درباره قدرت بخش۷(پایانی)
درباره قدرت
نویسنده:برتراند دو ژوونل
مترجم:ریحانه باقری
بخش هفتم(بخش ششم)
جان استوارت میل در یک متن معروف، خلق و خوی مختلف مردم فرانسه و انگلیس را در امر سیاست مقایسه کرده است:”دو گرایش ذاتا متفاوت اما با وجوه مشترکی وجود دارند که در مسیر تلاش افراد و ملتها آمیخته میشوند. یکی تمایل به اعمال قدرت بر دیگران را و دیگری عدم تمایل به اعمال قدرت بر خود را دارد. تفاوت در قدرت و مقاومت نسبی مردمان نسبت به این دو گرایش، یکی از عناصر مهم در روند تاریخ آن هاست. “
استوارت میل به سختی این امر را استتار میکند که فرانسه آزادی خود را برای مشکوکترین و مبهمترین سهمخواهی در قدرت فدا میکند. در تأکید بر این گرایش، دو بروگل انگیزهای برای مبارزه با بناپارتیسم یافت، در عین حالی که راه را برای آن هموار کرده بود. ملتهایی هستند که اشتیاق به حکومت دیگران در آنها نیرومندتر از تمایل به استقلال شخصی است، به طوری که آنها حقیقت فرد را فدای سایهای معدوم میکنند. آنها مانند سرباز، آزادی عمل شخصی خود را به ژنرال واگذار میکنند به شرطی که در ارتش پیروز باشند و بتوانند متملقانه از غنایم سهم داشته باشد، اگرچه این تصور که او سهمی در سلطه اعمال شده بر مغلوبان داشته باشد، توهمی بیش نیست. برای دولتی که از نظر اختیارات و انتصابات محدود باشد، این الزام خوش آیند نیست، که دست خود را از دخالت بی حد بازدارد و اجازه دهد، بیشتر امور بدون تصدی سمت سرپرست و مدیریت به پیش روند؛ در نظر آنها، سران قدرت به سختی میتوانند خوددار باشند، مشروط بر اینکه این اختیارات برای رقابت همگانی باز باشد. یک فرد عادی در میان آنها این شانس را دارد، هرچند دور یا غیرمحتمل، مقداری از سهم قدرت بیش از همنوعان خود را بدون هیچ اعمال زور غیر ضروری بر آنها به دست آورد. این عناصرِ مردمِ مترصد جاه و صیادِ منصب هستند. در آنها جریان سیاست عمدتا با شکار موقعیت تعیین میشود. جایی که فقط از برابری مراقبت میشود، اما از آزادی نه. جایی که رقابت احزاب سیاسی درگیر این است که آیا دخالتِ قدرت صرفا باید محدود به یک طبقه باشد یا همه را در بر بگیرد، جایی که ایدهی سرگرمکنندهی دموکراسی، صرفاً گشودن ادارات برای رقابت همه به جای برگزیدگان است. جایی که هرچه نهادها از محبوبیت بیشتری برخوردار باشند، ادارات ایجاد شده بیشمارتر است وحشتناکتر این است که هیولای دولت در قالب قوه مجریه در هر گسترهای به اعمال قدرت میپردازد. از جهت دیگر، به گفته میل، “مردم انگلیس “نسبت به هرگونه تلاش برای اعمال قدرت بر آنها غیرت میورزند، اما آنها به طور کلی برای انجام قدرت بر دیگران نیز نظر خوشی ندارند؛ انگلیسیها علاقه چندانی به اشتیاق به دولت ندارند، اما “هیچکسی علاقهای به مقاومت در برابر حکومت ندارد، زیرا این امر از مرزهای قوانین تعیین شده عبور میکند.” تا حدی که به نظر ما این دو تصویر درست میرسد، چگونه چنین تضادی توضیح داده میشود؟ با توجه به ویژگیهایی که در طی دو تحول تاریخی کاملاً متفاوت به دست آمده است: اشراف انگلیس از زمان مگنا کارتا، به عنوان رهبران طبقات متوسط، مردم را در مقاومت خود در برابر تجاوزات قدرت همراهی میکردند. از آن به بعد، یک پیوند کلی برای حمایت فردی و تایید قانونی که مستقل از قدرت بود و در صورت نیاز، در برابر آن انعطافپذیر، برقرار شد.از سوی دیگر، در فرانسه، پیرامون سلطنت بود که طبقات متوسط در مبارزه علیه امتیازات اشراف دست به تظاهرات زدند. پیروزیهای قوانین ایالتی بر سنتهای اشرافی، پیروزیهای مردمی بودند.
بنابراین، این دو کشور با گرایشهای بسیار متفاوتی وارد دوران دمکراتیک شدند.
در انگلستان، سیستم آزادی به عنوان حقوق اشخاص متعلق به اشرافیت (آریستوکراسی) به تدریج به همه تعمیم یافت. اینجا، آزادی یک امتیاز اشرافی عمومیتیافته است. از این رو سخن گفتن از دموکراتیزهکردن در انگلستان سخن چندان دقیقی نیست، بیشتر باید گفت که عوام هم دارای حقوق اشراف شدند. (با همراهی اشراف نه با نفی آنان و نه با حمایت قدرت م.) مصونیت شهروند بریتانیایی در برابر حکومت در واقع همان مصونیت آریستوکرات قرون وسطایی است.در فرانسه، از سوی دیگر، قدرت دستگاه مطلقه که توسط سلطنت بوربون ها ساخته شده بود، قرار بود به دست تودهها بیفتد.
در انگلستان، دموکراسی به شکل آزادی فردی، که با تجربه چندین قرن فراهم شده بود، لحاظ شد؛ اما در فرانسه، انتساب دموکراسی برای تمام قدرت حاکمه است که قدرت مطلقهی چند صد ساله مسلحی بوده و در افراد چیزی غیر از تابعان برابر نظاره نمیکند.
هنگامی که مردم در صحنه سیاسی ظاهر میشوند، در همان جایی که قرنها میدان جنگ سلطنت و اشراف بوده است، متقدما سلاحهای تهاجمی اقتدار را جعل کردهاند و متاخرا مواضع دفاعی آزادی را تقویت کردهاند.
مردم، در طول اقلیت بودن طولانی، به سلطنت یا اشراف امید سپرده بودند و در بسط یا محدودکردن قدرت همکاری داشتند، زیرا انتخاب بهطور سنتی یا به پادشاهان محول شده بود که بارونها را به دار بیاویزند یا به بارونها که پادشاهان را برگردانند، این امر، عادات نیرومند ذهنی و تمایلات دیرینهای را تشکیل داد که منجر به ادامه پادشاهی مطلقه یا آزادیخواهی اشراف شد.
بدین گونه انقلاب انگلیس در سال ۱۶۸۹ مگنا کارتا را فراخواند، در حالی که در فرانسهی سال ۱۷۸۹ ریشلیو ستایش می شد و او را به عنوان “مرد کوهستان و ژاکوبن” تقدس بخشیدند. حتی در کشورهایی که خواست و اراده مردم با پشتوانهای قوی از خاطرات جمعی به سمت و سوی حمایت از حقوق فردی گرایش دارند، باز هم ناگزیر به سمت قدرتگرایی جمعی میگرایند و دیر یا زود، بادبانهای حاکمیت را برافراشته خواهند ساخت.
این روند در ادامه همان دلایلی اتفاق میافتد که قبلاً در روم کارکردش را دیدیم. تا هنگامی که مردم، متشکل از مردان آزاد شرکتکننده در بدنه حکومت، از کسی بدون منافع فردی قابل دفاع تشکیل نشده باشند، بهطوری که همه احساس تعهد به حقوق ذهنی داشته باشند، به نظر آنها آزادی و قدرت خطرناک است. اما به محض اینکه این افراد دارای “قدرت رایگیری” شوند، اکثریت افرادی را شامل میشوند که میپندارند چیزی برای دفاع از خود ندارند و از نابرابریهای بزرگ مادی تحقیر میشوند، پس شروع به تعیین ارزش برای چیزی نمی شود جز قدرت که سیطرهی آن برای سرنگون کردن یک ساختارِ اجتماعیِ به زعم آنان معیوب است. آن ها این عقیده را با وعدههای ناجیانه تجهیز و پرطرفدار میسازند. همه اقتدارگرایان بزرگ امثال ناپلئون، بیسمارک و دیزرائیلی این موضوع را کاملاً درک کردند هنگامی که مالکیت به مفهومی عوامانه و دمدستی نزدیک میشود، با فراخوانی پوپولیستی راه را برای قدرت خود هموار میکردند. چه احمقانه است که داوری حوادث به آیندگان سپرده شود، وقتی معاصران غالباً خیلی واضح تر میبینند! افراد ناپلئونسوم خیلی خوب دیدند که وی در ایجاد حق رای همگانی غیر منطقی عمل نکرد و در عین حال از تمرکز ثروت و برجسته کردنِ نابرابری اجتماعی نیز حمایت میکرد. سه چیز در ایجادِ قیصرگرایی اهمیت دارد. نخست آنکه، اعتبار افرادی که کهنترین پیشینه و ریشه آزادمنشی و نجیب زادگی در جامعه را دارند ناکارآمد کنند و حسن سابقهی اخلاقی و اصیل آنها را سلب نمایند و همچنین آن ها را در برابرِ قشر نوکیسه _ افرادی که میراثخوار این آزادی هستند _ بخاطر پیشینه اشرافی شرمساری به خود سازند. توکویل در این مورد نقشی که این عامل در فرانسه به نابودی کامل اشراف کهن منجر شده است را بیان کرده است. عامل ثانویه لازم برای قیصرگرایی این است که طبقه جدیدی از سرمایه داران تازه به دوران رسیده باید ظهور کنند، بدون اقتدار اخلاقی شخصیتی و دارای ثروتهای بی حساب و کتاب که آنها را از همشهریان خود جدا می کند و سرانجام در ادامه، عنصر سوم شکل میگیرد: اتحاد قدرتهای سیاسی طبقهی وابسته به دولت در جامعه و ضعف اجتماعِ نجبای اصیل. گرچه آنها ثروت فراوانی انباشته می کنند و خود را از این طریق قدرتمندتر میپندارند لیکن این “اشراف” مخلوقِ سرمایهداری با بیدارکردن کینخواهی جامعه، خود را برای همیشه از صدرنشینی در برابر نفوذ قدرت بیبهره میسازند در حالی که ضعف توده در دولت مقتدر بهشت طبیعی را مییابد. تنها مانع سر راه قیصرگرایی مقاومتی آزادی طلبانه توسط افرادی با حقوق ذهنی برای دفاع و تحت رهبری طبیعی است. مردان برجستهای که اعتبار ، آنها را واجد شرایط میکند و ابر توانگری، آنها را رد صلاحیت نمیکند.
دیدگاهتان را بنویسید