که در غیر این صورت میتوانستند باشند، ساخته است. عدهای را کشته و عدهای را زنده نگه داشته است. و عدهای را از جایی به جای دیگر رانده است. برخی از حرفهها، صنایع یا مناطق را ارتقاء داده و از توسعهٔ برخی دیگر جلوگیری کرده یا آن را به تأخیر انداخته و تغییر داده است. به برخی از افراد مزایا و امتیازات انحصاری اعطا کرده و از نظر قانونی دیگران را تحت تبعیض و محرومیت قرار داده است، و…. . فهرست بیعدالتیهای گذشته، از برندگان و بازندگان، مجرمان و قربانیان، تمامی ندارد.
اما از این واقعیت انکارناپذیر چنین نتیجهای حاصل نمیشود که تمام یا بیشتر داراییهای فعلی از نظر اخلاقی مشکوک بوده و نیاز به اصلاح دارند. بدون شک، اموال حکومتی باید بازگردانده شود، زیرا به ناحق به دست آمده است. {این داراییها} باید به صاحبان طبیعی خود بازگردانده شوند، یعنی افرادی (یا وارثان آنها) که با تسلیم بخشی از دارایی خصوصی خود به حکومت، مجبور به «تأمین مالی» چنین اموال «عمومی» شدهاند. بااینحال، من در اینجا به این موضوع خاص «خصوصیسازی» نخواهم پرداخت.[۱۲] در عوض، این ادعای فراگیر مبنی بر اینکه بیعدالتیهای گذشته همچنین تمام داراییهای خصوصی کنونی را از نظر اخلاقی تحت سوءظن قرار میدهد، که از آن چنین نتیجهای حاصل نمیشود و این ادعا قطعاً صحت ندارد. در واقع، بیشتر داراییهای خصوصی سوای از تاریخچهشان، احتمالاً عادلانه هستند -مگر اینکه و به جز در مواردی که، یک مدعی خاص بتواند ثابت کند که چنین نیستند. بااینحال، بار اثبات بر عهده کسانی است که مالکیّت داراییهای فعلی و توزیع آن را به چالش میکشند. او باید نشان دهد که نسبت به مالک فعلی آن، مالکیّت قدیمیتری نسبت به ملک مورد نظر دارد. در غیر این صورت، اگر مدعی نتواند ادعای خود را اثبات کند، همه چیز به همان صورت که هست باقی میماند.
یا: برای اینکه بهصورت دقیقتر و واقعبینانهتر با مسئله برخورد کنیم: از این واقعیت که پیتر یا پال یا والدین آنها، بهعنوان اعضای هر گروه قابل تصوری از مردم، در گذشته به قتل رسیده، آواره شده، و یا مورد سرقت، تعرض یا تبعیض قانونی قرار گرفتهاند، و اگر بهعلت چنین بیعدالتیهایی در گذشته نبود، داراییها و موقعیتهای اجتماعی کنونی آنها میتوانست به گونهای دگر باشد، چنین نتیجهای حاصل نمیشود که هر یک از اعضای حاضر در این گروه ادعای عادلانهای (برای غرامت) نسبت به اموال فعلی شخص دیگری (نه از درون و نه از خارج گروه خود) داشته باشند. در عوض، در هر مورد، پیتر یا پال باید در موردی پس از دیگری نشان دهد که ادعای بهتری دارد، زیرا او نسبت به مالک نامبرده و شناختهشدۀ کنونی و مجرم ادعایی، مالکیّت قدیمیتری برای برخی از داراییهای مشخص شده دارد. بهطور قطع موارد قابل توجهی وجود دارد که میتوان این کار را انجام داد و استرداد یا جبران خسارت پرداخت شود. اما به همین ترتیب، با این بارِ اثبات بر دوش هر کسی که توزیع کنونی دارایی را به چالش میکشد، نفع چندانی برای هر دستور کار مساواتطلبانه و بدون تبعیض حاصل نمیشود. بلکه کاملاً برعکس، در جهان معاصر غرب که سرشار از قوانین «تبعیض مثبت» است و امتیازات قانونی را به «گروههای تحت حمایت» مختلف به هزینه سایر گروهها که بر همین اساس تحت حمایت قرار نگرفته و مورد تبعیض واقع شدهاند، اعطا میکند، اگر، همانطور که عدالت ایجاب میکند، هر کسی که در واقع میتوانست چنین مدرک فردی مبنی بر قربانی بودن خود ارائه دهد، واقعاً از طرف حکومت مجاز بود که این کار را انجام دهد و در برابر آزارگر خود اقامه دعوی کند و به دنبال جبران خسارت از طرف او باشد، تبعیض و نابرابری بیشتری -نه کمتر- به وجود میآید.
اما آزادیخواهان چپ-آزادیخواهان رقیقالقلب و آزادیخواهان بشردوستِ جهان وطنی- دقیقاً بهعنوان «مبارزانی» علیه «تبعیض مثبت» شناخته نمیشوند. بلکه، کاملاً برعکس، {آنها}جهت رسیدن به نتیجهای که به دنبال آن هستند، الزام فرد قربانی مبنی بر ارائه مدرک فردی دال بر مورد بیعدالتی واقع شدن را تعدیل کرده یا بهطور کلی از آن صرفِنظر میکنند. بهطور معمول، برای حفظ جایگاه اندیشمندی خود بهعنوان آزادیخواه، آزادیخواهان چپ این کار را بی سر و صدا، مخفیانه یا حتی ناآگاهانه انجام میدهند، اما در واقع، با کنار گذاشتن این الزام بنیادین عدالت، آنها دارایی خصوصی و حقوق دارایی خصوصی و نقض حقوق را با مفهوم مبهم «حقوق مدنی» و «نقض حقوق مدنی» و حقوق فردی را با «حقوق گروهی» جایگزین میکنند و در نتیجه تبدیل به یک سوسیالیست پنهان میشوند. با توجه به اینکه حکومت تمام داراییها و توزیعهای دارایی خصوصی را مختل و مخدوش کرده است، بااینحال، بدون ضرورت ارائه مدرک فردی جهت قربانی بودن، هر کس و هر گروه قابل تصوری به راحتی و بدون تلاش فکری چندانی میتواند به نوعی در مقابل هر کس یا هر گروه دیگری ادعای «قربانی» شدن کند.[۱۳]
آزادیخواهان چپ که از بار اثبات قربانی بودن رها شدهاند، اساساً در «کشف» «قربانیان» و «آزارگران» جدید، مطابق با مفروضات مساواتطلبانه پیشانگاشته خود، هیچ محدودیتی ندارند. {آزادیخواهان چپ} که خداوند خیرشان دهد[۱۴]، حکومت را آزارگر نهادی و متجاوز به حقوق دارایی خصوصی میدانند(باز هم، ادعای آنها مبنی بر «آزادیخواه» بودن از این موضوع ناشی میشود). اما آنها در جهان کنونی، نسبت به بیعدالتیها و انحرافاتی که حکومت مرتکب شده و توسط او ایجاد شده است و باید از طریق کوچکسازی و در نهایت از بین بردن و خصوصیسازی کلیه داراییها و عملکردهای حکومت حلوفصل و اصلاح شوند، بیعدالتیها و انحرافات اجتماعیِ نهادی و ساختاری، قربانیان و آزارگران، و نیاز به استرداد، غرامت و توزیع مجدد داراییهای مربوطۀ به مراتب بیشتری را در نظر دارند. آنها معتقدند که حتی اگر حکومت برچیده شود، بهعنوان اثرات دیرهنگام و ماندگار وجود طولانیمدت پیشین آن یا برخی شرایط پیش از حکومت، سایر تحریفات نهادی به قوت خود باقی میمانند که برای ایجاد جامعهای عادلانه نیاز به اصلاح دارند.
دیدگاههای آزادیخواهان چپ در این زمینه کاملاً یکسان نیست، اما معمولاً با دیدگاههایی که مارکسیستهای فرهنگی ترویج میکنند تفاوت چندانی ندارند. آنها، بدون هیچگونه پشتوانهٔ تجربی و در واقع علیه شواهد بسیاری که بر خلاف آن وجود دارد، جامعهای عمدتاً «همسطح» و «یکدست» متشکل از «برابرها»، یعنی افرادی اساساً یک شکل، همفکر و با استعدادی یکسان با موقعیت و جایگاه اجتماعی و اقتصادی کموبیش مشابه در سطح جهانی و فراگیر، را «طبیعی» میپندارند و تمامی انحرافات سیستماتیک از این مدل را ناشی از تبعیض و زمینهای برای نوعی جبران خسارت و استرداد در نظر میگیرند. برایناساس، ساختار سلسله مراتبی خانوادههای سنتی، نقشهای جنسی و تقسیم کار بین زن و مرد، غیرطبیعی تلقی میشود. در واقع، تمام سلسله مراتب اجتماعی و ردههای عمودی اقتدار، سران و رؤسای قبایل، حامیان، نجیبزادگان، اشراف و پادشاهان، اسقفها و کاردینالها، بهطور کلی «رؤسا» و زیردستان یا تابعان مربوطه، با دیدهٔ تردید نگریسته میشوند. همچنین، شرکتها و بنگاههای چندپیشۀ صنعتی و مالی، مخلوقات مصنوعی حکومت به حساب میآیند. و همچنین تمام انجمنها، جوامع، گروهها، کلیساها، و باشگاههای اختصاصی، و تمام تفکیک، جدایی و تجزیههای سرزمینی، چه بر اساس طبقه، جنسیت، نژاد، قومیت، نسب، زبان، مذهب، حرفه، علایق، آداب و رسوم یا سنتْ مشکوک و غیرطبیعی هستند و نیاز به اصلاح دارند.
در نظر این دیدگاه، گروههای «قربانی» و «آزارگران» آنها به راحتی قابل شناسایی هستند. همانطور که پیداست، «قربانیان» اکثریت قریب به اتفاق بشر را تشکیل میدهند. هرکسی و هر گروه قابل تصوری، به جز آن بخش کوچکی از نوع بشر شامل مردان دگرجنسگرای سفیدپوست (از جمله آسیای شمالی) که زندگی سنتی و خانوادگی بورژوایی دارند، «قربانی» به حساب میآیند. آنها، و به ویژه خلاقترین و موفقترین افراد در میان آنها (به استثنای افراد مشهور ورزشی یا دنیای سرگرمی) «آزارگر[۱۵]» سایرین هستند.
درحالیکه این دیدگاه از تاریخ بشر با توجه به دستاوردهای تمدنی شگفتانگیزی که دقیقاً از این گروه اقلیت «قربانیکنندگان» سرچشمه میگیرد، عجیب به نظر میرسد، اما تقریباً بهطور کامل با قربانیشناسی که مارکسیستهای فرهنگی نیز تبلیغ میکنند، مطابقت دارد. هر دو گروه فقط در مورد علت این «وضعیت ساختاری قربانی شدن» که بهطور مشابه شناسایی، توصیف و مورد تأسف واقع شده با یکدیگر تفاوت دارند. از نظر مارکسیستهای فرهنگی، علت این وضعیت، دارایی خصوصی و سرمایهداری لجامگسیختۀ مبتنی بر حقوق دارایی خصوصی است. برای آنها، پاسخِ چگونگی ترمیم آسیب وارد شده روشن و آسان است. تمام بازپرداخت، غرامت و بازتوزیع لازم باید توسط حکومت انجام شود، که احتمالاً آنها آن را کنترل میکنند.
برای آزادیخواهان چپ، این پاسخ کارساز نیست. آنها قرار است طرفدار دارایی خصوصی و خصوصیسازی اموال حکومتی باشند. آنها نمیتوانند دولت را بر سر این جبران خسارت بگمارند، زیرا بهعنوان یک آزادیخواه قرار است دولت را متلاشی و در نهایت لغو کنند. بااینحال، آنها خواهان غرامتی بیشتر از آنچه که از خصوصیسازی تمام داراییهای به اصطلاح عمومی به دست میآید، هستند. برای آنها الغای حکومت برای ایجاد یک جامعه عادلانه کافی نیست. برای جبران خسارت سیل عظیم قربانیان که اخیراً ذکر شد، چیزهای بیشتری مورد نیاز است.
اما چه چیزی؟ و بر چه اساسی؟ هنگامیکه مدرک فردی دال بر قربانی بودن وجود داشته باشد، بهعنوان مثال، اگر شخص الف بتواند نشان دهد که شخص ب به دارایی الف تجاوز کرده یا آن را تصاحب کرده است، یا بالعکس، هیچ مشکلی وجود ندارد! در اینجا قضیه روشن است. اما در صورت نبود چنین مدرکی، «آزارگران» چه چیز دیگری را مدیون «قربانیان» خود هستند و چه مبنایی برای آن وجود دارد؟ چگونه میتوان تعیین کرد که کدام فرد به چه کسی چه چیزی و به چه میزان بدهکار است؟ و چگونه میتوان این طرح استرداد را در غیاب حکومت، و بدون پایمال شدن حقوق دارایی خصوصی دیگران، اجرا کرد؟ این مسئله، مشکل فکری محوری را برای هر آزادیخواه چپ خودخوانده به وجود میآورد.
جای تعجب نیست که پاسخی که آنها به این چالش دادهاند، دوپهلو و مبهم است. تاجاییکه من اطلاع دارم، {پاسخ آنها} به چیزی کمی بیش از یک توصیه میانجامد. همانطور که یک ناظر تیزبین عرصه روشنفکری آن را بهطور خلاصه بیان کرده است: «خوب باش!» بهطور دقیقتر: شما، شما گروه کوچک «قربانیکنندگان»، باید همیشه در برابر تمام اعضای قربانیان، یعنی لیست طولانی و نام آشنا که شامل همه، به جز مردان سفیدپوست دگرجنسگرا! میشود، بهطور ویژهای «خوب»، بخشنده و همهپذیر باشید. و در مورد اجرا: تمام «آزارگرانی» که به برخی از اعضای طبقه قربانی احترام مناسبی نشان نمیدهند، بهعنوان مثال، آنهایی که «بدجنس»، کینهتوز یا طردکننده هستند، یا در مورد قربانیان چیزهای «ناخوشایند» یا توهینآمیزی میگویند، باید علناً طرد و خوار شوند، و با شرمساری تحت امر درآیند.
این پیشنهاد در مورد نحوه انجام استرداد، در نگاه اول یا اولین باری که به گوش برسد، ممکن است -همانطور که می توان انتظار داشت از افراد «خوب» ناشی شود- خوب، خیرخواهانه، بیضرر، و بهوضوح «خوب» به نظر برسد. در حقیقت، بااینحال، این نه نصیحتی «خوب» و بیضرر، بلکه کاملاً اشتباه و خطرناک است.
اولاً: چرا کسی باید بهطور خاص با دیگران مهربانانه رفتار کند -به غیر از احترام به حقوق دارایی خصوصی مربوطه در برخی از ابزار فیزیکی مشخص(کالاها)؟ خوب بودن اقدامی عامدانه است و مانند تمام اقدامات، نیازمند تلاش است. در این میان هزینههای فرصت وجود دارد. همین تلاش میتواند بر عوامل دیگری اعمال شود. در واقع، بسیاری از فعالیتهای ما -اگر نگوییم اکثریت آنها- به تنهایی و در سکوت، بدون هیچگونه تعامل مستقیم با دیگران صورت میپذیرند، مانند زمانی که غذای خود را آماده میکنیم، ماشین خود را میرانیم، یا میخوانیم و به نوشتن میپردازیم. زمان اختصاص داده شده به «خوبی با دیگران»، زمان از دست رفته برای انجام کارهای دیگر است که احتمالاً از ارزش بیشتری برخوردارند. علاوه بر این، خوبی باید تضمین شود. چرا من باید با افرادی که رفتار نامناسبی با من دارند مهربان باشم؟ فرد مقابل باید سزاوار این خوبی باشد. خوشبرخوردی بیحساب و کتاب تمایز میان رفتار شایسته و نادرست را کاهش میدهد و در نهایت آن را از بین میبرد. نیکی بیش از حد به افراد ناسزاوار و میزان بسیار کمی از آن به افراد شایسته داده میشود و در نتیجه سطح کلی ناپاکی افزایش مییابد و زندگی عمومی بهطور فزایندهای نامطبوع میشود.
علاوه بر این، افراد واقعاً شروری نیز وجود دارند که در حق صاحبان واقعی داراییهای خصوصی اعمال حقیقتاً شیطانی انجام میدهند، و همانطور که هر آزادیخواهی باید اعتراف کند در رأس آنها نخبگان حاکم هستند که تشکیلات حکومتی را در اختیار دارند. مطمئناً هیچکس وظیفه ندارد با آنها مهربان باشد! و بااینحال، با پاداش به اکثریت «قربانیان» با عشق، مراقبت و توجه اضافی، زمان و تلاش کمتری برای نشان دادن رفتار ناپسند نسبت به افرادی که واقعاً سزاوار آن هستند، اختصاص مییابد. در این صورت، قدرت حکومت با «خوش برخوردی» همگانی نه تنها تضعیف نمیشود، بلکه تقویت خواهد شد.
و چرا منحصراً این اقلیت کوچک مردان سفیدپوست، دگرجنسگرا و بهویژه موفقترین اعضای آن هستند که به اکثریت سایر مردمان مهربانی اضافی بدهکارند؟ چرا شرایط به گونهٔ دگر نیست؟ از این گذشته، بیشتر اختراعات فنی، ماشینها، ابزارها و وسایل مورد استفاده کنونی در همه جا و هر کجا که استانداردهای زندگی و آسایش کنونی ما تا حد زیادی و قاطعانه به آنها بستگی دارد، از آنها سرچشمه گرفتهاند. تمام مردمان دیگر، رویهمرفته، تنها از آنچه آنها در ابتدا اختراع کرده و ساخته بودند، تقلید کردهاند. سایرین تنها دانش موجود در محصولات مخترعان را بهصورت رایگان به ارث بردند. و آیا این خانوادۀ مرسوم سلسله مراتبی سفیدپوست شامل پدر، مادر، فرزندان مشترک و وارثان احتمالی آنها، و رفتار و سبک زندگی «بورژوایی» -یعنی هر چیزی که از جانب چپ تحقیر میشود و آن را بدنام میکند- آنها نیست که از نظر اقتصادی موفقترین مدل ساماندهی اجتماعی است آن هم با بیشترین انباشت کالاهای سرمایهای (ثروت) و بالاترین استانداردهای متوسط زندگی که جهان تا به حال به خود دیده است؟ و آیا تنها به دلیل دستاوردهای بزرگ اقتصادی این اقلیت «آزارگران» نیست که تعداد روزافزونی از «قربانیان» میتوانند ادغام شده و در مزایای شبکه جهانی تقسیم کار سهیم شوند؟ و همچنین آیا تنها به دلیل موفقیت الگوی سنتی خانوادهٔ سفیدپوست و بورژوایی نیست که به اصطلاح «سبک زندگی جایگزین» میتواند بهوجود آید و در طول زمان پایدار بماند؟ پس، آیا اکثر «قربانیان» امروزی، به معنای واقعی کلمه زندگی و معیشت کنونی خود را مدیون دستاوردهای «آزارگران» احتمالی خود نیستند؟
چرا «قربانیان» هیچگونه احترام خاصی برای «آزارگران» خود قائل نمیشوند؟ چرا به جای شکست، دستاوردها و موفقیتهای اقتصادی را ارج نمینهیم و چرا شیوههای زندگی و رفتار سنتی و «عادی» را بهجای هر جایگزین غیرطبیعی که بهعنوان شرط لازم برای ادامهٔ حیات خود، نیازمند جامعهای از پیش موجود برتر شامل افرادی «عادی» با شیوههای زندگی «عادی» است، مورد ستایش قرار نمیدهیم؟
به زودی به پاسخ ظاهری این پرسشهای بدیهی خواهم پرداخت. بااینحال، پیش از آن، دومین خطا -استراتژیک- در توصیههای آزادیخواهان چپ درمورد مهربانی ویژه نسبت به «قربانیان تاریخی» باید به اختصار مورد توجه قرار گیرد.
به طرز شگفت انگیزی، گروههای «قربانی» که هم آزادیخواهان چپ و هم مارکسیستهای فرهنگی آنها را تعریف میکنند، با گروههایی که بهعنوان «کم برخوردار» شناخته میشوند و نیازمند غرامت نیز از سوی حکومت هستند، تفاوت چندانی ندارند(اگر اصلاً تفاوتی با یکدیگر داشته باشند). درحالیکه این برای مارکسیستهای فرهنگی مشکلی بهوجود نمیآورد و میتواند بهعنوان شاخصی از میزان کنترلی که آنها از پیش بر تشکیلات حکومتی به دست آوردهاند تعبیر شود، این اتفاق برای آزادیخواهان چپ باید باعث نگرانی فکری شود. چرا حکومت باید هدفی یکسان یا مشابه «عدم تبعیض» نسبت به «قربانیان» توسط «آزارگران» را دنبال کند که آنها نیز میخواهند به آن دست یابند، درصورتیکه تنها روششان برای این کار متفاوت است؟ آزادیخواهان چپ معمولاً نسبت به این پرسش بیتوجهاند. و بااینحال برای کسانی که تنها ذرهای از عقل سلیم برخوردار هستند، پاسخ این پرسش باید آشکار باشد.
بهمنظور دستیابی به کنترل کامل بر هر فرد، حکومت باید سیاست «تفرقه بیانداز و حکومت کن» را دنبال کند. {حکومت} باید سایر مراکز اقتدار اجتماعی رقیب را تضعیف، تخریب و در نهایت نابود سازد. مهمتر آنکه، او باید خانواده سنتی، خانوار معمولی پدرسالار و بهویژه خانوادهٔ مستقل ثروتمند را بهعنوان مراکز تصمیمگیری خودمختار از طریق ایجاد نزاع میان همسران، فرزندان و والدین، زنان و مردان، غنی و فقیر و همچنین وضع قوانینی که منجر به این درگیریها میشود تضعیف کند. همچنین، تمام نظمها و رتبههای سلسله مراتبیِ اقتدار اجتماعی، تمام انجمنهای انحصاری، و تمام وفاداریها و دلبستگیهای شخصی -خواه به خانواده، جامعه، قومیت، قبیله، ملت، نژاد، زبان، مذهب، آداب و رسوم یا سنت خاص- به جز دلبستگی به حکومت معین تحت عنوان تبعه -شهروند و دارنده گذرنامه، باید تضعیف و در نهایت نابود شوند.
و چه راهی برای انجام این کار بهتر از تصویب قوانین ضد تبعیض!
در واقع، با غیرقانونی کردن هرگونه تبعیض براساس جنسیت، گرایش جنسی، سن، نژاد، مذهب، منشاء ملی و ….، تعداد زیادی از مردم «قربانیانِ» مورد قبول حکومت اعلام میشوند. بنابراین قوانین ضد تبعیض، یک فراخوان رسمی برای تمام «قربانیان» است تا از «ستمگران» مورد علاقه خود و بهویژه ثروتمندترین آنها و دسیسههای «ظالمانه»شان، یعنی «تبعیض جنسیتی»، «همجنسگرا ستیزی»، « شوونیسم »[۱۶]، «بومیگرایی»، «نژادپرستی»، «بیگانههراسی» یا هر چیز دیگری عیبجویی کرده و از آنها در نزد حکومت شکایت کنند، و همچنین فراخوانی است برای حکومت تا با سرجای خود نشاندن «ستمگران» از طریق سلب دارایی و اقتدار مکرر آنها و به تبع آن گسترش و تقویت قدرت انحصاری خود در برابر جامعهای که به شدت ضعیف، متلاشی، تکهتکه و غیرهمگن شده به این شکایات پاسخ دهد.
و طنز ماجرا در اینجاست که، آزادیخواهان چپ برخلاف هدف خودخواندۀ خود مبنی بر کوچک کردن یا از بین بردن حکومت، با قربانیشناسی خاص و مساواتطلبانه خود، با حکومت همدستی کرده و درواقع به بزرگ شدن آن کمک میکنند. در واقع، دیدگاه آزادیخواهان چپ از جامعهای چندفرهنگی عاری از تبعیض، با استفاده بهتر از عبارت پیتر بریملو[۱۷]، همانند ویاگرایی برای حکومت است.
که این مسئله مرا به موضوع نهاییام میرساند.
نقش آزادیخواهی چپ بهعنوان ویاگرایی برای حکومت، زمانی آشکارتر میشود که موضع آنها را در مورد مسئلهٔ بدخیم مهاجرت در نظر بگیریم. آزادیخواهان چپ معمولاً حامیان دوآتشۀ سیاست مهاجرت «آزاد و بدون تبعیض» هستند. اگر آنها سیاست مهاجرتی حکومت را مورد انتقاد قرار میدهند، به این دلیل نیست که محدودیتهای ورود آن محدودیتهای اشتباهی است، به این دلیل که آنها در خدمت حمایت از حقوق دارایی شهروندان داخلی نیستند، بلکه به این خاطر است که بهطور کلی مهاجرت را محدود میسازد.
اما بر چه اساسی باید حق مهاجرت نامحدود و «آزاد» وجود داشته باشد؟ هیچکس حق ندارد به مکانی که قبلاً توسط شخص دیگری اشغال شده است نقلِ مکان کند، مگر اینکه از طرف ساکن فعلی دعوت شده باشد. و اگر تمام مکانها از پیش اشغال شده باشند، تمام مهاجرتها تنها از طریق دعوتنامه امکانپذیر هستند. حق مهاجرت «آزاد» فقط برای یک کشور بکر و دست نخورده، برای مرزهای باز وجود دارد.
تنها دو راه برای دور زدن این نتیجه و همچنان نجات مفهوم مهاجرت «آزاد» وجود دارد. اولین مورد این است که تمام ساکنان و تصرفات کنونی را تحت سوءظن اخلاقی قرار دهیم. برای این منظور، این واقعیت که تمام مکانهای تصرف شدۀ کنونی تحتتأثیر اقدامات قبلی حکومت، جنگ و فتح قرار گرفتهاند بسیار مورد توجه قرار گرفته میشود. و ناگفته نماند که، مرزهای حکومتی ترسیم شده و دوباره مورد ترسیم قرار گرفتهاند، مردمْ آواره، تبعید، کشته و مجدداً سُکنیٰ گزیدهاند، و پروژههای زیربنایی با بودجهٔ دولتی (جادهها، امکانات حملونقل عمومی و….) بر ارزش و قیمت نسبی تقریباً همه مکانها تأثیر گذاشته و مسافت مسافرت بین دو نقطه و هزینۀ سفر بین آنها را دگرگون کرده است. بااینحال، همانطور که در گذشته در زمینۀ کمی متفاوتتر توضیح داده شد، از این واقعیت انکارناپذیر چنین نتیجهای حاصل نمیشود که هر یک از ساکنان مکان فعلی حق مهاجرت به مکان دیگری را داشته باشد (البته مگر زمانی که مالک آن مکان باشد یا از صاحب فعلی آن اجازه داشته باشد). دنیا متعلق به همه نیست.
دومین راه گریز محتمل این است که ادعا کنیم تمام به اصطلاح داراییهای عمومی -داراییهایی که توسط دولت محلی، منطقهای یا مرکزی کنترل میشود- شبیه مرزهای باز، با دسترسی آزاد و نامحدود است. بااینحال چنین ادعایی مطمئناً نادرست است. از این واقعیت که اموال دولتی از طریق مصادرههای قبلی بدست آمدهاند و به همین علت نامشروع هستند، نمیتوان چنین نتیجه گرفت که آن داراییها بیمالک بوده و در دسترس همگان قرار دارد. {این داراییها}از طریق پرداختهای مالیاتی محلی، منطقهای، ملی یا فدرال تأمین مالی شدهاند، و نه سایرین، بلکه پرداختکنندگان این مالیاتها هستند که مالکان به حق تمام اموال عمومی هستند. با اینکه نمیتوانند از حق خود استفاده کنند -چون این حق توسط حکومت تصاحب شده است -اما آنها مالکان مشروع آن داراییها هستند.
در جهانی که تمام مکانها در مالکیّت خصوصی قرار دارند، مشکل مهاجرت ناپدید میشود. در چنین جهانی هیچ حقی برای مهاجرت وجود ندارد، بلکه تنها حق تجارت، خرید یا اجارهٔ مکانهای مختلف وجود دارد. بااینحال، مهاجرت در دنیای واقعی با اموال عمومی که توسط حکومتهای محلی، منطقهای یا مرکزی اداره میشود، به چه طریقی است؟
اول اینکه: اگر قرار است حکومت همانطور که از آن انتظار میرود بهعنوان متولی داراییهای عمومی صاحبان مالیاتدهنده عمل کند، سیاستهای مهاجرت چگونه خواهد بود؟ اگر حکومت مانند یک مدیر داراییهای همگانی، که تحت مالکیّت مشترک اعضای تعاونی مسکن یا اجتماعات محصور قرار دارد و توسط آنها تأمین مالی میشود، عمل کند مهاجرت به چه صورت خواهد بود؟
حداقل از نظر اصولی پاسخ روشن است. دستورالعمل یک متولی در مورد مهاجرت، اصل «بهای کامل» خواهد بود. به این معنا که مهاجر یا فرد مقیم دعوتکننده او باید تمام هزینه استفاده مهاجر از تمام کالاها یا امکانات عمومی را در مدت حضور خود/او بپردازد. هزینه اموال اجتماعی که توسط مالیاتدهندگان مقیم تأمین میشود نباید به دلیل حضور مهاجران افزایش یا کیفیت آن کاهش یابد. بلکه برعکس، در صورت امکان، حضور یک مهاجر باید برای مالکان مقیم، چه بهصورت مالیات یا هزینههای اجتماعی کمتر یا کیفیت بالاتر دارایی اجتماعی (و در نتیجه ارزش ملکی بالاتر)، سود به همراه داشته باشد.
آنچه که کاربرد اصل بهای کامل[۱۸] به تفصیل شامل آن میشود، به شرایط تاریخی، یعنی بهویژه به فشار مهاجرت بستگی دارد. اگر فشار{مهاجرت}کم باشد، ورود اولیه در جادههای عمومی میتواند برای «خارجیها» کاملاً نامحدود باشد و تمام هزینههای مرتبط با مهاجران بهطور کامل توسط ساکنان داخلی به منظور کسب سود داخلی پرداخت شود. تمام تبعیضهای پیشِ رو به مالکان مقیم واگذار میشود. (بر حسب اتفاق، این تقریباً همان وضعیتی است که در دنیای غرب تا جنگ جهانی اول وجود داشت.) اما حتی در آن صورت، همان سخاوتمندی به احتمال زیاد به استفاده مهاجران از بیمارستانهای دولتی، مدارس، دانشگاهها، مسکن، استخر، پارکها و غیره گسترش نخواهد یافت. ورود به چنین مؤسساتی برای مهاجران «رایگان» نخواهد بود. اتفاقاً برعکس، مهاجران برای استفاده از این خدمات قیمت بالاتری نسبت به مالکان مقیم داخلی که این تسهیلات را تأمین مالی کردهاند، میپردازند تا بار مالیات داخلی کاهش یابد. و اگر یک بازدیدکننده -مهاجر موقت بخواهد ساکن دائم شود، احتمالاً از او انتظار میرود که مبلغی را برای پذیرش بپردازد تا بهعنوان غرامت برای استفاده اضافی از دارایی اجتماعی آنها به مالکان فعلی پرداخت شود.
از سوی دیگر، اگر فشار مهاجرت بالا باشد -همانطور که در حال حاضر در کل جهان غربِ سفیدپوست و دگرجنسگرای تحت سلطه مردان، این اتفاق در حال رخ دادن است-، اقدامات محدودکنندهتری میتواند برای همان هدف حفاظت از اموال خصوصی و مشترک صاحبان مقیم داخلی به کار گرفته شود. ممکن است بازرسیهای تشخیص هویت نه تنها در مبادی ورودی، بلکه در سطح محلی نیز وجود داشته باشد تا از مجرمان شناختهشده و به عبارت دیگر اراذل ناخواسته جلوگیری به عمل آید. و جدای از محدودیتهای خاصی که توسط مالکان مقیم در مورد استفاده از املاک مختلف خصوصیشان بر بازدیدکنندگان اعمال میشود، ممکن است محدودیتهای عمومیتری برای ورود محلی وجود داشته باشد. احتمال دارد برخی از جوامعی که بهطور خاصی جذاب هستند برای هر بازدیدکننده (به استثنای مهمانان دعوت شده از سوی ساکنان) هزینه ورودی در نظر بگیرند تا به صاحبان مقیم پرداخت شود، یا خواستار یک ضوابط رفتاری خاص در مورد تمام داراییهای مشترک باشند. و مقررات مالکیّت-اقامت دائم برای برخی از جوامع ممکن است بسیار محدودکننده و شامل غربالگری شدید و هزینه پذیرش بسیار بالایی باشد، همانطور که امروزه در برخی از جوامع سوئیس همچنان چنین قوانینی وجود دارد.
اما البته، این کاری نیست که حکومت انجام میدهد. سیاستهای مهاجرتی حکومتهایی، مانند آمریکا و اروپای غربی، که با بیشترین فشار مهاجرت مواجه هستند شباهت کمی با اقدامات یک کارگزار دارد. آنها از اصل بهای کامل پیروی نمیکنند و اساساً به مهاجران نمیگویند که «پرداخت کن یا از اینجا برو». بلکه برعکس، آنها به مهاجران میگویند: «وقتی وارد شوید، میتوانید بمانید و نه تنها از تمام جادهها، بلکه از تمام امکانات و خدمات عمومی بهصورت رایگان یا با قیمتهای تخفیفخورده استفاده کنید، حتی اگر هزینهی آنها را پرداخت نکنید». به عبارت دیگر آنها از مهاجران حمایت مالی میکنند -یا بهتر است بگوییم: مالیاتدهندگان داخلی را مجبور میسازند که از آنها به لحاظ مالی حمایت کنند. آنها بهویژه به کارفرمایان داخلی که کارگران خارجی ارزانتری وارد میکنند، یارانه میپردازند. زیرا چنین کارفرمایانی میتوانند بخشی از کل هزینههای مرتبط با استخدام خود را -استفاده رایگانی که کارکنان خارجی وی از تمام اموال و امکانات عمومی ساکنین به عمل میآورند – به سایر مالیاتدهندگان داخلی منتقل کنند. و آنها -از طریق قوانین عدم تبعیض- با ممنوعیت نه تنها تمام محدودیتهای داخلی و محلی، بلکه بهطور فزایندهای ممنوعیت تمام محدودیتهای مربوط به ورود و استفاده از تمام اموال خصوصی داخلی، بیش از پیش به مهاجرت(مهاجرت داخلی[۱۹]) به هزینه ساکنین مالیاتدهنده کمک مالی میکنند.
و در مورد ورود اولیه مهاجران، چه بهعنوان بازدیدکننده یا مقیم، حکومتها نه براساس ویژگیهای فردی(همانطور که یک کارگزار، و هر صاحب دارایی خصوصی در مورد اموال خود چنین کاری انجام میدهد)، بلکه براساس گروهها یا طبقات مردم، یعنی براساس ملیت، قومیت و… تبعیض قائل میشوند. آنها معیار پذیرش یکسانی را برای شناسایی هویت مهاجر، انجام نوعی بررسی اعتباری و احتمالاً گرفتن هزینه ورودی از او به کار نمیگیرند. در عوض، آنها به دستههایی از بیگانگان این اجازه را میدهند که بهصورت رایگان و بدون نیاز به ویزا وارد شوند، گویی آنها ساکنانی هستند که بازگشتهاند. بنابراین، بهعنوان مثال، تمام رومانیاییها یا بلغارها، صرفِنظر از ویژگیهای فردیشان، آزادند به آلمان یا هلند مهاجرت کنند و در آنجا بمانند تا از همهٔ کالاها و امکانات عمومی استفاده کنند، حتی اگر بهای آن را نپردازند و به هزینه مالیاتدهندگان آلمانی یا هلندی امرار معاش کنند. بهطور مشابه شرایط برای پورتوریکوییها، و همچنین مکزیکیها، نسبت به ایالات متحده و مالیاتدهندگان آن نیز چنین است، که عملاً بهعنوان متجاوزین دعوت نشده و ناشناس اجازه ورود غیرقانونی به ایالات متحده را دارند. از سوی دیگر، سایر اقشار خارجی مشمول محدودیتهای سختگیرانه ویزا هستند. ازاینرو، برای مثال، تمام ترکها، بدون در نظر گرفتن ویژگیهای فردیشان، باید تحت رَوَندی هولناک از ویزا قرار گیرند و احتمال دارد بهطور کامل از سفر به آلمان یا هلند منع شوند، حتی اگر از آنها دعوت به عمل آمده باشد و دارایی کافی برای پرداخت هزینههای مرتبط با حضورشان را در اختیار داشته باشند.
به این ترتیب ساکنین مالک -مالیاتدهنده دو بار آسیب میبینند: یک بار با وارد کردن بدون تبعیض گروههایی از مهاجران حتی اگر توانایی پرداخت هزینهها را نداشته باشند و از سوی دیگر با جلوگیری بدون تبعیض از ورود دستهای دیگر مهاجران حتی اگر از این توانایی برخوردار باشند. بااینحال، آزادیخواهان چپ این سیاست مهاجرتی را نه در مخالفت با سیاست یک کارگزار داراییهای عمومی که در نهایت متعلق به مالکان مالیاتدهندۀ خصوصی داخلی است، یعنی به دلیل عدم اِعمال اصل بهای کامل و در نتیجه تبعیض نادرست، بلکه برای وجود تبعیض بهطور کلی مورد انتقاد قرار میدهند. مهاجرت آزاد و بدون تبعیض برای آنها به این معنی است که ورود بدون ویزا و اقامت دائم برای همه، یعنی برای هر مهاجر بالقوه در شرایط برابر، صرفِنظر از ویژگیهای فردی یا توانایی پرداخت هزینه کامل اقامت، در دسترس قرار میگیرد. همه دعوت شدهاند که برای مثال در آلمان، هلند، سوئیس یا ایالات متحده بمانند و از تمام امکانات و خدمات عمومی داخلی بهصورت رایگان بهرهمند شوند.
آزادیخواهان چپ، که باید آنها را مورد ستایش قرار داد، برخی از پیامدهایی که این سیاست در جهان کنونی خواهد داشت را مورد پذیرش قرار میدهند. در صورت عدم وجود هرگونه محدودیت ورودی داخلی یا محلی دیگری در مورد استفاده از اموال عمومی و خدمات داخلی و همچنین در صورت غیاب روزافزون تمامی محدودیتهای ورود در مورد استفاده از اموال خصوصی داخلی (به دلیل قوانین ضد تبعیض بیشمار)، نتیجۀ مورد انتظار، ورود گسترده مهاجران از جهان سوم و دوم به ایالات متحده و اروپای غربی و فروپاشی سریع سیستم «رفاه عمومی» داخلی فعلی خواهد بود. مالیاتها به شدت افزایش مییابند (که اقتصاد مولد بیش از پیش کوچک میشود) و اموال عمومی و خدمات بهطور چشمگیری بدتر میشوند. یک بحران مالی در اندازۀ بیسابقهای به وجود خواهد آمد.
بااینحال، چرا این باید برای هر کسی که خود را یک آزادیخواه مینامد هدفی مطلوب باشد؟ درست است که، سیستم رفاه عمومی با بودجهٔ مالیاتی باید ریشهکن شود. اما بحران اجتنابناپذیری که سیاست مهاجرت «آزاد» ایجاد میکند این نتیجه را به همراه ندارد. بلکه برعکس: بحرانها، همانطور که هرکسی که تا اندازهای با تاریخ آشنا باشد میداند، معمولاً توسط حکومتها مورد استفاده قرار میگیرند و اغلب بهطور هدفمند ساخته میشوند تا قدرت خود را افزایش دهند. و مطمئناً بحران ناشی از سیاست مهاجرت «آزاد»، بحران عظیمی خواهد بود.
آنچه که آزادیخواهان چپ معمولاً در ارزیابی سهلانگارانه یا حتی دلسوزانهٔ خود از بحران قابل پیشبینی نادیده میگیرند، این واقعیت است که مهاجرانی که باعث فروپاشی شدهاند، هنوز از نظر فیزیکی در هنگام وقوع آن حضور دارند. در نظر آزادیخواهان چپ، به دلیل پیشفرضهای مساواتطلبانهشان، این واقعیت به معنای وجود یک مشکل نیست. در نزد آنها، همهٔ مردم کموبیش برابر هستند و ازاینرو، افزایش تعداد مهاجران بیش از افزایش جمعیت داخلی از طریق نرخ زاد و ولد بالاتر تأثیر دیگری ندارد. بااینحال، برای هر واقعگرای اجتماعی، در واقع برای هر کسی با هر میزانی از عقل سلیم، این فرض به وضوح نادرست و احتمالاً خطرناک است. یک میلیون نیجریهای یا عرب دیگر که در آلمان زندگی میکنند یا یک میلیون مکزیکی یا هوتوها یا توتسیها که در ایالاتمتحده در حال سکونت هستند کاملاً متفاوت از یک میلیون آلمانی یا آمریکایی بومی است. با حضور میلیونها مهاجر جهان سومی و دومی در زمان وقوع بحران و پایان یافتن دستمزدها، بعید به نظر میرسد که یک نتیجه صلحآمیز حاصل شود و یک نظم اجتماعی طبیعی و مبتنی بر دارایی خصوصی پدید آید. در عوض، به جای آن، احتمال وقوع جنگ داخلی، غارت، تخریبگری، و جنگ قومی یا قبیلهای بسیار محتملتر و در واقع تقریباً قطعی است -و درخواست برای یک دولت قلدر بهطور فزایندهای مسجل خواهد شد.
شخصی ممکن است بپرسد، پس چرا حکومت سیاست مهاجرت «آزاد» چپ آزادیخواه را به کار نمیگیرد و از فرصتی که بحران قابل پیشبینی برای تقویت بیشتر قدرتش ارائه میکند، بهره نمیبرد؟ حکومت از طریق سیاستهای عدم تبعیض داخلی و همچنین سیاستهای مهاجرتی کنونی خود، اقدامات بسیاری را جهت متلاشی ساختن جمعیت داخلی و افزایش قدرت خود انجام داده است. یک سیاست «مهاجرت آزاد» میزان «چندفرهنگگرایی» بدون تبعیض را بیش از پیش میافزاید. این امر تمایل به همگنزدایی، تقسیم و چندپارگی اجتماعی را بیشتر تقویت میکند و متعاقباً نظم اجتماعی و فرهنگ سنّتی، سفیدپوست و دگرجنسگرای مردانهٔ «بورژوازی» مرتبط با «غرب» را بیش از پیش تضعیف خواهد کرد.
بااینحال، پاسخ به پرسش «چرا که نه؟» ساده به نظر میرسد. بر خلاف آزادیخواهان چپ، نخبگان حاکم هنوز به اندازهٔ کافی از این واقعبینی برخوردارند که تشخیص دهند علاوه بر فرصتهای بزرگ برای رشد حکومت، بحران قابل پیشبینی خطرات غیرقابل محاسبهای را نیز در پی خواهد داشت و میتواند به خیزشهای اجتماعی بزرگی منجر شود که خود آنها نیز ممکن است از قدرت کنار رفته و نخبگان «خارجی» دیگری سرکار آیند. بر این اساس، نخبگان حاکم تنها بهصورت تدریجی و گامبهگام در مسیر خود به سوی «چندفرهنگگرایی بدون تبعیض» پیش میروند. و بااینحال، آنها از تبلیغات «مهاجرت آزاد» چپ آزادیخواه خوشحال هستند، زیرا به حکومت کمک میکند تا نه تنها بر خطِّ مشی تفرقه بیانداز و حکومت کن فعلی خود باقی بماند، بلکه با سرعت بیشتری به آن ادامه دهد.
بنابراین، برخلاف اظهارات و ادعاهای ضدحکومتی خود، قربانیشناسی خاص چپ آزادیخواه و مطالبۀ آن برای مهربانی و همهپذیریِ بدون تبعیض در رابطه با فهرست طولانی و نامآشنای «قربانیان» تاریخی، که بهطور ویژهای تمام خارجیهایی که بهعنوان مهاجر بالقوه محسوب میشوند را شامل میشود، در حقیقت مشخص شد دستورالعملی برای رشد بیشتر قدرت حکومتی است. مارکسیستهای فرهنگی از این مسئله آگاهند، و به همین دلیل است که همان قربانیشناسی را اتخاذ کردند. ظاهراً آزادیخواهان چپ این را نمیدانند و بدینترتیب، برای مارکسیستهای فرهنگی ابلهان سودمندی در پیشرویشان بهسوی کنترل اجتماعی تمامیتخواه هستند.
اجازه بدهید این بحث را به نتیجه رسانده و پس از آن به آزادیخواهی و موضوع چپ و راست بازگردم -و در نهایت به پرسشهای بدیهی پیشین خود در مورد قربانیشناسی چپگرایانه و اهمیت آن نیز پاسخ دهم.
شما نمیتوانید یک آزادیخواه چپ ثابت قدم باشید، زیرا آموزۀ چپ آزادیخواه، حتی بهطور ناخواسته، اهداف حکومتگرایی، یعنی اهدافی خلاف آزادیخواهی را ترویج میکنند. ازاینرو، بسیاری از آزادیخواهان به این نتیجه رسیدهاند که آزادیخواهی هیچ تعلقی به چپ و راست ندارد. میگویند که آزادیخواهی فقط آزادیخواهی «اصولگرا»[۲۰] است. من این نتیجهگیری را نمیپذیرم. ظاهراً موری روتبارد نیز زمانی که نقلِقول اولیهٔ ارائه شده را با این جمله پایان داد چنین نظری داشت: «اما از نظر روانشناسی، جامعهشناسی، و در عمل، بههیچوجه بدین طریق عملی نیست». در واقع، من خود را یک آزادیخواه راستگرا -یا شاید این جذابتر به نظر برسد، یک آزادیخواه واقعبین یا معقول میدانم و در آن کاملاً ثابتقدم هستم.
درست است که آموزۀ آزادیخواهی یک نظریهٔ صرفاً پیشینی و قیاسی است و به همین ترتیب چیزی در مورد ادعاهای رقیبِ راست و چپ در مورد وجود، گستره و علل نابرابریهای انسانی نمیگوید یا به آن اشاره نمیکند. این یک پرسش تجربی است. اما در باب این پرسش، چپْ تا حد زیادی غیرواقعگرا، نادان و عاری از هرگونه عقل سلیم، درحالیکه راستْ واقعگرا و بهطور کلی درست و معقول است. در نتیجه هیچ ایرادی در به کار بستن یک نظریهٔ پیشینیِ صحیح در مورد چگونگی امکان همکاری صلحآمیز بشری در توصیف واقعبینانه، یعنی اساساً راستگرایانه، از جهان وجود ندارد. زیرا تنها براساس مفروضات تجربی صحیح در مورد انسان میتوان به ارزیابیِ درستی دربارۀ اجرای عملی و تداوم نظم اجتماعی آزادیخواهانه دست یافت.
بنابراین، بهطور واقعبینانه، یک آزادیخواه راستگرا نه تنها میداند که تواناییهای جسمی و ذهنی بهطور نابرابر میان افراد مختلف در هر جامعه توزیع شده است و بر این اساس هر جامعه با نابرابریهای بیشمار، با قشربندی اجتماعی و انبوهی از درجهبندیهایی از موفقیت و اقتدار مشخص خواهد شد. او همچنین میپذیرد که چنین تواناییهایی بهطور نابرابر در میان بسیاری از جوامع مختلف که در کنار هم زندگی میکنند در جهان توزیع شدهاند و در نتیجه، جهان بهطور کلی نیز با نابرابریها، تمایزها، قشربندی و رتبهبندی منطقهای و محلی توصیف میشود. در مورد افراد نیز، تمام جوامع با یکدیگر برابر و هم سطح نیستند. وی همچنین متذکر میشود که در میان این تواناییهایی که بهطور نابرابر توزیع شدهاند، در هر جامعه و هم میان جوامع مختلف، توانایی ذهنی شناخت الزامات و مزایای همکاری مسالمتآمیز نیز وجود دارد. و او درمییابد که رفتار حکومتهای مختلف منطقهای یا محلی و نخبگان حاکم مربوطهٔ آنها که از جوامع مختلف برخاستهاند، میتواند بهعنوان شاخص خوبی برای درجات مختلف انحراف از پذیرش اصول آزادیخواهانه در چنین جوامعی عمل کند.
به بیان دقیقتر، او به شکل واقعبینانهای پی میبرد که آزادیخواهی، بهعنوان یک سیستم فکری، برای اولین بار در دنیای غرب، توسط مردان سفیدپوست و در جوامع تحت سلطهٔ مردان سفیدپوست، توسعه و به میزان بالایی تکامل یافت. زیرا (همانطور که سیاستهای نسبتاً شرارتآمیز و اخاذانه حکومت نشان میدهند) پایبندی به اصول آزادیخواهانه در جوامع سفیدپوست و تحت سلطهٔ مردان دگرجنسگرا بیشترینْ و انحرافات از آنها کمترین شدت را دارد. و همچنین این مردان دگرجنسگرای سفیدپوست هستند که بیشترین نبوغ، صنعت، و توان اقتصادی را به نمایش گذاشتهاند. و این جوامع تحت سلطهٔ مردان دگرجنسگرای سفیدپوست و بهویژه موفقترین آنها هستند که بیشترین کالاهای سرمایهای را تولید کرده و انباشتهاند و به بالاترین میانگین استانداردهای زندگی دست یافتهاند.
در پرتو این موضوع، بهعنوان یک آزادیخواه راستگرا، البته ابتدا به فرزندان و دانشجویانم گوش زد میکنم که همیشه به حقوق دارایی خصوصی دیگران احترام گذاشته و به آن تجاوز نکنید و حکومت را دشمن و در واقع نقطهٔ مقابل دارایی خصوصی بدانید. اما من تنها به این مسئله بسنده نمیکنم. من نمیگویم (یا بهصورت سربسته اشاره نمیکنم) که وقتی این شرط را برآورده کردید، «هر اقدامی مجاز است». که تقریباً به نظر میرسد همان چیزی است که آزادیخواهان «اصولگرا» میگویند! من یک نسبیگرای فرهنگی، که اکثر آزادیخواهان «اصولگرا» حداقل بهطور ضمنی چنین هستند، نخواهم بود. در عوض، من (حداقل) این را اضافه میکنم که: شاد باشید و هرکاری که شما را شاد میکند انجام دهید، اما همواره به خاطر داشته باشید که تا زمانی که شما بخشی جداییناپذیر از تقسیم کار در سراسر جهان هستید، هستی و سعادت شما بهطور قطع به تداوم وجود دیگران و بهویژه به تداوم وجود جوامع تحت سلطهٔ مردان دگرجنسگرای سفیدپوست، ساختارهای خانوادگی پدرسالارانهٔ آنها و سبک زندگی و رفتار بورژوایی یا اشرافی آنها بستگی دارد. ازاینرو، حتی اگر نمیخواهید در آن نقشی داشته باشید، بدانید که به هر حال در حال سود بردن از این الگوی استاندارد «غربی» از سازمان اجتماعی هستید و ازاینرو، به خاطر خودتان هم که شده، آن را تضعیف نکنید، بلکه از آن بهعنوان چیزی که شایسته احترام و محافظت است حمایت کنید.
و به لیست طولانی «قربانیان» میگویم که هر کاری که دوست دارید انجام دهید، زندگیتان را بکنید، تا زمانی که آن را بهصورت مسالمتآمیز و بدون تجاوز به حقوق دارایی خصوصی دیگران انجام دهید. اگر و تا آنجایی که در تقسیم کار بینالمللی ادغام شدهاید، هیچ غرامتی به هیچکسی بدهکار نیستید و هیچکسی هم به شما بدهکار نیست. همزیستی شما با «آزارگران» فرضیتان برای هر دو طرف سودمند است. اما به خاطر داشته باشید که اگرچه «آزارگران»، هرچند که استانداردهای زندگی پایینتری داشته باشند، میتوانند بدون شما زندگی کنند و هیچ نیازی هم به شما نداشته باشند، اما عکس این موضوع صادق نیست. محو شدن «آزارگران» وجود خود شما را نیز به خطر خواهد انداخت. بنابراین ، حتی اگر نمیخواهید نمونهای که توسط فرهنگ مردانهٔ سفیدپوست ارائه شده است، را سرلوحه قرار دهید، توجه داشته باشید که تنها به دلیل ادامه وجود این الگو است که تمام فرهنگهای جایگزین میتوانند با استانداردهای زندگی کنونی خود تداوم یابند و با ناپدید شدن این الگوی «غربی» بهعنوان یک فرهنگ پیشرو[۲۱] مؤثر در سطح جهانی، وجود بسیاری از «قربانیان» اطراف شما، اگر نگوییم همه، به خطر خواهد افتاد.
البته این بدان معنا نیست که شما نباید از دنیای «غربی» و تحت سلطهٔ مردان سفیدپوست انتقاد کنید. بههرحال ، حتی این جوامع که بهصورت تنگاتنگی از این الگو پیروی میکنند، حکومتهای مختلفی دارند که نه تنها مسئول اعمال شرمآور تجاوز علیه صاحبان داراییهای داخلی خود، بلکه علیه خارجیها نیز هستند. اما نه در محل زندگی شما و نه در هیچ جای دیگری، نباید حکومت را با «مردم» اشتباه گرفت. نه حکومت «غربی»، بلکه سبک زندگی و رفتار «سنتی» (عادی، استاندارد، و…) «مردمان» غرب، که پیش از این تحت حملات شدید حاکمان دولتی «خود» در جهت حرکت به سوی کنترل اجتماعی توتالیتر قرار گرفتهاند، شایسته احترام شماست و شما از آن بهرهمند هستید.
_______________________________________
پینوشت:
[۱] My emphasis. Murray Rothbard, “Big-Government Libertarians,” in Lew Rockwell, ed., The Irrepressible Rothbard (Auburn, AL: Mises Institute, 2000), p. 101.
[۲] Paul Gottfried
[۳] empirical
[۴] 2Murray N. Rothbard, “Egalitarianism and the Elites,” Review of Austrian Economics ۸, no. 2 (1995): 45.
[۵] chattering class
[۶] موری راتبارد آنها را فهرست کرده است: «دانشگاهیان، نظریهپردازان، خبرنگاران، نویسندگان، نخبگان رسانه، مددکاران اجتماعی، بوروکراتها، مشاوران، روانشناسان، مشاوران پرسنل، و بهویژه برای مساواتطلبیِ -گروهی جدید که همیشه در حال افزایش است، ارتشی واقعی از «درمانگران» و مربیان حساسیت. البته، به علاوهی ایدهپردازان و محققانی که در رویاپردازی و کشف گروههای جدیدی نیاز به برابریسازی دارند.»
[۷] در مورد اینکه چه کسی در میان به اصطلاح آزادیخواهان امروزی باید چپگرا به حساب آید، معیاری وجود دارد: موضعی که در جریان انتخابات مقدماتی ریاست جمهوری اخیر در مورد دکتر ران پال، که بدون شک خالصترین آزادیخواهی است که تا کنون توجه و شهرت ملی و حتی بینالمللی را به دست آورده است، اتخاذ شد. آزادیخواهان بلتوی(Beltway Libertarian) اطراف مؤسسات کیتو، جورج میسون، ریزن، و سایر ظواهر «کوکتاپوس»، ران پال را طرد کردند یا حتی به دلیل «نژادپرستی» و فقدان «حساسیت» و «تحمل» اجتماعی، او را مورد حمله قرار دادند، بهطور خلاصه: برای اینکه یک «بورژوای راستگرا»ی برجستهبوده و یک زندگی شخصی و حرفهای مثال زدنی دارد.
*کوکتاپوس: شبکهای از سازمانهای غیرانتفاعی که توسط چارلز و دیوید کوک برای ترویج سیاستهای اقتصادی بازار آزاد تأمین مالی میشوند.
[۸] Rothbard, “Egalitarianism and the Elites,” p. 102.
[۹] damned
[۱۰] bleeding-heart libertarians
[۱۱] humanitarian-cosmopolitan libertarians
[۱۲] See on this subject Hans-Hermann Hoppe, “Of Private, Common and Public Property and the Rationale for Total Privatization,” Libertarian Papers ۳, no. 1 (2011). http://libertarianpapers.org/articles/2011/ lp-3-1.pdf
[۱۳]بهطور مشخص، این دگرگونی پنهانی لیبرتارینیسم به سوسیالیسم پنهان از طریق مفهوم گیجکنندهٔ «حقوق مدنی»، دههها پیش توسط موری راتبارد شناسایی شده است:
«در سراسر جنبش رسمی لیبرتارین [ لیبرتارینهای چپ]، «حقوق مدنی» بدون هیچ پرسشی پذیرفته شده و بهطور کامل بر حقوق واقعی دارایی خصوصی غلبه کرده است. در برخی موارد، پذیرش «حق عدم تبعیض» بهطور آشکار بوده است. در موارد دیگر، زمانی که لیبرتارینها میخواهند یافتههای جدید خود را با اصول قدیمیشان مطابقت دهند، و هیچ ابایی از مغالطه و حتی گزافهگویی ندارند، راه زیرکانهتری را که توسط اتحادیه آزادیهای مدنی آمریکا هموار شده است، در پیش میگیرند: که حتی اگر در مسئلهای دولت ذرهای دخالت داشته باشد، چه استفاده از خیابانهای عمومی باشد و چه اندکی از بودجه مالیاتدهندگان، آنگاه به اصطلاح «حق» «دسترسی برابر» باید هم بر دارایی خصوصی و هم بر هر نوعی از عقل سلیمی مستولی شود. راتبارد، «مساواتطلبی و نخبگان»، ص ۱۰۲-۱۰۳
[۱۴] To their credit
[۱۵] victimizers
[۱۶] chauvinism
[۱۷] Peter Brimelow
[۱۸] full cost principle
[۱۹] internal migration
[۲۰] thin libertarianism
[۲۱] Leitkultur
دیدگاهتان را بنویسید